آمده بودم بنویسم که از خواب که پا شدم چه بوی
تنیدن ِ آدمیزاد میومد و چه همه حوله پیچ بودم برم دوش بگیرم که این مستند بی بی
سی در مورد "آلفرد واینرایت" روی صفحه ی باز لپ تاپ، پایین تخت، چشمک
زد. قصدم این بود که فقط بازش کنم ببینم چیه و بعد بشینم ببینمش، که الان سه ساعت
ازون موقع گذشته و من همینجوری لخت و حوله پیچ این پایین تخت نشستم و چه دلم، ایستاده،
کلاهش را به احترام این مرد عجیب بر میدارد...
یکبار
دیگر هم همینجا از وینرایت نوشته بودم. دو تا از کتابهایش را هم رفته ام. حالا بی
بی سی برداشته و مستند فوق العاده ای از زندگی و کار این مرد بشدت منزوی ساخته که
هر از گاهی بغض را مهمان گلو میکند. وینرایت در یک خانواده ی فقیر ِ کارگر کارخانه
ی پنبه بدنیا آمد. بشدت آدم گریز و منزوی بود و فقط سالها بعد از چاپ 7 نسخه ی دست
نویس حیرت آور و بی نظیرش (بی نظیر هم واقعن حق این کتابها را ادا نمیکند، ببینی و
بخونی میفهمی چی میگم) با نقاشیها و نقشه هایی با جزییات ِ باورنکردنی ِ همه دست
نویس، بود که برای اولین بار در سن 81 سالگی تن به مصاحبه ی بی بی سی داد و
فوتیجهای بی نظیرش را با صدای خودش از آن برنامه ی رادیویی میشود شنید. مردی که
بیست و سه سال با همسر اولش زندگی کرد، اما با او تقریبن حرف هم نزد، روزها سر کار
میرفت و آخر هفته ها را در کوهها و راهها، بدور از مردم میگذراند. مردمان، بگفته ی خودش، حالش
را بد میکردند و بیشتر به انزوایش می راندند. او بعدها معروف شد به مردی که
حیوانات را به مردمان ترجیح میداد. یک جایی هم توی همین مستند می گوید: "بنظرم
این جهان، واقعن جای شگفت انگیزیه، همانطور که لوییس آرمسترانگ میگفت. ولی من نظرم
اینه که این جهان جای شگفت آور بهتری میشد، اگر اینهمه آدم تویش نبود".
شبی از شبهای سرد نوامبر 1952، در سن 45 سالگی،
واینرایت نشست و دقیق محاسبه کرد که اگر از همین هفته شروع به کار و نوشتن کند، 13
سال طول خواهد کشید تا بتواند کامل برکه ها و غارها و آبشارها و بلندی های منطقه ی
لیک دیستریکت را برود و بکشد و بنویسد. واینرایت بطرز وسواسگونه ای در کارش ایده
آل گرا بود و از ذهنی با نظم ریاضی بالایی برخوردار بود. نه کسی برای اینکار به او
پولی میداد و نه حتی کسی خبر داشت. آخر هفته ها در دل کوهها و طبیعت در تنهایی
خودش راه میرفت، روزهای هفته را سر کار بود (در همان کارخانه ی پنبه کارهای
حسابداری اش را میکرد) و به مدت سیزده سال ( دقیقن همانطور که محاسبه کرده بود)،
ساعت وار، از 6 شب تا 11 شب، جاهایی را که آخر هفته رفته بود، بروی کاغذ می آورد،
نقشه هایش را میکشید و نقاشیهایی که از مناظر کرده بود را تکمیل میکرد. نقاش خوبی بود.
زن اولش، روث، که بیست و سه سال با او زندگی کرد و هنوز زنده است، توی همین مستند میگوید
که حتی یک شب کارش را قطع نکرد، شبی او را با خود بیرون نبرد و به آدمها و بخصوص
زنان بشدت بی علاقه بود. و با اتمام کتاب 7 امش که کاملترین و شگفت انگیزترین
کتابهای راهنما تا به امروز هستند، زندگی زناشویی او با همسر اولش هم به پایان رسید.
او در سن 60 سالگی، همانطور که خودش می گوید، برای اولین بار در تمام زندگی اش،
عشق به کسی، به زنی، را در قلبش احساس کرد و با بتی، که مادر دو دختر زیبا بود،
ازدواج کرد، و بعد از آن، همراه بتی کتابهای بیشماری به چاپ رساند. آلفرد واینرایت
در 1991، سه روز بعد از 84مین سالگرد تولدش درگذشت. و نوبت این شد که بتی آخرین
خواسته اش را ادا کند:
" تمام
آنچه در این پایان میخواهم یک جای استراحت ست، که کنار ِ برکه ی
"اینومینت"، بالای بلندی ِ "هیستکس" است، آنجا که آب به نرمی
و آرامی بروی کناره های صخره ای آغوش می گشاید. کسی که مرا در زندگی ام میشناخته،
مرا بردارد و آنجا، بر روی صخره های کوچکش خالی کند، و آنجا رهایم کند. تنها. و
تو خواننده ی عزیز، اگر سالها بعد، روزی از قله ی "هیستکس" گذشتی و
سنگریزه ی کوچکی به پوتینهایت گرفت، او را محترم دار، چرا که ممکن ست من
باشم"*...
بتی، خاکستر
واینرایت را، همانطور که خواسته بود، همانجا رها کرد تا مرد ِ برکه ها و آبشارها و
بلندی ها، سر ِ جایش، جایی که بدان عشق ورزید و تا بدان وسواس زندگی اش کرد، بیاساید...
پ.ن.1. تیتر هم
از واینرایت ست
پ.ن.2 ترجمه ها
از خودم
پ.ن.3. برم دوش
بگیرم اگه خدا قبول کنه!
پ.ن.4. بدو دختر
جان! یکساعت دیگه کنسرت کیهان کلهر ست ها!!!
سلام شایای قشنگ من
پاسخحذفچه لذتی بردم از خوندن نوشته ت راجع به این آدم. مطلب قبلیت رو خونده بودم درباره ش. جالبه، این فقط عشقه که از یه آدم خجالتی منزوی می تونه نویسنده ای بسازه که کتاب هاش همیشه ی همیشه یکی از بهترین ها بمونن...
مرسی.. مطلبت عالی بود...
راستی دیشب امین رفت، با 3 ساعت تاخیر!!!