دارم به شبهایی فکر میکنم که یکهو از خواب پریده ام، حوالی سه-چهار صبح، از تخت درآمده ام، خیلی طبیعی، جوری که انگار از قبل برنامه ریخته ام، رفته ام توی دستشویی صورتم را شسته ام، لباس پوشیده ام، و نگاهم توی آینه افتاده که کجا اینوقت ِ سحر، خانم؟! من؟ - باید برم ایران! - ایران؟!! - میخوام برم بشینم جلوش، بگم ببین تبخیر شدنم رو... بگم چرا گذاشتی برم؟!... حالا بیا و تحویل بگیر این نصفه آدم چنین ویرانی که منم... نگاه ِ توی آینه آنقدر غریب نگاهم میکند که مستاصل می نشینم لبه ی تخت، غریبوار نگاهم میکنم که چطور لباس پوشیده ام و چه دلم خیس میشود وقتی فکر میکنم که ای بابا دخترجان آدمها آنقدرها هم در خیال زندگی نمیکنند، تازه گیرم که رفتی، کجا میتوانی بمانی؟ آدمی که رفتنی ام اینهمه من...

لحظاتی می نشینم همانجا لب تخت... بُهت را من خوب می فهمم، بس که زندگی اش کرده ام... و چه بارها خوابم برده همانجا لب 
تخت... صبح شاهدش همان لباسهای تنم...

۱ نظر: