.1
نشسته ام کنار پنجره و گیلاس شراب سفید را گذاشته ام کنار
شایا. دارم این حس این دو روز گذشته را که رهایم نکرده/نمیکند، تمام قدتر تماشا
میکنم. داستان از پاره پاره شدن ما آدمهاست در بودن با آدمهای دیگر. "پاره ها"ی تو، "رازها"ی
تو... تکه هایی از تو که جمع هم نمیشوند... حالا شاید دست روزگار پشت دستی یی بزند و تو
با یکی همراز شوی، رازهایت را نشانش دهی، برایش "یک تکه" باشی، تمام
باشی، "خودتر"ت باشی، اجازه ی تناقض ت باشی... و یادم می افتد که بین ما (من و
تو) همیشه چیزی هم نگفته می ماند. انگار هر کداممان بخشی از داستانمان را برای
دیگری نمی گفت. برای خودش نگهمیداشت. بعد فکر میکنم به روزی که زیر این هاله ها و
کتمانها غرق میشوی، آنقدر سکوتها و نگفتن ها و نبودن هایت زیاد میشود، که پیدایت
نمیتوانم کرد، گم میشوی و...و؟ و میروم... چاره ای دارم؟!...
.2
در روایت آورده اند که روزی پیامبر را هراسان از عذاب الهی یافتند.
پرسیدند که تو که تمام نمازهایت را سر وقت خوانده ای و تمام فرایض واجبت را مو بمو
انجام دادی، عذاب دیگر چرا؟! پیامبر می گوید که آری تمام واجبات
را مو بمو انجام داده ست، اما دیشب خواب مانده و نماز شبش را بجا نیاورده و اینکه
او برگزیده ست و پیامبر را که به گناه امت نمی گیرند. حالا هم حکایت همان ست
جانا...
.3
یادم هست جایی ابراهیم گلستان به نادر ابراهیمی نوشته بود که اینها را "برای تو" نمیگویم، "به تو" می گویم و گفته بود که گاهی "باید به خود فرمان ایست داد".
.4
خب آدمیزاد ست دیگر. وقتی اینهمه خواهش ست میان اینهمه تن، اول میزند
به کوچه ی علی چپ، بعدتر هم لابد به صحرای کربلا... این یکی فنر اما اگر به یکباره دربرود،
خرابی اش بیش از تصور ست، دارم آرام آرام رهایم میکنم که در امانتر باشی و باشم از
سقوطی که در شرف افتادن ست...
.5
دلم سماع میخواهد، یک سماع واقعی...
.6
.6
یکروز هم آقای اسکار وایلد دست معشوقش را گرفت و از درماندگی اش
نالید: " زندگی ام همان ست که همیشه میخواسته ام، شهرت دارم، برسمیت می
شناسندم، دو تئاتر جدیدم بزودی در لندن بروی صحنه میرود (گرچه پول چندانی عایدم
نمی شود)، دنیا زیر امر و کنترلم ست، اما خودم را نمیتوانم کنترل کنم، غلیان ِاحساسم نسبت
به تو، خارج از توانایی و کنترلم ست"...
.7
مچم را گرقته ام. می گوید مگر سهم ِ من از این بودن چقدر است؟
کم نگذاشته ام هم... پس چرا حالا اینطوری خودم را لای
چرخهای این دروغ می بینم؟ من تمام هنرم در پَر دادن ِ رویاست. بعد با رویا خودم هم پرواز میکنم. بعدتر می بینم یک گوشههایی از رویا، گرفته ست به یک گوشههایی از واقعیت... حالا؟ لابد دارم مرثیه می خوانم... مرثیه ای بر رویایی اینچنین واقعی...
8.
...یعنی میگی اینقدر تابلواَم؟ که چه دلتنگم
.9
...
چرخهای این دروغ می بینم؟ من تمام هنرم در پَر دادن ِ رویاست. بعد با رویا خودم هم پرواز میکنم. بعدتر می بینم یک گوشههایی از رویا، گرفته ست به یک گوشههایی از واقعیت... حالا؟ لابد دارم مرثیه می خوانم... مرثیه ای بر رویایی اینچنین واقعی...
8.
...یعنی میگی اینقدر تابلواَم؟ که چه دلتنگم
.9
...
چه عجیب نوشتی شایا..........
پاسخحذفآره... اینقدر تابلویی....