سپیده زده بود که خوابم برد. بیدار که شدم، آفتاب خودش را
پهن کرده بود روی من و تخت. پتو را کنار زدم و ساعتی، عریان، زیر آفتاب، همچنان
توی تخت، دراز کشیدم. نیمه خواب بودم هنوز، چشمهایم گاهگاه باز میشد و بیشتر
بسته... خلسه ی دلچسب و آسودگی ِ خمارآلوده ی تن و روان زنی جوان که انگار رسیده به هر آنچه
"دلش" خواسته... چیز بیشتری نمیخواهد... خلط معنی نشود: آن زن من
نیستم... اما امروز هستم!!... روز درخشانی ست... عاشق این تخت هستم. مماس به پنجره
ست و وقتی دراز میکشی، چشم اندازت باغ همسایه ست، بی دیواری هم. چشم اندازش در
حالت درازکشیده جوری ست که گم میشوی در شاخه ها و گلهای باغ، بی اینکه دیوارها را
ببینی...
کنار همه ی چیزهایی که در آن حالت ِ خوشایند ِ نیمه خواب و بیداری، رویا میدیدم و می اندیشیدم، جمله ای از شفیعی کدکنی از نمیدانم کدام ناکجای روانم، پاشد و یکراست آمد نشست جلوی چشمهایم. یادم آمد جایی گفته بود:
کنار همه ی چیزهایی که در آن حالت ِ خوشایند ِ نیمه خواب و بیداری، رویا میدیدم و می اندیشیدم، جمله ای از شفیعی کدکنی از نمیدانم کدام ناکجای روانم، پاشد و یکراست آمد نشست جلوی چشمهایم. یادم آمد جایی گفته بود:
"کمترین تحریری از یک آرزو این است: آدمی را
آب و نانی باید و آنگاه آوازی"
من؟
- آب باریکه ای می رسد
- محتاج نان شبم نیستم
- نغمه ی زندگی ام هست... حالا گیرم صدایش از
دوردستها می رسد
...
بپاشیم به کوچه باغ های زیبای این شهر و این
روز بغایت درخشان؟ - بازو لطفن...
من عاشق روحیه تم شایا...
پاسخحذفهمیشه این رو گفتم.
از زندگیت لذت ببر... این نهایت خوشبختی منه وقتی که به تو فکر می کنم...