زن سوم!


همه چیز احتمالن در مورد چگونگی "رابطه" است: زن بودن و مرد بودن در دو سوی رابطه ... و اینکه چطور گاهی ناگهان خود را  رودررو با نیاز مبرم و غیر قابل کتمانی میبینی که با دیگری باشی و چطور حجم جانت، از"خواستن" پر و لبربز و گاه سرریز میشود، و چگونه زندگی ات سمت و سوی زندگی اش را می گیرد. چطور ناگهان با نیازهای جسمی و جنسی و بهمن های عظیم ِ حس هایت غافلگیر میشوی و کلنجارهای بی انتهای بی جوابی از اینکه با خودت چه کنی... و سوال اینجاست که حدهای "عشق" کجاهایند واقعن؟ (نگو که بیحد است! در بی نهایتش دیده ایم که حد دارد! گاه حدهایی بس شکننده هم...) چقدر و چگونه و تا کجا عشق را با بودن میخواهیم؟ بنظر من، دیوارهایی که مانعند از بودن، براستی در بیرون نیستند. آن دیوارهای بلند و ضخیم ِ مانع، در درون پی گرفته اند، ستبر... 
بعد من یک منی هم دارد که به چموشی بلد شده است که مرا را از واقعیت بیرونم جدا کند. من های دیگرم را به زیرکی، یکی پس از دیگری حذف کند و مرا از پیرامونم جدا کند و در یک فضای درندشت ِ فانتزی ِ خوش ِ سوای ِ بیرونم رها کند تا بچرم. و من؟ می چرم. تا کی؟ بهم خوش میگذرد، اصراری به دانستن و بودن در آن "واقعیت" را چندان ندارم، آنقدر آنجا میمانم تا با تلنگری از واقعیت بیرونم، پرت میشوم به یک جایی که تا مدتی حتی طول میکشد تا مختصاتم را پیدا کنم و بدتر از آن، بپذیرم که من "در واقع" اینجایم نه در آن فضای ابسترکت ِ خوشدلانه ای که بودم...

و حالا؟ نهان آشکارا عیان ست که پرتاب شده ام به واقعیتی که تحمل قبولش برایم بسا سهمگین ست...  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر