حواسم نه، نگاهم اما پرت است این روزها... روزهایی که اینهمه آغشته ام به خیال و واژه ها نشت می کنند در تمام گوشه های جانم... روزهایی که به تصویری، کلمه ای، آهنگی، خیس میشود این سینه ام، رنجور... لذت و دردی دارم درهم که نمیدانم کدامش به کدام ست... تابستان ست و دانشگاهها خالی اند. خوشم می آید. روزهای گرمی که فقط دو تکه لباس نازک تنت کنی، کوله ات را بیندازی روی دوش هایت و بروی بنشینی توی کتابخانه ای که سرتاسر ِ یک دیوارش پنجره باشد، هوا، بیرون تمییز و درخشان باشد،  توی کتابخانه کمتر کسی هم نباشد، شاگردهایت را روانه کرده باشی، کنج دنجی را برای خودت برگزیده باشی، صندل هایت را از پا درآورده باشی و نشسته باشی و ناگهان بخود آمده باشی و دیده باشی که ساعتهاست که زل زده ای به آنسوی پنجره، بی اینکه صفحه ای از کتابت چرخیده باشد و خیال بر تو سوار، تاخته باشد تو را تا آنسوی افق ها... میدانی گلم، یک بُرشهایی از زندگی هست که اسمش را گذاشته ام "چگالی حیات"، آنجا که زندگی تراکم دارد، عصاره ی زندگی ست اصلن، و همین یک شهد را نوشیده باشی، میتوانی ادعا کنی که ناکام از دنیا نرفته ای، بس چشیده رفته ای. و با اینکه جدایی و دلتنگی را دارم بر لبهایم با تلخی و بیصدا هجا میکنم اینروزها، اما ته دلم شعفی ست از چشیده هایی تا بدین حدها، مزمزه اش میکنم خوشدلانه... از بودن هایی تا بدان عمق ها که دیدیم که بر ما چه ها که نرفت و نگذشت... از این دهان صاف شدگی شادخوارم، بمولای تو...

۱ نظر:

  1. و شب به ...



    در كدامين
    شب كهكشان
    ستاره اي خواهد گفت
    كه من
    جاده ي او نباشم؟

    و در كدامين
    ابتدا
    رودخانه اي نخواهد دانست
    كه
    تو
    بر آئينه
    پا نمي گذاري؟

    تو
    سراسر پاكي را
    از دست هاي خود
    جاري كن؛

    تا انديشه ي كهكشان
    بي غبار شود،
    وشب
    به ستاره
    سلام
    گويد!


    اسماعيل شاهرودي

    پاسخحذف