"معشوقه"
را اول بار از تو شنیدم. "خانمم"، "همسرم"،
"دوستم"، "دوست دخترم" را قبلن شنیده بودم. "معشوقه
ام" را از تو شنیدم. قبلن ترها گرچه معشوقگی، ریشه ی "عشق" را هم
در خود داشت، ولی معشوقه زنی بود که مرد/هایی با او میخوابید/ند، بدون اینکه
زنش/ان باشد. الان اما معشوقگی تعریفش فرق کرده، از آن روزی که "معشوقه"
شدم. از همانروز، معشوقگی آن تعریف ثابت و مشخصش را از دست داد. معشوقگی در فرهنگ
من دیگر تعریف ندارد. شیوه ندارد. قضاوت ندارد. اما بار دارد، سنگینی ِ خودخواسته
ی بودن را بر دوش دارد. بیشتر از جنس جاری بودن است. معشوقه ها میدانند که چه می
گویم. معشوقه را فقط باید بود و تجربه کرد، توضیح
دادنش ابلهانه ترین کار ممکن است. تن سپردن، تنها بخشی از معشوقگی ست، باقی دل و سرسپردن
ست... معشوقگی چیزی سوای "ناز" است. سوای "دلبری" ست، گرچه ایستاده
بر دو لبه ی لطافت و ظرافت است. معشوقگی، طنازی نیست، دلبری نیست، زنانگی نیست، همخوابگی
نیست... معشوقگی دیگر تنها یک تعریف دارد و بس: معشوقگی، معشوقگی ست*!...
و من معشوقگی ام اینروزها خیلی خمیازه میکشد و بسا بدخُلق است...
* سلام دکتر!