خارجی- ایستگاه مترو- عصر جمعه

- زن غرق در کتاب ست. آنچنان غرق که فقط لحظه ای که صدای سنسور در ِ قطار را که میرود بسته شود، میشنود. باید در این ایستگاه قطار عوض کند. به لحظه ای تصمیم میگیرد و بطرف در برای خروج خیز برمیدارد...
- مرد از پله ها به حالت دو پایین می آید. او هم صدای سنسور در را از بیرون شنیده و برای پریدن به داخل قطار خیز بلندی بر میدارد...
جایی، بین ِ این دو خیزش، جایی درست وسطِ ایندو لحظه، مرد و زن بهم میرسند، سر زن و سینه ی مرد... در شدت، در شتاب... مرد فقط فرصت میکند که با شتاب بپرسد: خوبی؟ و زن را همانقدر مجال، که بگوید نگران نباش و با نگاهی که از روی سینه ی مرد و لک درشت ِ رژ لب و خون گرم روی سینه ی مرد، بالا میکشد، در نگاه ِ آبی ِ نگران مرد بگوید: بدو!
در بسته می شود... زن اینسو می ماند، مرد آنسو...
-
زن ایستاده در حالیکه کف دستش خون آلود ست و نمیداند مرد لکه ی خون و رژلب بر سینه اش را کی خواهد دید...  

۱ نظر: