خارجی- ایستگاه مترو- عصر جمعه
- زن غرق در کتاب ست. آنچنان غرق که فقط لحظه ای که صدای
سنسور در ِ قطار را که میرود بسته شود، میشنود. باید در این ایستگاه قطار عوض کند. به
لحظه ای تصمیم میگیرد و بطرف در برای خروج خیز برمیدارد...
- مرد از پله ها به حالت دو پایین می آید. او هم صدای سنسور
در را از بیرون شنیده و برای پریدن به داخل قطار خیز بلندی بر میدارد...
جایی، بین ِ این دو خیزش، جایی درست وسطِ ایندو لحظه، مرد و
زن بهم میرسند، سر زن و سینه ی مرد... در شدت، در شتاب... مرد فقط فرصت میکند که
با شتاب بپرسد: خوبی؟ و زن را همانقدر مجال، که بگوید نگران نباش و با نگاهی که از
روی سینه ی مرد و لک درشت ِ رژ لب و خون گرم روی سینه ی مرد، بالا میکشد، در نگاه
ِ آبی ِ نگران مرد بگوید: بدو!
در بسته می شود... زن اینسو می ماند، مرد آنسو...
-
زن
ایستاده در حالیکه کف دستش خون آلود ست و نمیداند مرد لکه ی خون و رژلب بر سینه اش
را کی خواهد دید...
پاره(ی؟!) تن...
میآيی و چون چاقويی روزم را به دو نيم میکنی
نيمی، بهار هلهلهزن، توفانهای سرخوش
نيمی که نيامده بودی هنوز
و بوی نان کپکزده را میدهد.
...
میآيی و چون چاقويی روزم را نصف میکنی
میروی
پارههای تنم
در اتاقم میماند
...
(شمس لنگرودی)
با خوشرویی و لبخند منتظر بودم که گروهم جمع بشه و ببرمشون بگردونمشون و تور بدهم، که متوجه شدم یه خانوم ایرانی با پسربچه
ی حدود سه ساله ش هم توی گروه من ان. کلی ذوق کردم. ایرانی کمتر به تورم میخوره
(این تور، اون تور نیست!). آیدین رو هم یه روز توی یکی از همین تورها دیدم و دوستی
مون از همونجا شروع شد.
پسرک شیطون بود و یه توپ ِ سیمسون هم دستش بود. چند بار که
بچه چرخید و دوید، مامانه هی گفت: "پدرام نکن! بی پولایت! بعد یهو بچه توپش رو پرت
کرد طرف من. توپش قل خورد و راست اومد کنار پاشنه ی کفش پای چپم ایستاد. بعد هم منو از
همون فاصله نیگا نیگا کرد و زیر نظرم گرفت ببینه چیکار میکنم. خم شدم و توپ رو
برداشتم. نشستم روی دوپا که همقد پسرک بشم وگفتم: بیا عزیزم، بیا توپت رو بگیر پسر
قشنگم. مامانه مثل شاهینی پرید جلو و توپ رو از دستم گرفت و با ناز و ادایی مثال
زدنی، در حدی که یک چشم امروز باز میشد، یک چشم فردا، و نمیدونم کجای ایران این
فارسی رو ایییییییییینهمه کشدار حرف میزنن، گفت: خانوم! ببخشید! با پسرم فارسی صحبت
نکنین! لهجه ی انگلیسی بچه م خراب میشه!!
من؟ این انگشت وسط دست راستم رو با اون یکی دستم محکم
چسبیدم که خودی ننماید! و نگاش کردم. قدش خیلی کوتاهتر از من بود. در جوابش فقط گفتم: شور مادام! وای شوود آی اسپیک تو یو اند یور سان
انی ویز؟!
و رومو برگردوندم...
پ.ن. فشارم کف پامه... کجایی تو؟...
در باران آتشی بپا خواهم کرد...
I let it fall, my heart,
And as it fell you rose to claim it
It was dark and I was over
Until you kissed my lips and you saved me
My hands, they're strong
But my knees were far too weak,
To stand in your arms
Without falling to your feet
But there's a side to you
That I never knew, never knew.
All the things you'd say
They were never true, never true,
And the games you play
You would always win, always win.
But I set fire to the rain,
Watched it pour as I touched your face,
Well, it burned while I cried
'Cause I heard it screaming out your name, your name!
When I lay with you
I could stay there
Close my eyes
Feel you here forever
You and me together
Nothing is better
'Cause there's a side to you
That I never knew, never knew,
All the things you'd say,
They were never true, never true,
And the games you play
You would always win, always win.
But I set fire to the rain,
Watched it pour as I touched your face,
Well, it burned while I cried
'Cause I heard it screaming out your name, your name!
I set fire to the rain
And I threw us into the flames
Where it felt something die
'Cause I knew that that was the last time, the last time!
Sometimes I wake up by the door,
That heart you caught must be waiting for you
Even now when we're already over
I can't help myself from looking for you.
I set fire to the rain,
Watched it pour as I touched your face,
Well, it burned while I cried
'Cause I heard it screaming out your name, your name
I set fire to the rain,
And I threw us into the flames
Where it felt something die
'Cause I knew that that was the last time, the last time, ohhhh!
Oh noooo
Let it burn, oh
Let it burn
Let it burn
...!آه! نه
بذار بسوزه
بذار بسوزه
بذار بسوزه
بذار بسوزه
(...)
فراخوان عمومی لیکن خصوصی!
حال و هوای درگیر و غریبی دارم اینروزها...
دلم
یک "قلم-دوست" میخواهد! خب ترجمه ی واژه به واژه ای کردم از" Pen Pal". "پِِن پَل" دوستی ست که از طریق نامه با او وارد "رابطه ای
کتبی" میشوید. ممکن ست حتی هیچوقت طرف را نبینید و نشناسید، اما برایش
بنویسید، و برایتان بنویسد. از هر چیزی. بستگی به طرفین دارد، طبعن. ممکن ست برای
مدت کوتاهی این دوستی قلمی باشد، ممکن ست سالها طول بکشد. دوست سالخورده ی اسکاتلندی
یی دارم که عاشق جمع آوری خودنویس ست و کلکسیون زیبا و ارزشمندی هم جمع آوری کرده و سالها
برای مرد دیگری در پرتغال مینوشت. دوستی ِ قلمی شان، با نامه های گاه به گاه به
هم، شانزده سال طول می کشد و این دوستم فقط زمانی میرود به آدرس دوست ندیده ی
پرتغالی اش که نامه ای از همسر مرد مبنی بر فوت او دریافت میکند. الان کل مجموعه ی
نامه ها را هم دارد که بسی جالب ست. در فرهنگ فارسی زبانها اما ندیدم یا نشنیدم
کسی "قلم-دوست" کسی باشد. کلن نامه نوشتن در فرهنگ ما خیلی بیرنگ ست.
اگر هم هست، دوره ای، و معمولن تب های عاشقی دست به قلممان میکند. یا عزیزی که دور
رفته. که دیگر امروزه با این موبایل و اینترنت و اینهمه وسایل ارتباط آنلاین و آفلاین، آن قدرش هم به نیستی گراییده.
دلم
"قلم-دوست خاص"ی هم میخواهد! اینرا از آنجهت میگویم که میدانم معمولن
"قلم-دوست"ی در حوزه های علایق و نوشته های عمومی تراتفاق می افتد، نه
خصوصی. اما من "قلم-دوست خاص"ی میخواهم چرا که میخواهم برای کسی از درونم
بنویسم! "شخصی" نمیخواهم بنویسیم، بلکه "درونی". بین ایندو
فرق ست، فرق ظریف اما عمیقی هست. دلم میخواهد از درونمان بنویسیم و آنچه
"انسان" بر دوش می بَرَد و میکشد. نه هر انسانی بطور کل! که این باز میشود همان بحث عمومی. فقط آدمی که "من"م. آنچه از من می گذرد. توقع هم ندارم که یکدیگر را حتی درست
بخوانیم، اما حداقلش این ست که بی قضاوت بخوانیم و درک متقابلی از هم داشته باشیم،
و بتوانیم اطمینان کنیم که این "درونی"هایمان نزدمان به امانت میماند.
حالا چرا "قلم-دوست" میخواهم؟! توضیح دادنش را خوب بلد نیستم. میخواهم برای کسی از خودم بنویسم، "بی حواشی".... این "بی حواشی" اش مهم ست. فکر میکنم این وبلاگ هم نقش مهمی در این فکر دارد. من دفترهای بی سرانجام بسیاری هم داشته ام، اما وبلاگ تنها جایی بوده که استمرار داشته ام! انگار یکی بخواند مهم ست. بقول گلشیری جایی که کسی آدم را نمی بیند، چه احتیاجی ست آدم به سرفه بیفتد! حالا هم میخواهم کسی بخوانَدَم. ...
این هم همه اش نیست! نمیدانم!... اما فکر کنم منظورم را رساندم با همین الکن...
این هم همه اش نیست! نمیدانم!... اما فکر کنم منظورم را رساندم با همین الکن...
ترجیحم کسی ست که نمیشناسمش
کسی مایله؟
contact@sheeen.com
پ.ن. چه همه فراخوان میزنم اینروزها!!! خودشیفته فراخوانی!! :دی
پ.ن. چه همه فراخوان میزنم اینروزها!!! خودشیفته فراخوانی!! :دی
شاید وقتی دیگر...
خواسته بودم وقتی بگذارد و بیاید بنشینیم و حرف بزنیم.
پرسیده بود از چی؟ گفته بودم: از خودم، از خودت، از خودمان... جوابی نداده. خب دو
حالت دارد، یا وقت نداشته، یا پشت گوش انداخته. خواستم دوباره برایش یادآوری کنم،
اما با خودم فکر کردم که چه؟ همان حرفهای تکراری با همان نتیجه های همیشگی...
عوضش میرم رو کاناپه دراز میشم، رمان "برادران کارامازوف" رو که برای بار دوم (اینبار به انگلیسی) دست گرفتم، بخوونم
سیمای زنی بی آرزو...
سپیده زده بود که خوابم برد. بیدار که شدم، آفتاب خودش را
پهن کرده بود روی من و تخت. پتو را کنار زدم و ساعتی، عریان، زیر آفتاب، همچنان
توی تخت، دراز کشیدم. نیمه خواب بودم هنوز، چشمهایم گاهگاه باز میشد و بیشتر
بسته... خلسه ی دلچسب و آسودگی ِ خمارآلوده ی تن و روان زنی جوان که انگار رسیده به هر آنچه
"دلش" خواسته... چیز بیشتری نمیخواهد... خلط معنی نشود: آن زن من
نیستم... اما امروز هستم!!... روز درخشانی ست... عاشق این تخت هستم. مماس به پنجره
ست و وقتی دراز میکشی، چشم اندازت باغ همسایه ست، بی دیواری هم. چشم اندازش در
حالت درازکشیده جوری ست که گم میشوی در شاخه ها و گلهای باغ، بی اینکه دیوارها را
ببینی...
کنار همه ی چیزهایی که در آن حالت ِ خوشایند ِ نیمه خواب و بیداری، رویا میدیدم و می اندیشیدم، جمله ای از شفیعی کدکنی از نمیدانم کدام ناکجای روانم، پاشد و یکراست آمد نشست جلوی چشمهایم. یادم آمد جایی گفته بود:
کنار همه ی چیزهایی که در آن حالت ِ خوشایند ِ نیمه خواب و بیداری، رویا میدیدم و می اندیشیدم، جمله ای از شفیعی کدکنی از نمیدانم کدام ناکجای روانم، پاشد و یکراست آمد نشست جلوی چشمهایم. یادم آمد جایی گفته بود:
"کمترین تحریری از یک آرزو این است: آدمی را
آب و نانی باید و آنگاه آوازی"
من؟
- آب باریکه ای می رسد
- محتاج نان شبم نیستم
- نغمه ی زندگی ام هست... حالا گیرم صدایش از
دوردستها می رسد
...
بپاشیم به کوچه باغ های زیبای این شهر و این
روز بغایت درخشان؟ - بازو لطفن...
غم در لغتنامه ی امشب...
نه این سکوت را پایانی هست و
نه این شبی را که از آسمان نازل شده
نه خوابی برای دیدن هست و
نه روزی برای رسیدن
نه این شب مثل هر شب است و
نه این سیاهی شبیه شب است...
...
...
آدام جاکش است!! "جاکش" اینجا فحش نیست، شغل واقعی آدام است. اینجا میگویند "پیمپ". اگر کلمه ی بهتری پیشنهاد داری، بگو، عوض میکنم.
آدام جاکش کُلُفتی است. یعنی برای کله گنده ها و خیلی پولدارها جور میکند. خب رستوران هم در یکی از بهترین و ثروتمندترین منطفه های شهرست و آدام هم هوش خوبی دارد! با لیموزین و بنز می آیند، چیزی می خورند و می نوشند، طرفشان را تحویل می گیرند و سوار ماشین می شوند و می روند. مشتریهای معمولی که فقط برای غذا و نوشیدن می آیند هم البته همیشه داریم، اما آدام، خیر سرِ شغل اصلی اش که همین جاکشی در این رستوران ست، اینقدر پولش از پارو بالا میرود و برای خودش قلمروی دارد. رستوران و خیریه فقط پاپوش کل قضیه است. زنانی که آدام میبرد، از همه جا هستند، از اروپای شرقی، ترکیه، آذربایجان، روسیه، آمریکا، بخصوص آمریکای جنوبی، آفریقا، از همه جایی واقعن. خب لندن از همه نظر دروازه ی جهان ست! و امشب هم از ایران... همینکه آمد تو و من با خوشرویی رفتم جلو تا دعوت به "میز مورد نظر" کنمش، هر دویمان فهمیدیم که ایرانی هستیم! او با موهای رنگ کرده ی بلوند (که بنظر من به رنگ پوست و چشم دختران ایرانی معمولن نمی آید، مگر درموارد خاص)، بینی عمل کرده، پوستی برنزه شده، چهار-پنج پرده از من گوشتی تر اما کوتاهتر، آرایشی سکسی، با لباسی باز و بر روی کفش هایی با پاشنه هایی بسیار بلند ومن؟ با موهای مشکی و لباس فرم و کمی خسته بهش خوش آمد گفتم. راستش اول خواستم بفارسی سلام کنم، اما سلامم را نوک زبانم نگهداشتم وقتی از چشمانش خواندم که هم غیرمنتظره بود هم خوشایندش نبود که با ایرانی جماعت روبرو شود. نشاندمش سر "میز مورد نظر" و پرسیدم تا آدام بیاید چیزی مینوشد یا نه. گفت برایش سایدر ببرم. پشت بار آدام را صدا زدم که مهمانش آمده. پرسیدم ایرانی ست؟ لبخندی زد و گفت آره! و یکسالی میشود که این خانم "مشتری"اش است! و رفت سر میز. گرچه مشغول بقیه ی میزها بودم، اما حواسم تمام و کمال پیش این زن بود. مدل نشستنش، حرف زدنش، فرم دستهایش، خندیدنش... جالبش اینجا بود که می فهمیدم که او هم حواسش پی من می آید...
یک جگوار جلوی رستوران پارک کرد. راننده پیاده شد، در عقب را باز کرد و مردی با ظاهری خاورمیانه ای و بسیار مغرورمآبانه (از آنها که با هر حرکتشان می گویند توجه بفرمایید بنده پول-دارم) پیاده شد و آدام با عجله رفت تا با او دست بدهد. نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم! حواسم پیش ریز ریز حرکاتشان بود. آدام آمد پیش من. گفت آن شراب خانگی نه ساله را برایشان سرو کنم. برایشان بردم. نیم ساعتی نشستند، با آدام دست دادند، بعد هم سوار شدند و رفتند...
با اینکه هیچ آزاری برای من و اَکی (دختر دیگری که با من کار میکند) ندارد، ولی من نمیدانم چرا احساس خیلی بدی دارم از کل موضوع؟ به من چه ربطی دارد اصلن؟!. آدام آدم خوبی ست. بسیار مهربان ست و با هم یکجورهایی دوست هم شده ایم و گاههایی از زندگی شخصی اش هم برایم میگوید. عاشق دخترش است. یک دختر چهارساله ی ملوس دارد. اما کل قضیه روی اعصابم ست! با خودم می جنگم اما احساس میکنم با این دنیا، که از قرارِ خیلی معلوم، بسیار هم واقعی ست، و هیچوقت هم نخواسته ام قبول کنم که هست، و همیشه جوری برخورد کرده ام که انگار این چیزها در کره ی دیگری اتفاق می افتد و نه در جایی که من زندگی میکنم و چه بسا کور ِ دیدنش و لال ِ اقرار به بودنش بوده ام/هستم، کنار نمی آیم. مدام توی سرم درگیرش هستم. و این خسته ام میکند. خستگی یی فراجسمی...
امشب، آخر شب، بعد از اینکه تیل را بستم و پیشبندم را تا کردم، آدام گفت امشب حالت خوش نبود. چرا؟ بدون اینکه نگاهش کنم گفتم خوبم! و پاکت سیگارم را از کیفم درآوردم و رفتم بیرون. آمد. گفت یکی هم بده من بکشم. در سکوت سیگارهایمان را کشیدیم. ته سیگار را که روی لبه ی جا سیگاری خاموش میکردم گفتم: آدام! من دیگر نخواهم آمد. امشب آخرین شب من بود اینجا. با تعجب پرسید چرا؟ گفتم خسته ام میکند، به کار دانشگاهم نمیرسم. گفت همین فقط؟ گفتم همین فقط! گفت الان خسته ای. کمی رویش فکر کن، فردا زنگ بزن بهم بگو...
خودم هم نمیدانم چرا امشب اینقدر خسته تر و دلزده شدم؟ اما دیگر نمیروم... اینرا مطمئنم...
همه ی مردان عاشق سرزمین من...
حسن کسایی چند روز پیش خاموش شد
عبدالله سرور احمدی دیروز
...
برای یک هفته، گرفتن اینهمه مهره های وزین، به همان خدای شما، خیلی سنگین ست آقای عزرائیل!
پ.ن. اسم دوتار احمدی سرور برایم خیلی دلچسب بود. امروز "قلندر"ش ساکت ست، در سوگ پنجه های مراد و پیرش
...
فراخوان عمومی
این یک فراخوان عمومی جدی ست، محصول کمی دلزدگی،
اندکی عصبانیت، بیشتر دغدغه! و نیاز مبرمی که احساس میکنم باید این دو واژه ی مورد
نظرم در زبان فارسی پیدا شوند یا ساخته شوند! قضیه هم از آنجا شروع شد که خواستم
در مورد یکی از شخصیت های نمایشنامه ی معروف " Vagina Monologues" برایش تعریف کنم. هی
محتویات واطلاعات ذهنم را مرور کردم و کلمه ای پیدا نکردم مقابل کلمه ی
"وجاینا" بفارسی بگذارم. دست بدامن فرهنگ لغت شدم: "آلت زنانه، مهبل،
نیام، غلاف، مهبلی". "تک گوییهای آلت زنانه/مهبل"؟؟! نه!! ترجمه ی بسیار
بدفرمی ست بنظرم. نشستم اتیمالوژی یا ریشه ی تاریخی وجاینا را از روی دیکشنری
آکسفورد خواندم. اما برای برگردان فارسی اش همچنان کلافه ماندم. یعنی ما اینهمه به
ادبیات فارسی مان نازیدیم، یک کلمه معادل محترم نداریم مقابل این دو عضو جنسی زن و
مرد بگذاریم؟ جالبه! همین نداشتن واژه، نشان میدهد که چقدر این زبان و فرهنگ با "تن"
بیگانه ست. تابوهای تن و تنیدن... یادم آمد از متنی که چند وقت پیش یدالله رویایی با
عنوان "عضو جنسی در شعر" و بکارگیری این کلمات در ادبیات فارسی بخصوص در شعر مولانا، نوشته بود. البته رویایی خودش در همان ابتدا تاکید دارد که حتی
بکارگیری این کلمات در مولانا، زبان ِ تن نیست. بلکه عرف تن در جامعه ست نه خود
تن. "تن" و پاسداری و ستایش تن انگار در حوزه ی ادبیات فارسی نبوده و همچنان
نیست. کلماتی که مولانا بکار میبرد هم، با اینکه رویایی دعوت میکند که از او
بیاموزیم، ارجاعش فقط به بخش رکیک و زننده ی قضیه ست. در تمام فرهنگها هم
این کلمات رکیک وجود دارند. مثلن توی همین انگلیسی کلمه های رکیکش هست اما کلمات خوش
ساخت محترمانه ای هم هستند که میشود با آسودگی خیال از برداشت های زننده اش، در
نوشته ها، روزنامه ها، تلویزیون و هرجای دیگری نام برد و ارجاع داد. می فهمم که
چرا بیشتر ارجاع ِ رکیک این کلمات مورد استفاده ست، اما هی! انصاف بده! زیباترین
حس ها و بودنهایمان هم به همانجا وصل ست! اگر آن بخش اش اینهمه مورد استفاده/سوء استفاده هست،
برای بخش دیگرش هم داشتن واژه ای درخور، باور بفرمایید که از واجبات ست.
.و حواسمان هم باشد، واژه فقط در حد واژه نمیماند، فرهنگش را با خودش می آورد
.و حواسمان هم باشد، واژه فقط در حد واژه نمیماند، فرهنگش را با خودش می آورد
یک اسپندی دود کنیم
گاوی، شتری، گوسپندی، چیزی، قربونی کنیم
نعل از در خونه آویزون کنیم
تخم مرغ بشکونیم
چه میدونم! هر کار بلدین بکنین
که ما دور از چشم و گوش شیطون، روی این خورشید رو بعد از دو هفته تا خرخره تو ابر
بودن و شرشر روز و شب سرمون باریدن، امروز مشاهده کردیم، حالا گیرم نیمه ابری!
یعنی یه کاری کرده این هوا با ما که امروز دیگه همه خودمونو
رو گندم بریان* می بینیم و همه باس لخت بریم بیرون، نه که آفتاب و گرمه امروز!
یکی نیست بگه بابا تابستونه اسمش الان مثلن! پوووف!
یکی نیست بگه بابا تابستونه اسمش الان مثلن! پوووف!
*گندم بریان: منطقه ای در کویر لوت است که گرمترین نقطه ی کره ی زمین ثبت شده
واقعن؟!!
"عشق بنظر من یک امر
قطعی مثل حیات و مثل مرگ نیست. بنابراین بر اساس تجربیاتی که داشتیم، همه مون
داشتیم، عشق را در یک دوره ی کوتاهی بعنوان عشق پذیرفتیم و بعد از اون، وقتی که
فارغ شدیم، واقعن نمیدونستیم که عاشق بودیم یا نبودیم و اگر بودیم، چطور میتونستیم
عاشق یه موجودی شبیه یکی باشیم مثلن. بهمین دلیل من بنظرم عاشق قطعیت نداره. بلکه
در یک نوسان عاطفی بالا و پایین میره و بنابراین من عنوان عاشق رو بطور قطعی نمیتونم به
کسی بدم... برا همینم عنوان این فیلم رو "مثل یک عاشق" انتخاب
کردم، بابت همین عدم قطعیت عشق"
(بخشی از صحبت عباس کیارستمی با بی بی سی فارسی در مورد
فیلم جدیدش "مثل یک عاشق" در جشنواره ی کن امسال)
در خیابان به بازوی سایه ات می آویختم
از همینجا تاااااا ته خیابون سر هر کوچه بوسه ای بر لب بکاریم؟
بن بست ها بهترند حتی
...
سوزن می شوم سوزناک
در رگ پای خودم بالا میروم
سر شکسته تا قلبم میروم
فرو تا بالایش میروم
قلبم میشکند
تا بریزد خونش
تا بریزد خونش شور انگیز
اکنون دست میکنم در تو
تا به در آرمت از میان دو بر گلو مانده عشق شور انگیز
من دست میکنم در تو شور انگیز
فواره ی پایم از فلک میگذرد که نمیدانم چیست
میخواهی اصلا از این شعر بگذرم
تا قند حبه کنیم و بنوشیم شور انگیز
سر تا به پا عین طالبی . طالبی؟
(آلبوم بوسه های بیهوده- تِرَک بداهه)
و چرخشی دیگر...
زندگی چه "اتفاق"ها که
در آستین ندارد! حداقل برای من داشته/دارد...
دو روز است که جزیره تا خرخره توی
ابر است. از دیروز عصر تا همین الان که نزدیک نیمه شب فردایش است، بی وقفه
سر ِمان باریده. اینترنتم هم هی قطع میشود از بس هوا پس ست. ویلز سیل هم آمده. و
توی این اوضاع، من چتر هم دوست نمیدارم. هیچوقت هم نه داشته ام و نه خریده ام. دو
تا هم که یکوقتی کادو گرفته بودم، کادو دادم رفت. هوای جزیره که همه را چتر بدست
میکند، مرا ولی چتر بدست نکرده. بارانی ام را اما با خودم همه جا میبرم
نزدیکیهای ساعت 8 امشب بود. هم
گرسنه بودم، هم خیس. یک رستوران هندی نزدیک خانه هست که همیشه دیده بودم اما
هیچوقت نرفته بودم تویش. نوشته ی روی شیشه ی رستوران که میگفت این رستوران با پول
خیریه و برای خیریه می چرخد، نظرم را جلب کرد. بارانی ام را تکاندم و رفتم تو. فقط
دو میز از 7 میز کوچکش را که دو زوج نشسته بودند، اشغال بود. مرد کت شلواری
تروتمییزی آمد جلو و پرسید برای چند نفر؟ گفتم یکنفر، خودم. مرا کنار پنجره نشاند.
منوی غذا را نگاه کردم و غذای سبکی که شامل خوراک عدس بود و پاپادام سفارش دادم.
معتقدم که هندی ها، غذاهای گیاهیشان خیلی بهتر از غذاهای گوشتی شان ست. مرد سفارشم
را گرفت و داد به دخترک هندی-چهره ی گارسون. رستوران خلوت بود و شاید برای همین
بود که مرد سرصحبت را با من باز کرد
- ایتالیایی هستی؟
-نه.
ایرانی ام
وووو! ایران چه دخترای قشنگی داره-
- ممنونم
و رفت سر میز آنطرفی و برایشان
شراب ریخت
پاپادام
را خوردم. صدایش زدم که میروم یک سیگار بیرون می کشم بعد برمیگردم شامم را میخورم.
و بلند شدم. سیگارم نیمه
اش بود که آمد بیرون و او هم
سیگاری آتش زد. کمی از اوضاع سیاسی و اقتصادی ایران پرسید. بعد بخودم رسید، که
چیکار میکنم؟ گفتم که دانشجو هستم. بعد پرسید پس پول از کجا در می آورم؟ پدر و
مادرم برایم می فرستند؟ که گفتم نه. من از 19 سالگی دستم توی جیب خودم بوده و هیچوقت
پول نداشته ام اما همیشه بی پول هم نبوده ام و الان یک بورس بخورنمیری از دانشگاه
می گیرم که برای یک زندگی دانشجویی بد نیست. آن وسطها هم گفته بودم که دنبال یک
کار نیمه وقت هستم، آنهم کاری که فکری نباشد که هم بتوانم به درسم برسم، هم یک پول
توجیبی برایم باشد. من بعنوان یک دانشجوی خارجی اجازه دارم 20 ساعت در هفته کار
کنم و دلم میخواهد 15 ساعتی کار کنم، نه بیشتر. بیشتر نمیرسم. مرد خوش صحبتی بود و
فهمیدم که گارسون رستوران نیست که صاحب رستوران ست! وقتی رفتیم توی رستوران تا من
شامم را بخورم، برای خودش یک گیلاس شراب ریخت و ازم اجازه خواست که سر میز من
بنشیند. گفتم اشکالی ندارد بنشیند. اصرار کرد و برای من هم گیلاسی شراب ریخت و
نشست. صحبتمان گرم شد. کلی حرف زدیم. که یکهو درآمد و پرسید حاضری اینجا برای من کار کنی؟ راستش انتظارش را اصلن نداشتم. غافلگیر شدم. و الان؟ قرار شد فردا پیراهن سفید بپوشم و
دامن مشکی و بروم توی این رستوران کار کنم!!! باور کن! فردا شب اولین شیفت کاری ام خواهد بود
!!!
!!!
هنوزم میگی زندگی چرخش های غریب
ندارد؟
پ.ن. من تجربه ی کار از این دست را
دارم. چندین سال پیش چند ماهی در یک قهوه خانه کار کرده ام. تجربه ی کاملن متفاوتی ست با کار
آکادمیکی که دارم. دنیای دیگری ست اصلن. دوست میدارم این دست تجربه های نامعمولم
را... کاری که همکاران و اطرافیانم نمیدانند که من اصلن کی هستم و چکاره ام، اما
با هم کار میکنیم. بخصوص وقتی احتیاج چندانی به پولش ندارم و بیشتر تجربه اش برایم جالب ست. کاری که میدانی موقتی ست. از همان اولش میدانی که خواهی رفت. اما تجربه ای بس متفاوت ست با کاری که میکنی، از همه نظر، محیط، آدمها، برخوردها، همه چیزش. خوبی ِ غریبه بودن در کشوری دیگر هم همین ست. میتوانی تجربه هایی از این
دست داشته باشی بدون اینکه کسی بداند. که بروی در قالب کسی که نیستی. جوری که نقش
هم بازی نکنی! قشنگ بازی اش کنی
یک راه حل
نیم پاینت شندی برای خودتان درست کنید. طرز تهیه: یک شیشه
آبجوی کارلینگ را باز نموده، در لیوانی شیشه ای (شیشه بودنش مهم است. دیدن رنگها و حبابها بخشی از حظ نوشیدن ست) خالی کنید، نصف یک لیمو ترش را در آن
بچکانید و جهت نوازش چشم هم حلقه ی نازکی از نصف دیگر لیموترش را با ظرافت بریده و
بالای لیوان شیشه ایتان الصاق کنید. اگر لیمو ترش هم ندارید، لیموناد گزینه ی
جایگزین خوبی ست.
نیم پاینت شندی تان را بردارید و به حمام رفته و آنرا روی
لبه ی وان که از قبل تمییز سابیده اید قرار دهید
راه آب وان را بسته و آب داغ را باز کنید
تا وان پر آب میشود، پنج عدد شمع روشن کنید و در اطراف و
اکناف ِ وان و آینه در نقاطی که آب به آنها نپاشد جاسازی کنید. یکی از شمعها را هم
کنار لیوان شندی تان بگذارید. از گذر نور در حباب های داخل شندی و عرقی که بر جدار
خارجی شیشه ی لیوان می نشنید محظوظ خواهید شد
یک پیمانه از محلول خوشبوی وان در آب خالی کنید تا بویش
مشامتان را نوازش کند و کف مطلوب کند
چراغها را خاموش کنید
چراغها را خاموش کنید
لباس هایتان را یکی پس از دیگری آوازخوانان از تن بکنید و
وارد وان شوید. اول داغی اش میخورد توی ملاجتان و آوازتان قطع میشود ولی پس از
لحظاتی به داغی اش عادت خواهید کرد
یک ساعتی در وان بنشینید/دراز بکشید. بگذارید حتی مغزتان هم
بخار بگیرد، در سکوتی که تنها صدایی که خاموشی ِ بخاردارش را می شکند، صدای قلپ ِ
قورت دادن در میانه ی برداشتن و گذاشتن لیوان شندی تان باشد و یا شلپ شلپ نرم آب
وقتی جابجا می شوید، می نشینید، در آب دراز می شوید، تکیه می دهید یا با کفها روی
سطح آب اشکال نامفهوم می کشید یا کلمه کلمه شعری می نویسید، یا غریبانه به
منحنی های تنتان نگاه میکنید یا دست نوازش بر خطوطش می کشید... تن، آنهم تن زن،
چیزغریبی ست، باور بفرمایید
نرم نرم شندی تان را در بخار و زیر نور شمع و غوطه ور در آب
داغ بنوشید
باور بفرمایید که این روش کار میکند
فکرش از سرتان می افتد... حداقل برای امشب
خواهید خوابید، سنگین هم...
و لحظه ای که در آغوش معجزه ای...
متوجه نمیشود. حق هم دارد. اصلن در آن فضا بزرگ نشده. همه
چی گل و بلبل و همچین پروانه ای ست اینجا. می پرسد هیجانش را دوست میداری؟ می گویم
نه. وقتی با کسی که دوستش میداری هستی، اینجا هم کم هیجان ندارد، میتواند کلی
هیجانی باشد ولی یک چیزی هم آن محدودیت ها به چاشنی ِ داغی بودنش اضافه میکند که
اینجا آن مزه اش نیست. نمی فهمَدَم. من اما می فهمم که چه حق دارد که نفهمدم! بنظرش
من مازوخیستی می آیم که از بس شرایط و جامعه بهش سخت گرفته، دیگر سختیهایش را هم
پروانه ای می بیند و رنگ و بوی زیبایی و هیجان هم می زند. تا حد زیادی هم البته
درست فکر میکند! برایش توضیح دادنش بیفایده ست. فقط میگویم باید در آن فضا تجربه اش
کنی تا بفهمی که چه میگویم، و ساکت میشوم. اما توی کله ام، همچنان ادامه می یابد.
تصویرها جلوی چشمهایم شروع میکنند به رژه رفتن. اووووه! چه همه داغ و خواستنی...
چه بگویم برایش که چه همه شور در من آنجا موج می زند. چه همه جنون آور ست آنجا.
جنونی گاه بیمار، گاه سکرآور... اینجا روابط معمولن پیچ نمیخورند. ازهم که خوشتان آمد،
خیلی هم طبیعی ست که همان شبش، نه حتی فردا شبش، در بستر هم باشید. همینطوری هم از
هم میتوانید جدا شوید، بی اینکه احساس "ویرانی" کنید. "امکان"
واژه ای ست که براحتی در فضا هست. کافی ست مثل زبل خان دست دراز کنی تا در دستهایت
باشد. آنجا اما "امکان" واژه ای ست که حق معنایی اش ادا میشود، تا ته!
آنجا همه چی، از ابر و باد و مه و خورشید و فلک باید در کار شوند تا ما شبی را با
هم بگذرانیم. چه سناریوها، چه نقش ها... شبی با معشوق سپری کردن، آنجا گزینه نیست،
انتخاب نیست، چالش ست، درگیری ست، توانفرسایی ست، سناریوست، نقش ست، تبدار ست، و
از اینجاست که آن بودن، شور دارد، هیجان دارد، زیبایی دارد، نبودنش رنج دارد، پیچیدن
در خود دارد، دل-درد دارد، قلمبه قلمبه تاول دارد، تب دارد، و وقتی شبی
"امکان"ش می شود، لحظه لحظه اش میشود بُرشهایی از زندگی که انگار در
خودت حل ت میکند، ذوبت میکند، و معجزه اینجا اتفاق می افتد... اینجاست که عشق
معجزه ها دارد، شگردی ها در آستین دارد، که بچرخاندت از پی، از بُن، که به هم
بریزدَت، بر هم زندَت و آدم دیگری از تو بسازد... عشق آنجا از جنس معجزه ست،
آری... اینجا هم عشق هست، زیبایی بوفور هست، اما معجزه نمی کند... معجزه ها مال
سرزمین من ست، اینجا کسی معجزه را باور ندارد...
. البته بعد ِ هر بار ایران رفتنم می فهمم که آنجا هم دیگر آن "امکان"
بسیار ممکن شده ست... و معجزه دیگر کلمه ای ست در کتابها...
Lake District
سوار "فری" ( لنج؟) هم شدیم |
(Red Pike آبشار پایین کوه "سرخروی" ( ترجمه از خودم |
(خب یک پورن ِ حیوانی هم دیدیم (پورن کلن حیوانی ست! نیست؟ |
در شهرستان بسیار کوچک کزیک، رفتیم موزه ی مداد. اینجا خانه ی اولین مداد است. برای اولین بار در دنیا مداد اینجا ساخته شد و از این شهر بسیار کوچک آمد. موزه ی کوچکی ست اما خیلی خوبه |
هوا عالی یود وفتی در این پاب نشستیم |
در یکی از روستاها این خوشکله میخرامید. همچین خودش هم میفهمید که زیباست و زیبایی ش مورد توجه مردمان ست. با غرور ژست میگرفت تا ما از نزدیک ازش عکس بگیریم، بی هیچ ترسی |
من؟ در پایان این سفر از خودم به این نتیجه رسیدم که کوه ها و قله ها را از دریاچه ها بیشتر دوست میدارم... دریاچه ها خیلی آرام اند برای من و اینکه انگار من چشم انداز از بلندی ها را عاشقترم |
اشتراک در:
پستها (Atom)