با خوشرویی و لبخند منتظر بودم که گروهم جمع بشه و ببرمشون بگردونمشون و تور بدهم، که متوجه شدم یه خانوم ایرانی با پسربچه
ی حدود سه ساله ش هم توی گروه من ان. کلی ذوق کردم. ایرانی کمتر به تورم میخوره
(این تور، اون تور نیست!). آیدین رو هم یه روز توی یکی از همین تورها دیدم و دوستی
مون از همونجا شروع شد.
پسرک شیطون بود و یه توپ ِ سیمسون هم دستش بود. چند بار که
بچه چرخید و دوید، مامانه هی گفت: "پدرام نکن! بی پولایت! بعد یهو بچه توپش رو پرت
کرد طرف من. توپش قل خورد و راست اومد کنار پاشنه ی کفش پای چپم ایستاد. بعد هم منو از
همون فاصله نیگا نیگا کرد و زیر نظرم گرفت ببینه چیکار میکنم. خم شدم و توپ رو
برداشتم. نشستم روی دوپا که همقد پسرک بشم وگفتم: بیا عزیزم، بیا توپت رو بگیر پسر
قشنگم. مامانه مثل شاهینی پرید جلو و توپ رو از دستم گرفت و با ناز و ادایی مثال
زدنی، در حدی که یک چشم امروز باز میشد، یک چشم فردا، و نمیدونم کجای ایران این
فارسی رو ایییییییییینهمه کشدار حرف میزنن، گفت: خانوم! ببخشید! با پسرم فارسی صحبت
نکنین! لهجه ی انگلیسی بچه م خراب میشه!!
من؟ این انگشت وسط دست راستم رو با اون یکی دستم محکم
چسبیدم که خودی ننماید! و نگاش کردم. قدش خیلی کوتاهتر از من بود. در جوابش فقط گفتم: شور مادام! وای شوود آی اسپیک تو یو اند یور سان
انی ویز؟!
و رومو برگردوندم...
پ.ن. فشارم کف پامه... کجایی تو؟...
جاي اين جمله "قدش خيلي كوتاه تر از من بود" اين وسط خيلي برام جالب بود. (((:
پاسخحذفبه قول خودمون:
پاسخحذفایشششششششششششش!!!!
خوبی عزیزک من؟.....