خواسته بودم وقتی بگذارد و بیاید بنشینیم و حرف بزنیم.
پرسیده بود از چی؟ گفته بودم: از خودم، از خودت، از خودمان... جوابی نداده. خب دو
حالت دارد، یا وقت نداشته، یا پشت گوش انداخته. خواستم دوباره برایش یادآوری کنم،
اما با خودم فکر کردم که چه؟ همان حرفهای تکراری با همان نتیجه های همیشگی...
عوضش میرم رو کاناپه دراز میشم، رمان "برادران کارامازوف" رو که برای بار دوم (اینبار به انگلیسی) دست گرفتم، بخوونم
آره... وقتی قرار باشه یه چیزی رو دو بار یادآوری کنی.... لوث می شه کلاً...
پاسخحذفیعنی بعضی وقتا می بینی انگار بهتره که دیگه یادآور نکنی.
همون برادران کارامازوف بهتره...