در گذشته، جلوترِ هر اکنونی پیدا نبوده ست*...

برام نبشته بود: "خیلی ازت بیخبرم، سالهاست... کجایی؟ ایرانی؟ خارجی؟ پروفسور شدی؟"
براش نبشتم: "اول که اسمت رو تو اینباکسم دیدم، دوباره نیگاه کردم! نه! انگار خودت بودی!... ممنون که بیاد بودی. من خارجم :دی، ایران هم میام گاهی، پروفسور هم نشدم متاسفانه. ولی خوبم. خودت چطوری؟ و..."
برام نبشت: "من قبلن هم برات یکبار ایمیل زده بودم، چون جوابی نگرفتم، فکر کردم اینجوری راحت تری. ولی من گاهی یهو سر بعضی چیزا خیلی یادت میکنم... مثل همین امروز صبح، که هنوز تو رختخواب بودم، فکر میکردم کاش میشد 5 دقیقه بغلت کنم و...".
براش نبشتم: "درست حدس زده بودی. من از یه جایی به بعد دیگه دوست نداشتم به اونروزها و اون آدمها برگردم. اونروزها برا من "یادش بخیر" نیست و نخواه که حلقه ی وصل دوباره م باشی با اون فضا و...".
برام نبشت: "... میدونی؟  من به جسارتت غبطه میخورم، همیشه... شاید خیلی چیزها رو سالها قبل باید می بریدم ولی خب جان میخواهد بریدن و جرات که من هنوز هم ندارم... همسرم خوبه ولی حقیقت اینه که من عاشق نیستم..."

من؟ دیگر برایش ننوشتم... این حرف آخرش به سکوتم نشاند. آدمی آنطرف خط نشسته بود که من سالها پیش تا حدهایی می شناختمش و برای همین میتوانم حدس بزنم که تا کجاها روانش درگیرست وقتی برایم از این جای دلش نوشته... بی اینکه ببینمش، میتوانم در چشمانش بخوانم تلاش مدامش را برای جنگیدن با زندگی، برای وفق دادن خودش به جایی که حس میکند جای او نیست، نومیدی حاصل از نرسیدنش و تردید مدامش را در معنای زیستن و بودنش... این اعترافش اما، با اینکه چیزی از رنج زندگی اش نمیکاهد، حسی آرام را به من ِ اینسوی خط منتقل میکند که چه خوب که هنوز به خودش آنگونه می نگرد و خودش را میشناسد و چه صادقانه خودش را می یابد، حتی اگر درنیابد...

مهمانش میکنم به نوشته ای از ابراهیم گلستان که چه شرح حال بود:
"و چه یادبودهای دیگر که روی تار و پود فرسوده و تیره‌رنگ جایی در میان هستی‌ش می‌گذشتند و همه رنگی از گذشت ِ زمان ِ تاریکی گرفته داشتند که هرگاه از صومعه‌ی خویش به روی تار و پود فرسوده‌ی گلیم تیره‌رنگ و تاریکی گرفته پیش چشمان وی می لغزیدند دوردست می‌نمودند و با این‌همه پیدا بودند که هم هستند و هم نزدیکند چون به زندگی او بسته‌اند و انگار خود زندگی او هستند که نمی‌شد دور باشند و اگر از یک‌سو در گذشت ِ زمان پایین رفته‌اند از یک‌سو هنوز جایی نرفته‌اند و هنوز روی او سنگینی دارند چون‌که خود او هستند که انگار گذشته‌ی او نیستند چون اگر بودند به این امروز نمی‌رسیدند که او بداند گذشته‌ی او گذشته‌ی او و گذشته‌ی دیگری بوده است که تا دیروز یکی بوده است اما امروز است که میان آن باز می‌شود و جدا می‌شود و جداتر می‌شود و او این‌ور می‌ماند و آن آن‌ور می‌ماند و و جدایی دورتر و دورتر می‌شود و اکنون او دیگر تنها مال خودش، این خود نیمه‌شده بود که با آن‌چه دیروز اکنون بود بستگی به نیمه‌ای داشت و به همه‌ی دیروز بستگی نداشت و او اکنون می‌دید که کمی از دیروزِ او مال او بوده است و آن‌چه که بیش‌تر بود مال دیگری بوده است و از امروز است که باید بداند خودش چیز دیگر، چیز کمک ندهنده، چیز جدا، چیز تنهایی است، و اکنون گذشته‌ی او به جایی رسیده بود که در تنهایی و چیز دیگری بودن جلوترش پیدا نبود اگرچه اکنون پیدا بود که در گذشته جلوتر ِ هر اکنونی پیدا نبوده است* اما اکنون این ناپیدایی پیدا بود و نادیدنی بودنش دیده می‌شد و گم‌نامی‌ش شناخته می‌شد و هنوز پیش نیامده بود که آشنا باشد و انگار یکی نبود  و چند تا بود، چندین تا است و شاید دست خود اوست که هرکدام را که بخواهد بگیرد و بگوید این‌ست پس از اکنون ِ من..."
   ( داستان ِ لنگ، کتاب شکار ِ سایه)

المپیک 2012- 2

یه تجربه هایی هم هست در زندگانی که ممکنه فقط یکبار تو زندگی آدم پیش بیاد و تو از قبل هم بدونی که فقط همین یکباره احتمالن. شاهد المپیک بودن در شهری که هر روزش رو داری زندگی میکنی و از نزدیک شاهد حال و هوای شهر و مردمی باشی که از ماهها قبل تمام نیروهاش رو بکار گرفته تا برای این المپیک آماده بشه، روزی نباشه که خبری ازش تو اخبار نباشه، پروژه رو پروژه که همه جا رو تعمیر کنن، ، زشتیا رو قایم کنن، پول خرج کنن، جا به جاش همه چیز و همه کارش در راستای همین واقعه باشه، و خلاصه بروبن و بسابن و آب وجارو کنن و آذین ببندن که قراره کلی آدم از همه جای دنیا بیاد و کل دنیا تماشا کنه و خدا هم میدونه که احتمالن تا نیم قرن دیگه باز تو این شهر المپیکی برگزار نشه، بنظر من، از همین دست تجربه های بیرونی ِ یکباردر زندگانی یه. "بیرونی" میگم چون درونی نیست و واژه ی "تجربه" برا من بار درونی داره. اینکه حالا از همه ی شهرای دنیا که ممکن بود باشم، تو این شهر که از فردا که افتتاحیه هست، المپیک 2012 بطور رسمی آغاز میشه، خوشحالم. حالا گیرم که آبله مرغان هم گرفته باشم! یعنی رسمن گذاشت تا قشنگ مرغ شم، بعد بیاد سراغم، نکنه جوجه باشم هنوز! حالا گیرم که از کل اینهمه اهن و تلپ و بیابروش، من فقط بلیط کُشتی ایران رو خریده باشم و بقیه شو از تی وی ببینم اگه بخوام. حالا گیرم پول نداشتم بلیط افتتاحیه رو بخرم که همیشه دلم میخواسته یک بار برم و حالا تو همین شهرم و نمیتونم. حالا گیرم شهر اینقد شلوغ بشه که هی پلیس همه جا هشدار بده که مراقب جیب و خونه و خونواده هاتون بیشتر باشین. آره، یه یار این اتفاق، به احتمال قریب به یقین، برا من داره تو زندگی م میفته و من خوشحالمه رسمن...  

فردا صبح، 27 جولای 2012، راس ساعت 8:12، تمام کلیساهای این شهر همه با هم، ناقوسهایشان را بصدا در خواهند آورد و بمدت سه دقیقه خواهند نواخت. از مردم هم خواسته اند که راس همین ساعت، هر مدل زنگی که توی دست و بالشان ست، بصدا درآورند، حتی اگر زنگ دوچرخه شان در خیابان باشد، تا همگی در این آغاز سهیم باشیم. منم سوتم رو از زیر تخت درآوردم گذاشتم کنار کتابام تو قفسه. 
میدونی گلم؟! جات بد خالی یه ها...

المپیک 2012- 1

امروز مشعل المپیک به حوالی خونه ی من رسید




حواسم نه، نگاهم اما پرت است این روزها... روزهایی که اینهمه آغشته ام به خیال و واژه ها نشت می کنند در تمام گوشه های جانم... روزهایی که به تصویری، کلمه ای، آهنگی، خیس میشود این سینه ام، رنجور... لذت و دردی دارم درهم که نمیدانم کدامش به کدام ست... تابستان ست و دانشگاهها خالی اند. خوشم می آید. روزهای گرمی که فقط دو تکه لباس نازک تنت کنی، کوله ات را بیندازی روی دوش هایت و بروی بنشینی توی کتابخانه ای که سرتاسر ِ یک دیوارش پنجره باشد، هوا، بیرون تمییز و درخشان باشد،  توی کتابخانه کمتر کسی هم نباشد، شاگردهایت را روانه کرده باشی، کنج دنجی را برای خودت برگزیده باشی، صندل هایت را از پا درآورده باشی و نشسته باشی و ناگهان بخود آمده باشی و دیده باشی که ساعتهاست که زل زده ای به آنسوی پنجره، بی اینکه صفحه ای از کتابت چرخیده باشد و خیال بر تو سوار، تاخته باشد تو را تا آنسوی افق ها... میدانی گلم، یک بُرشهایی از زندگی هست که اسمش را گذاشته ام "چگالی حیات"، آنجا که زندگی تراکم دارد، عصاره ی زندگی ست اصلن، و همین یک شهد را نوشیده باشی، میتوانی ادعا کنی که ناکام از دنیا نرفته ای، بس چشیده رفته ای. و با اینکه جدایی و دلتنگی را دارم بر لبهایم با تلخی و بیصدا هجا میکنم اینروزها، اما ته دلم شعفی ست از چشیده هایی تا بدین حدها، مزمزه اش میکنم خوشدلانه... از بودن هایی تا بدان عمق ها که دیدیم که بر ما چه ها که نرفت و نگذشت... از این دهان صاف شدگی شادخوارم، بمولای تو...
امروز استوارت هیو، مشعل المپیک را در غرب لندن از دست مشعلدار قبلی گرفت و با پای مصنوعی که برایش تدارک دیده بودند، مشعل بدست دوید تا مشعل را به نفر بعدی بسپارد. شاید برای خیلیها اسم این مرد انگلیسی ناشناخته باشد، اما استوارت هیو همان خبرنگار بی بی سی ست که در سال 2003 در عراق در حال گزارش بود که کاوه گلستان، دوست و همکارش، دوربین بدست، پا بر مین گذاشت و کشته شد و استوارت هم یک پایش را کامل از دست داد. امروز یادی بود از "مرد دوربین"، کاوه گلستان، در بی بی سی انگلیسی. نمیدانم چرا اینرا بی بی سی فارسی پوشش نداد
!

زن سوم!


همه چیز احتمالن در مورد چگونگی "رابطه" است: زن بودن و مرد بودن در دو سوی رابطه ... و اینکه چطور گاهی ناگهان خود را  رودررو با نیاز مبرم و غیر قابل کتمانی میبینی که با دیگری باشی و چطور حجم جانت، از"خواستن" پر و لبربز و گاه سرریز میشود، و چگونه زندگی ات سمت و سوی زندگی اش را می گیرد. چطور ناگهان با نیازهای جسمی و جنسی و بهمن های عظیم ِ حس هایت غافلگیر میشوی و کلنجارهای بی انتهای بی جوابی از اینکه با خودت چه کنی... و سوال اینجاست که حدهای "عشق" کجاهایند واقعن؟ (نگو که بیحد است! در بی نهایتش دیده ایم که حد دارد! گاه حدهایی بس شکننده هم...) چقدر و چگونه و تا کجا عشق را با بودن میخواهیم؟ بنظر من، دیوارهایی که مانعند از بودن، براستی در بیرون نیستند. آن دیوارهای بلند و ضخیم ِ مانع، در درون پی گرفته اند، ستبر... 
بعد من یک منی هم دارد که به چموشی بلد شده است که مرا را از واقعیت بیرونم جدا کند. من های دیگرم را به زیرکی، یکی پس از دیگری حذف کند و مرا از پیرامونم جدا کند و در یک فضای درندشت ِ فانتزی ِ خوش ِ سوای ِ بیرونم رها کند تا بچرم. و من؟ می چرم. تا کی؟ بهم خوش میگذرد، اصراری به دانستن و بودن در آن "واقعیت" را چندان ندارم، آنقدر آنجا میمانم تا با تلنگری از واقعیت بیرونم، پرت میشوم به یک جایی که تا مدتی حتی طول میکشد تا مختصاتم را پیدا کنم و بدتر از آن، بپذیرم که من "در واقع" اینجایم نه در آن فضای ابسترکت ِ خوشدلانه ای که بودم...

و حالا؟ نهان آشکارا عیان ست که پرتاب شده ام به واقعیتی که تحمل قبولش برایم بسا سهمگین ست...  


شنبه و یکشنبه ی این هفته، یعنی همین دیروز و امروز، جشن دوروزه ی "موسیقی رودخانه ای" لندن بود. همانطور که از اسمش پیداست، موسیقیها در کنار رودخانه ی تیمز برگزار میشوند. همیشه در یک مکان باز، استیج بر پا میکنند، رایگان هستند، با کیفیت بسیار خوبی هستند، خیمه های بار ِ مشروب و غذاهای سبک در اطرافش به پا میکنند و مردمان را به رقص و موسیقی و خوردن و نوشیدن می خوانند، با صدای بلند ِ موسیقی. بشخصه واقعن دوست میدارم و لذت میبرم. هر بار هم که میروم، بدون استثنا، توی ذهنم میچرخد که کی میشود ما هم در شهرهایمان اینجوری موسیقی گوش کنیم، دست عزیزمان را بگیریم و برویم مهمانش کنیم به موسیقی زنده، رقص با مردمان، خوشی ِ بی حاشیه با دیگرانی که آنها هم همین کنار تو از فضا و روز ِ به این قشنگی لذت می برند، همدیگر را خوشدلانه به سینه می فشارند، می بوسند و می رقصند و در یک کلام، راحتی و سبکی ِ امن ِ زمین را برایت به تصویر می کشند.

فرقی که جشن موسیقی رودخانه ای امسال با سالهای گذشته داشت، این بود که امسال از تمام قاره ها موسیقی دارند. دو روز کامل از 10 صبح تا نیمه شب، هر گروه 45 دقیقه وقت دارند، میزنند و بساطشان براه است. مردمان در رفت و آمدند. از روی وبسایتها هم میتوانی چک کنی، کدام گروه کدام ساعت ست. از چند ساعتی که دیشب دیدم، کار گروه آسیای میانه، تاجیکستان و ازبکستان را خیلی خوشم آمد. ذاکر حسین هندی و گروه پاکستان هم بسیار خوب نواختند و خواندند. من البته به عشق زخمه های کمانچه ی کیهان کلهر راهی پارک بترسی شدم. برنامه ی گروه ایران متاسفانه بسیار ضعیف برگزار شد. سه ساز بود، کمانچه، دوتار و ضرب. هماهنگی سازها بد بود و من که میخشان بودم، دیدم که کلهر اشاره کرد که تمامش کنند. بیست دقیقه ای بیشتر نزدند و جمع کردند و از سن پایین رفتند. خوب نبود. من نمیفهمم چرا همیشه برای ایرانیا این اتفاق میفته آخه؟ اینهمه موسیقی غنی داشته باشیم، زخمه و پنجه ی کلهر که خود ِ عرفان ست، داشته باشیم، آنوقت اینقدر اجرای ضعیف و سمبَل کاری آخه؟ حالم گرفته شد. اونوقت میگن چرا موسیقی ما به دنیا معرفی نشده؟! کشورهای دیگر خوبهایشان را گلچین کرده بودند، دختران و زنان زیبایشان را نشان دنیا دادند و مردم را با فرهنگ هایشان همراه کردند. و من تنها دلخوشی ام از این اجرای بد ِ گروه ایرانی این شد که کلهر را از نزدیکتر دیدم، همین!

...پ.ن. خب اینجا یک عکس قشنگ بود که بدلایل امنیتی حذف شد. تف به

آنروز کوهها بر من گریستند*

آمده بودم بنویسم که از خواب که پا شدم چه بوی تنیدن ِ آدمیزاد میومد و چه همه حوله پیچ بودم برم دوش بگیرم که این مستند بی بی سی در مورد "آلفرد واینرایت" روی صفحه ی باز لپ تاپ، پایین تخت، چشمک زد. قصدم این بود که فقط بازش کنم ببینم چیه و بعد بشینم ببینمش، که الان سه ساعت ازون موقع گذشته و من همینجوری لخت و حوله پیچ این پایین تخت نشستم و چه دلم، ایستاده، کلاهش را به احترام این مرد عجیب بر میدارد...

 یکبار دیگر هم همینجا از وینرایت نوشته بودم. دو تا از کتابهایش را هم رفته ام. حالا بی بی سی برداشته و مستند فوق العاده ای از زندگی و کار این مرد بشدت منزوی ساخته که هر از گاهی بغض را مهمان گلو میکند. وینرایت در یک خانواده ی فقیر ِ کارگر کارخانه ی پنبه بدنیا آمد. بشدت آدم گریز و منزوی بود و فقط سالها بعد از چاپ 7 نسخه ی دست نویس حیرت آور و بی نظیرش (بی نظیر هم واقعن حق این کتابها را ادا نمیکند، ببینی و بخونی میفهمی چی میگم) با نقاشیها و نقشه هایی با جزییات ِ باورنکردنی ِ همه دست نویس، بود که برای اولین بار در سن 81 سالگی تن به مصاحبه ی بی بی سی داد و فوتیجهای بی نظیرش را با صدای خودش از آن برنامه ی رادیویی میشود شنید. مردی که بیست و سه سال با همسر اولش زندگی کرد، اما با او تقریبن حرف هم نزد، روزها سر کار میرفت و آخر هفته ها را در کوهها و راهها، بدور از مردم میگذراند. مردمان، بگفته ی خودش، حالش را بد میکردند و بیشتر به انزوایش می راندند. او بعدها معروف شد به مردی که حیوانات را به مردمان ترجیح میداد. یک جایی هم توی همین مستند می گوید: "بنظرم این جهان، واقعن جای شگفت انگیزیه، همانطور که لوییس آرمسترانگ میگفت. ولی من نظرم اینه که این جهان جای شگفت آور بهتری میشد، اگر اینهمه آدم تویش نبود".

شبی از شبهای سرد نوامبر 1952، در سن 45 سالگی، واینرایت نشست و دقیق محاسبه کرد که اگر از همین هفته شروع به کار و نوشتن کند، 13 سال طول خواهد کشید تا بتواند کامل برکه ها و غارها و آبشارها و بلندی های منطقه ی لیک دیستریکت را برود و بکشد و بنویسد. واینرایت بطرز وسواسگونه ای در کارش ایده آل گرا بود و از ذهنی با نظم ریاضی بالایی برخوردار بود. نه کسی برای اینکار به او پولی میداد و نه حتی کسی خبر داشت. آخر هفته ها در دل کوهها و طبیعت در تنهایی خودش راه میرفت، روزهای هفته را سر کار بود (در همان کارخانه ی پنبه کارهای حسابداری اش را میکرد) و به مدت سیزده سال ( دقیقن همانطور که محاسبه کرده بود)، ساعت وار، از 6 شب تا 11 شب، جاهایی را که آخر هفته رفته بود، بروی کاغذ می آورد، نقشه هایش را میکشید و نقاشیهایی که از مناظر کرده بود را تکمیل میکرد. نقاش خوبی بود. زن اولش، روث، که بیست و سه سال با او زندگی کرد و هنوز زنده است، توی همین مستند میگوید که حتی یک شب کارش را قطع نکرد، شبی او را با خود بیرون نبرد و به آدمها و بخصوص زنان بشدت بی علاقه بود. و با اتمام کتاب 7 امش که کاملترین و شگفت انگیزترین کتابهای راهنما تا به امروز هستند، زندگی زناشویی او با همسر اولش هم به پایان رسید. او در سن 60 سالگی، همانطور که خودش می گوید، برای اولین بار در تمام زندگی اش، عشق به کسی، به زنی، را در قلبش احساس کرد و با بتی، که مادر دو دختر زیبا بود، ازدواج کرد، و بعد از آن، همراه بتی کتابهای بیشماری به چاپ رساند. آلفرد واینرایت در 1991، سه روز بعد از 84مین سالگرد تولدش درگذشت. و نوبت این شد که بتی آخرین خواسته اش را ادا کند:

" تمام آنچه در این پایان میخواهم یک جای استراحت ست، که کنار ِ برکه ی "اینومینت"، بالای بلندی ِ "هیستکس" است، آنجا که آب به نرمی و آرامی بروی کناره های صخره ای آغوش می گشاید. کسی که مرا در زندگی ام میشناخته، مرا بردارد و آنجا، بر روی صخره های کوچکش خالی کند، و آنجا رهایم کند. تنها. و تو خواننده ی عزیز، اگر سالها بعد، روزی از قله ی "هیستکس" گذشتی و سنگریزه ی کوچکی به پوتینهایت گرفت، او را محترم دار، چرا که ممکن ست من باشم"*...

بتی، خاکستر واینرایت را، همانطور که خواسته بود، همانجا رها کرد تا مرد ِ برکه ها و آبشارها و بلندی ها، سر ِ جایش، جایی که بدان عشق ورزید و تا بدان وسواس زندگی اش کرد، بیاساید...

پ.ن.1. تیتر هم از واینرایت ست
پ.ن.2 ترجمه ها از خودم
پ.ن.3. برم دوش بگیرم اگه خدا قبول کنه!
پ.ن.4. بدو دختر جان! یکساعت دیگه کنسرت کیهان کلهر ست ها!!!

نسخه ی دواچی


سیگار و شراب بدست، دم غروب، کنار رودخانه، مو و تن داده به باد، تماشای 17 دقیقه ی طلایی و ارغوانی غروب، بر هر درد بی درمان دواست.
باور بفرمایید...

باز هم از رویا و واقعیت: از عشق

آخر فیلم ِ "رز بنفش قاهره"، یک لحظه ی تعیین کننده ی حساس و کلیدی وجود دارد که هر بار که دوباره می بینمش یا حتی یادش می افتم، دلم رسمن مچاله میشود و رنجش می آید. آنجا که سیسیلیا در یک مکان، با دو مردی که هر دو به او ابراز عشق کرده اند و میگویند که عاشقش هستند، رودررو میشود و باید انتخاب کند: یکی، تام، مردی که واقعی نیست، از توی فیلم درآمده ست و در خیالات سیسیلیا بوده ست: مرد رویاهای سیسیلیا، که حالا از پرده ی فیلم پایین آمده و به او ابراز عشقی افلاطونی میکند، و می بینیم که چه صادق ست در عشقش و چه لحظات خوشی را سیسیلیا با او در شبی میگذراند. و مرد دیگر، جیل، مردی ست که واقعی ست، قواعد دنیای واقعی را بلد ست، بازیگرست و در واقع بازیگر نقش تام در فیلمی که تام از تویش به دنیای واقعی آمده، هم اوست. این دو مرد یکی اند. حالا سیسیلیای خسته از زندگی و روزمرگی هایش با شوهری قمارباز و زنباره، و هیجانزده و گیج از این عشق غافلگیر کننده و نابهنگام، بین این دو مرد باید که انتخاب کند. سیسیلیایی که با تمام سادگی و ساده لوحی هایش هم، بالاخره تصمیم میگیرد که ریسک را بجان بخرد و رها کند آن زندگی بی انگیزه ی روتین ِ روزمرگی هایش را، خود را ناگهان در آن لحظه ی حساس تعیین کننده ای که ناگزیر هم هست، می یابد. چاره ای نیست، باید انتخاب کند. و چه میکند؟ با اینکه با صداقت اعتراف میکند که تام مرد رویاهایش بوده ست، اما جیل را برمی گزیند، چرا که واقعی ست، نه رویا. آری، سیسیلیا رویایش را برای واقعیتش رها میکند، چرا که رویا، هر چند عالی و بی نقص، بهرحال رویاست... و پایان؟ تام سرخورده و ناباور به صحنه ی فیلمی که از آن درآمده بود، بازمی گردد، و جیل، سیسیلیا را رها میکند تا به بازیگری اش در هالیوود ادامه دهد. و باز این سیسیلیاست که اینبار با چشمانی خیس، و نه دیگر آن زن ِ بازیگوش ِ راحت انگار ِ دست و پاچلفتی که با پاکتی از ذرت بوداده هر روز به تنهایی در سینما می نشست و بازی تام را بر پرده تماشا میکرد و خیال می بافت، نه، که زنی بی رویاست، با نگاهی شکسته و تر، که باز می نشیند و فیلم تماشا میکند...

این فیلم، با بازی خوب و لحن کمدی وار بی نظیرش، افسرده نه، اما فرسوده ام میکند...

...تولدت مبارک گلم
ب
و
س
ه
...

.1
نشسته ام کنار پنجره و گیلاس شراب سفید را گذاشته ام کنار شایا. دارم این حس این دو روز گذشته را که رهایم نکرده/نمیکند، تمام قدتر تماشا میکنم. داستان از پاره پاره شدن ما آدمهاست در بودن با آدمهای دیگر. "پاره ها"ی تو، "رازها"ی تو... تکه هایی از تو که جمع هم نمیشوند... حالا شاید دست روزگار پشت دستی یی بزند و تو با یکی همراز شوی، رازهایت را نشانش دهی، برایش "یک تکه" باشی، تمام باشی، "خودتر"ت باشی، اجازه ی تناقض ت باشی... و یادم می افتد که بین ما (من و تو) همیشه چیزی هم نگفته می ماند. انگار هر کداممان بخشی از داستانمان را برای دیگری نمی گفت. برای خودش نگهمیداشت. بعد فکر میکنم به روزی که زیر این هاله ها و کتمانها غرق میشوی، آنقدر سکوتها و نگفتن ها و نبودن هایت زیاد میشود، که پیدایت نمیتوانم کرد، گم میشوی و...و؟ و میروم... چاره ای دارم؟!...
.2
در روایت آورده اند که روزی پیامبر را هراسان از عذاب الهی یافتند. پرسیدند که تو که تمام نمازهایت را سر وقت خوانده ای و تمام فرایض واجبت را مو بمو انجام دادی، عذاب دیگر چرا؟! پیامبر می گوید که آری تمام واجبات را مو بمو انجام داده ست، اما دیشب خواب مانده و نماز شبش را بجا نیاورده و اینکه او برگزیده ست و پیامبر را که به گناه امت نمی گیرند. حالا هم حکایت همان ست جانا...
.3
یادم هست جایی ابراهیم گلستان به نادر ابراهیمی نوشته بود که اینها را "برای تو" نمیگویم، "به تو" می گویم و گفته بود که گاهی "باید به خود فرمان ایست داد".
.4
خب آدمیزاد ست دیگر. وقتی اینهمه خواهش ست میان اینهمه تن، اول میزند به کوچه ی علی چپ، بعدتر هم لابد به صحرای کربلا... این یکی فنر اما اگر به یکباره دربرود، خرابی اش بیش از تصور ست، دارم آرام آرام رهایم میکنم که در امانتر باشی و باشم از سقوطی که در شرف افتادن ست...
.5
دلم سماع میخواهد، یک سماع واقعی...
.6
یکروز هم آقای اسکار وایلد دست معشوقش را گرفت و از درماندگی اش نالید: " زندگی ام همان ست که همیشه میخواسته ام، شهرت دارم، برسمیت می شناسندم، دو تئاتر جدیدم بزودی در لندن بروی صحنه میرود (گرچه پول چندانی عایدم نمی شود)، دنیا زیر امر و کنترلم ست، اما خودم را نمیتوانم کنترل کنم، غلیان ِاحساسم نسبت به تو، خارج از توانایی و کنترلم ست"... 
.7
مچم را گرقته ام. می گوید مگر سهم ِ من از این بودن چقدر است؟ کم نگذاشته ام هم... پس چرا حالا این‌طوری خودم را لای 
چرخ‌های این دروغ می بینم؟ من تمام هنرم در پَر دادن ِ رویاست. بعد با رویا خودم هم پرواز میکنم. بعدتر می بینم یک گوشه‌هایی از رویا، گرفته ست به یک گوشه‌هایی از واقعیت... حالا؟ لابد دارم مرثیه می خوانم... مرثیه ای بر رویایی اینچنین واقعی...
8.
...یعنی میگی اینقدر تابلواَم؟ که چه دلتنگم
.9
...
Cheers, darling!...

P.S. I should have kissed you when we were running in the rain... I should have kissed you when we were alone...

 پیوست فارسی سره به نیما: گیتارت کو پسر؟ 
دارم به شبهایی فکر میکنم که یکهو از خواب پریده ام، حوالی سه-چهار صبح، از تخت درآمده ام، خیلی طبیعی، جوری که انگار از قبل برنامه ریخته ام، رفته ام توی دستشویی صورتم را شسته ام، لباس پوشیده ام، و نگاهم توی آینه افتاده که کجا اینوقت ِ سحر، خانم؟! من؟ - باید برم ایران! - ایران؟!! - میخوام برم بشینم جلوش، بگم ببین تبخیر شدنم رو... بگم چرا گذاشتی برم؟!... حالا بیا و تحویل بگیر این نصفه آدم چنین ویرانی که منم... نگاه ِ توی آینه آنقدر غریب نگاهم میکند که مستاصل می نشینم لبه ی تخت، غریبوار نگاهم میکنم که چطور لباس پوشیده ام و چه دلم خیس میشود وقتی فکر میکنم که ای بابا دخترجان آدمها آنقدرها هم در خیال زندگی نمیکنند، تازه گیرم که رفتی، کجا میتوانی بمانی؟ آدمی که رفتنی ام اینهمه من...

لحظاتی می نشینم همانجا لب تخت... بُهت را من خوب می فهمم، بس که زندگی اش کرده ام... و چه بارها خوابم برده همانجا لب 
تخت... صبح شاهدش همان لباسهای تنم...

اولین و آخرین باری که سمندریان را دیدم، بعد از اجرای تئاتر "ملاقات با بانوی سالخورده" بود که در سالن اصلی تئاتر شهر برگزار میشد، سال 2007. ایران بودم همونموقع و این تئاتر رو رفته بودم. سمندریان رو قشنگ یادمه، چون یک شال زرد  رنگ که بخاطر رنگ زرد ِ تکی که داشت، خوب خاطرم موند، وقتی بعد از اتمام تئاتر، روی سن اومد.

یادش گرامی...

 پیوست به خانم هما روستا: حاجت به تسلیت نیست، حمیدتان ماندگار ست
صبحی که از خواب پاشدم، نیگاه کردم
قلبم قشنگ نم کشیده 
...
...
...

It's not about the money. It's not about the fame. It's not about the glory, It's not about the influence. it's about the History*



Murray let us think the unthinkable – where does that leave us now?
It's hard to think of any other sport where the relationship between player and fan is so close

What with one thing and another – the euro, the Jubilee, the weather – the country has had a fidgety year of it. But this weekend we have been a bag of nerves. The moment Murray made it through the semis you could feel the national temperature rise. Seats for the final were said to be changing hands for sums approaching a junior banker's bonus. People were catching trains from all over Britain, ticket or no ticket, happy just to camp out in the vicinity of Wimbledon. Whether to witness history or heartbreak, everyone wanted to be there.

(Independent- Howard Jacobson)

*یعنی من رسمن کشته مرده ی این حس ِ "در تاریخ بودن" و "تاریخ ساختن" ِ این بریتیشام (حالا گیرم دو درصدشون! سلام جیمم). جمله ی تیتر این پست، جمله ی معروفیه، غیر از بند آخرش. قبلن جمله ش اینجوری تموم میشد:
“...it’s about the glory”
 امسال قبل از فینال ِ ویمبلدون کرده بودنش:
“... it’s about the History”

 پ.ن. راستش منم با اندی (و شاید همه ی کسانی که دیروز این بازی رو از نزدیک تماشا کردن) گریه کردم، وقتی اونجوری بغضش جلو خبرنگار بی بی سی ترکید. بنظرم از احساسی ترین لحظات تاریخ ویمبلدون رقم خورد. و هماره بیاد خواهند آوردش
خارجی- خیابان- ظهر جمعه
- بریم بشینیم پاب، بازی ِ فدرر و جوکوویچ ببینیم، شراب مهمون من
- ا لان یعنی داری مخ منو میزنی نرم خرید؟!
- خرید رو بعدنم میشه رفت. این بازی تموم میشه ولی! از من گفتن!
- حالا خیال ورت نداره که مخمو زدی، ولی بریم

داخلی- پاب- دولیوان جین و تونیک روی میز- تی وی روشن- مردم در حال نوشیدن و گپ زدن و تماشای بازی
- خب من اینهمه از جنوب آسیا و خودم گفتم. تو نمیخوای هیچی از خودت بمن بگی؟
- نپرس!
- چرا؟ (دست دخترک را میگیرد)... چته تو؟ واااا! عزیز من... چرا گریه میکنی؟ چته؟ (دست میکشد پشت دخترک)... تا این حد؟ به قیافه ت نمیاد اصلن!... تا حالا این مدلی ندیده بودمت... پاشو بریم بیرون. آبرومونو بردی! بریم یه سیگاری بکش عزیز من

خارجی- در خیابان- زن وارد پابی میشود
- کی برد؟ فدرر یا جاکوویچ؟
- فدرر. خیلی هم ساده برد. فکر میکردن بازی تاریخی باشه. خیلی هم ساده و بدون تلاش زیادی فدرر برد
- ممنونم
زن از پاب خارج شده، مسیر نامعلومی را میگیرد و میرود

پ.ن. من دوستهای زن زیادی ندارم. با زنها بُر میخورم ولی معمولن "دوست"* نمیتونم باشم! به این قانون کلی هم رسانده شده ام که اصولن با من مردها دوست ترند و دوستیهام با مردها راحت تر، سبک تر و با درک متقابل تریه. زنها خیلی زودتر از آنچه مرا دوست خودشون بیابند، رقیب می بینند و این حس رو هم بهم منتقل میکنن، و این یعنی همون اول، کات! حالا من تموم دارایی م از زنانی که واقعن باهاشون احساس نزدیکی میکنم و میتونم جلوشون خودم باشم، دوتا زن ان در دنیا، که آخه چرا یکی باید ایران باشه، یکی هم سنگاپور؟!؟! خدایا مصبتو شکر واقعن

* واژه ی "دوست"، در اینجا بار و حجمه ی عاطفی و نزدیکی روانی بالایی دارد... 
بشدت در تکاپوی تشکیل ستاد شاد سازی شایای دل-مرده هستیم! در این راستا لیستم تا اینجاش نوشته شده:

لباس لاجوردی کوتاهه با چکمه های آبی ِ کوتاه ِخیلی روشن که یه جور خوبی ست میشن باهم
خط چشم لاجوردی پررنگ
قهوه موکا با برادارن کارامازوف
اون دامن چین داره رو زودتر بخرم
 بدم کالین حداقل جلو موهامو کوتاه کنه
بپاشم تو کوچه های ِ اینهمه باران خورده، پاک
برم یه نخ سیگار57 مهمون کنم این آقای کارتن خواب محله مون رو
یخچال رو از شعب ابیطالب به سواحل تنریف منتقل کنم
خونه رو بسابم
مریم که لامصب نداریم، لاله های سرخ و زرد بخرم
ملافه ها رو عوض کنم
شمع سوخته ها رو جمع کنم، شمع جدید بذارم تو جا شمعیا
برا تنها استاد ِ تمام ِ عمرم نامه بنویسم
و در پایان:
این آتش را که شعله کشیده به تمام هستی ام را بگوی سرگرم کار خویش باش، سوختن مان می آید...

من ایستاده بودم
تا زمان
       لنگ‌لنگان
                 از برابرم بگذرد،
و اکنون
        در آستانه‌ی ظلمت
زمان به ریشخند ایستاده است
تا منش از برابر بگذرم
و در سیاهی فروشوم
                          به دریغ و حسرت چشم بر قفا دوخته
آنجا که تو ایستاده‌ای
آنجا که تو ایستاده‌ای
آنجا که تو ایستاده‌ای
آنجا که تو ایستاده‌ای
آنجا که تو ایستاده‌ای

یعنی میگی هیچ راهی وجود نداره آدم بتونه فراموشت کنه؟ هیچ راهی غیر از اسکیزوفرنی؟
باید یه راهی باشه...
 تو رو خدا...

بُرِش- 1

- "مرد ِ زندگی"ت نیست (و با انگشتای دو دستم، این "مرد زندگی" رو میذارم تو گیومه)
- چطور نیست آخه؟ من باهاش میخوابم!
- میگم مرد ِ "زندگی"ت نیست! (اینبار این "زندگی" رو با انگشتام میذارم تو گیومه!) کجای "زندگی"ته این مرد؟ غیر از تخت؟! تو زندگیت نیستش اصلن. هستش؟
- نه، نیستش... و با درماندگی نگاهم میکنه
- "مرد زندگی" ِ یه زن، عزیز من، ایز نات ا ِ دیک! خودت میدونی...


پ.ن. حالا من چجوری برم تور بدم؟!