برام نبشته بود: "خیلی ازت بیخبرم، سالهاست... کجایی؟
ایرانی؟ خارجی؟ پروفسور شدی؟"
براش نبشتم: "اول که اسمت رو تو اینباکسم دیدم، دوباره
نیگاه کردم! نه! انگار خودت بودی!... ممنون که بیاد بودی. من خارجم :دی، ایران هم میام
گاهی، پروفسور هم نشدم متاسفانه. ولی خوبم. خودت چطوری؟ و..."
برام نبشت: "من قبلن هم برات یکبار ایمیل زده بودم، چون
جوابی نگرفتم، فکر کردم اینجوری راحت تری. ولی من گاهی یهو سر بعضی چیزا خیلی یادت
میکنم... مثل همین امروز صبح، که هنوز تو رختخواب بودم، فکر میکردم کاش میشد 5
دقیقه بغلت کنم و...".
براش نبشتم: "درست حدس زده بودی. من از یه جایی به بعد
دیگه دوست نداشتم به اونروزها و اون آدمها برگردم. اونروزها برا من "یادش
بخیر" نیست و نخواه که حلقه ی وصل دوباره م باشی با اون فضا و...".
برام نبشت: "... میدونی؟ من به جسارتت غبطه میخورم، همیشه... شاید خیلی
چیزها رو سالها قبل باید می بریدم ولی خب جان میخواهد بریدن و جرات که من هنوز هم ندارم... همسرم خوبه ولی حقیقت اینه که من عاشق نیستم..."
من؟ دیگر برایش ننوشتم... این حرف آخرش به سکوتم نشاند. آدمی
آنطرف خط نشسته بود که من سالها پیش تا حدهایی می شناختمش و برای همین میتوانم حدس بزنم
که تا کجاها روانش درگیرست وقتی برایم از این جای دلش نوشته... بی اینکه ببینمش، میتوانم در چشمانش بخوانم تلاش
مدامش را برای جنگیدن با زندگی، برای وفق دادن خودش به جایی که حس میکند جای او نیست، نومیدی
حاصل از نرسیدنش و تردید مدامش را در معنای زیستن و بودنش... این اعترافش اما، با
اینکه چیزی از رنج زندگی اش نمیکاهد، حسی آرام را به من ِ اینسوی خط منتقل
میکند که چه خوب که هنوز به خودش آنگونه می نگرد و خودش را میشناسد و چه صادقانه خودش را می یابد، حتی اگر
درنیابد...
مهمانش میکنم به نوشته ای از ابراهیم گلستان که چه شرح حال
بود:
"و چه یادبودهای دیگر که روی تار و پود فرسوده و تیرهرنگ جایی در میان هستیش میگذشتند
و همه رنگی از گذشت ِ زمان ِ تاریکی گرفته داشتند که هرگاه از صومعهی خویش به روی
تار و پود فرسودهی گلیم تیرهرنگ و تاریکی گرفته پیش چشمان وی می لغزیدند دوردست مینمودند
و با اینهمه پیدا بودند که هم هستند و هم نزدیکند چون به زندگی او بستهاند و انگار
خود زندگی او هستند که نمیشد دور باشند و اگر از یکسو در گذشت ِ زمان پایین رفتهاند
از یکسو هنوز جایی نرفتهاند و هنوز روی او سنگینی دارند چونکه خود او هستند که انگار
گذشتهی او نیستند چون اگر بودند به این امروز نمیرسیدند که او بداند گذشتهی او گذشتهی
او و گذشتهی دیگری بوده است که تا دیروز یکی بوده است اما امروز است که میان آن باز
میشود و جدا میشود و جداتر میشود و او اینور میماند و آن آنور میماند و و جدایی
دورتر و دورتر میشود و اکنون او دیگر تنها مال خودش، این خود نیمهشده بود که با آنچه
دیروز اکنون بود بستگی به نیمهای داشت و به همهی دیروز بستگی نداشت و او اکنون میدید
که کمی از دیروزِ او مال او بوده است و آنچه که بیشتر بود مال دیگری بوده است و از
امروز است که باید بداند خودش چیز دیگر، چیز کمک ندهنده، چیز جدا، چیز تنهایی است،
و اکنون گذشتهی او به جایی رسیده بود که در تنهایی و چیز دیگری بودن جلوترش پیدا نبود
اگرچه اکنون پیدا بود که در گذشته جلوتر ِ هر اکنونی پیدا نبوده است* اما اکنون این ناپیدایی
پیدا بود و نادیدنی بودنش دیده میشد و گمنامیش شناخته میشد و هنوز پیش نیامده بود
که آشنا باشد و انگار یکی نبود و چند تا بود،
چندین تا است و شاید دست خود اوست که هرکدام را که بخواهد بگیرد و بگوید اینست پس
از اکنون ِ من..."
( داستان ِ لنگ، کتاب شکار ِ سایه)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر