مصدر عشق را صرف میکنم


"معشوقه" را اول بار از تو شنیدم. "خانمم"، "همسرم"، "دوستم"، "دوست دخترم" را قبلن شنیده بودم. "معشوقه ام" را از تو شنیدم. قبلن ترها گرچه معشوقگی، ریشه ی "عشق" را هم در خود داشت، ولی معشوقه زنی بود که مرد/هایی با او میخوابید/ند، بدون اینکه زنش/ان باشد. الان اما معشوقگی تعریفش فرق کرده، از آن روزی که "معشوقه" شدم. از همانروز، معشوقگی آن تعریف ثابت و مشخصش را از دست داد. معشوقگی در فرهنگ من دیگر تعریف ندارد. شیوه ندارد. قضاوت ندارد. اما بار دارد، سنگینی ِ خودخواسته ی بودن را بر دوش دارد. بیشتر از جنس جاری بودن است. معشوقه ها میدانند که چه می گویم. معشوقه را فقط باید بود و تجربه کرد، توضیح دادنش ابلهانه ترین کار ممکن است. تن سپردن، تنها بخشی از معشوقگی ست، باقی دل و سرسپردن ست... معشوقگی چیزی سوای "ناز" است. سوای "دلبری" ست، گرچه ایستاده بر دو لبه ی لطافت و ظرافت است. معشوقگی، طنازی نیست، دلبری نیست، زنانگی نیست، همخوابگی نیست... معشوقگی دیگر تنها یک تعریف دارد و بس: معشوقگی، معشوقگی ست*!...

و من معشوقگی ام اینروزها خیلی خمیازه میکشد و بسا بدخُلق است...


* سلام دکتر!
  
پیچیده بودم در خودم، نه زمانی بود و نه مکانی... خلا بود و من و هیچ
خوبم. می توانم بخندم، نقشه بکشم، و ادامه بدهم...

(از کلاغی)

London Para Olympic



هی کلاغی! مدتهااااااست که صدایی ازت نرسیده! یه قارقاری بکن بدونم زنده ای لااقل!
چندین وقته که خیلی به یادتم. ندایی بده جوون...

همین سیگار میان ادامه هایمان کافی ست...


نشستم روی پله ها. جای همیشگی م. جای همیشگی م وقتی میام اینجا، گوشه ی انتهایی پله های مشرف به در ورودی کتابخونه سواَز هست. میرم یه قهوه از کافی شاپ موسسه میخرم و میام  این گوشه میشینم و سیگاری میکشم. آروم آروم قهوه مینوشم و به سیگارم پک های عمیق میزنم و دانشجوها و مردم رو تماشا میکنم، بعدم برمیگردم سر کارم. امروز درد دارم. سیگار دوم رو هم با اولی روشن کردم. متوجه شدم که مردی اومد کنارم یه کم اونورترنشست. توجهی نکردم. برنگشتم نگاه کنم و قهوه مو نوشیدم. یهو با فارسی سلییسی گفت: ایرانی هستی؟! برگشتم طرفش و لبخند زدم. گفت چند باری دیدمت که میای اینجا میشینی و سیگار میکشی. دانشجوی اینجایی؟ گفتم نه. از کتابخونه ی اینجا استفاده میکنم. از کجا فهمیدی ایرانی ام؟ - از فرم کمر و موهات!! ابروهام با لبخند بالا رفتن - راستش نمیدونم. یه جوری ایرانی هستی! حدس زدم. سیگار داری؟ - 57 دارم اگه میکشی. خندید. -57؟ از ایران آوردی؟ - آره. عزیزم داده. و پاکت رو طرفش گرفتم. کل پاکت رو گرفت و درحالیکه سر تکون میداد، قشنگ لمسش کرد. تا معاشرتش با پاکت سیگار تموم بشه، نیگاش کردم. یه سیگار ازش کشید بیرون. براش روشن کردم. مرد جوانی بود با موهای بلند فرفری، کمی قد کوتاه و چهارشانه، با چشمهای مهربان. گفت دانشجوی اینجاست. کمی حرف زدیم. کمی حرف نزدیم. و با هم سیگار کشیدیم. پاشدم که برم. - میتونم یه سیگار دیگه ازت بخوام؟ دست کردم و پاکت رو در آوردم و دادم بهش. - باشه پیشت. من هنوز چند پاکت دیگه خونه دارم. دستشو دراز کرد طرفم. دست دادم باهاش. دستم رو تو دستاش چند ثانیه نگهداشت. انگار که با دستش گفت چه همه خوبه که ایرانی هستی و باهام سیگار کشیدی. دستم رو پس نکشیدم تا قفل انگشتهاشو باز کرد. لبخند زدم و خداحافظی کردم. بالای پله ها بودم که داد زد: - هی! برگشتم نیگاش کردم. - اسمت رو بهم نگفتی. - مهمه؟ دست برد تو موهاش - امممم! نه! همینجا میبینمت پس. لبخند زد و با دست خداحافظی کرد. سری خم کردم، لبخند زدم و پشت کردم...

حالم بهتر شد... مرد متفاوتی بود...

Dream!


- I don’t care about sex! It doesn’t matter, does it?
- it doesn’t matter to those to whom it doesn’t matter!
- I just want to be near you all the time
- in the world of non-sexual bliss!
- yes!
- and we will hold hands and read poetry and you know what? will never rear its ugly head! That is your dream! Shall I tell you mine?
- umm
- I dream of a great dark man... a real man, enormously strong, enormously virile, whose love I shall win. I know that my dream is doomed to disappointment; if I succeed, I fail; if I win the love of a man he cannot be a real man, and more feminine I make myself to attract the real man, the less the real man attracted by me; a dream is only a dream; there is no great dark man...

(The Naked Civil Servant)

رادیو روغن حبه ی انگور *


" توجه: این یک برنامه‌ی شبانه است. پیش‌نهاد می‌کنیم وقتی آماده‌ی خواب هستید بشنویدش یا وقتی آرامید و می‌خواهید آرام بمانید. این برنامه برای وقتی که ذهن‌تان درگیر چیزهای زیادی‌ست مناسب نیست. این برنامه روزهای فرد ساعت ۱۲ شب پخش می‌شود". (زیرنویس اولین برنامه)

اینجا هم لینک اولین برنامه ش. بقیه شم پایین صفحه اسکرول کن

* یعنی مایلم بدونم کی این اسم رو گذاشته روی این رادیو! منظورش چی بوده آخه؟! بهرحال از اون اسمهاست که گیر میکنه تو یاد آدم! و صفحه ی آرامی ست.
 

چه میشد...


                چه می شد ابری از آغوش بودُم
به چشمت شعله ای خاموش بودُم
تو آتش بودی و من ساق افرا
به شب می سوختم تا صبح رويا
چه می شد ماه من مهتاب باشی
چو رويا در اميدم خواب باشی
به خط پنجه ام نقش تو پيدا
به لب هايم تبی بی تاب باشی...

سی پاره منم...


1
هنوز هم فیلم درمانی تا حدی جواب میدهد؛ ساعتها فیلم میبینم این شبها... لیست انتظاری از کلی فیلمها که باید این دوره از زندگی ام را بگذرانند، نوشته ام و دانلود میکنم و پشت به پشت فیلم می بینم، مثل سیگار...
2
هی ناخودآگاه خاطره های تن را بو می کشم در هوا... باور کن یکروزی هم خواهد آمد که بروم و اورهان پاموک را پیدا کنم و کنارش بنشینم و بگویم یادت هست چه همه از آناتومی دردی که نوشته بودی خوشم آمده بود؟ حالا بنشین میخواهم برایت آناتومی لذت تن را ترسیم کنم... راستش خواستم کمی اش را همینجا بنویسم، دیدم جایش نیست؛ دیدم خیلی خصوصی تر است؛ بدجور تنی میشود. شاید برایت فرستادمش. شاید هم نه...
3
خب محمد هم رفت... دو سال پیش که گفته بود میخواهم از این "سرزمین مریض و نفله" بروم، توجه چندانی نکرده بودم. امروز دیگر آسمان رُم بالای سرش ست. برایش نوشتم: به جمع "بی خانمانها" خوش آمدی. دوبار نوشته پاشو بیا اینجا. من اما تا مدتی بسته ام خودم را به همینجا...
4 
پایم گریخته ست، دلم هی مانده است اما... بدتب و بی تابم... من از قماش آن آدمهام که دیر و کم مریض میشوند ولی وای از روزی که بشوند... میدانی؟ بعضی دردها زاییدنی نیستند؛ تا ابد می پیچند... من این دردها را راه میروم، دردش کمتر میشود... دیشب، 8 ساعت بی نشستن، دور شهر چرخیده بودم...
5
آدمها از آنچه در بیرون می نمایند، بسی شکننده ترند...
6
جااااانم...

عجب دیار غریبی ست سرزمین اشک...

خدایا (اگر خدایی هست...) خودت راه را نشانم ده که چطور با تو چانه بزنم و رشوه بدهم...

اینرا زنی دست به سینه و زانو زده جلوی عکسی نیایش می کرد...

ایستاده در میان ِ افتادگان...

... و وقتی از پله ها پایین می آمدم، احساس میکردم که دارم بخشی از خودم را پشت این در جا میگذارم... که از پشت این در به بعد، هر جا که بروم و هر جوری که زندگی کنم، کم-بودش را احساس خواهم کرد و همه جا نومیدانه و یعقوب وار به دنبالش خواهم گشت...
انگار که شبحی باشم...

اینرا زنی سیگار بدست، نشسته در باد، جلوی ساختمان متروکی که ارواحی در آن در آمد و شد، بودند، می اندیشید...
The best people possess a feeling for beauty, the courage to take risks, the discipline to tell the truth, the capacity for sacrifice. Ironically, their virtues make them vulnerable; they are often wounded, sometimes destroyed...

(Ernest Hemingway)
لطفن یکی بیاد این روان ِ پریشان منو اول یه شونه بزنه
 ...بعدم ببافدشون، چهل گیس

...بعدم اگه منو خوابوند که دیگه خودم دربست مریدشم... بمولا
...
...


پ.ن. هی آقای میم! یکجور ِ رنجوری که لزومن غمگین هم نیست، اینروزها دلم میخواد کاش بشینیم روبروی هم به سکوت و با هم سیگاری بکشیم... همین...

Change your life!

امروز در راستای این ضرب المثل انگیسیا که میگن:
Change your boyfriend, change your hairstyle: change your life!

رفتم پیش کالین نقدن نصف این تغییر رو انجام بدم! کالین رفته بود اون پشت قهوه شو بخوره. همکارش منو نشوند رو صندلی و 
پیش بندمم بست و یه کتاب که پر از عکسهای خوشکل با موهای کوتاه بود، داد دستم. صدام رو بلند کردم و گفتم: عجله ای ندارم کالین. قهوه تو با خیال راحت بخور. من یه مدل تا اونوقت انتخاب میکنم. ده دقیقه ای طول کشید تا اومد. خوشحال و خندان حالمو پرسید و گفت سوخت موشکات حرف ندارن و حالا چیکار موهات کنم؟ منم انگشتمو گذاشتم رو یه مدل خیلی کوتاهی که از چشمای خانومه تو عکس خوشم اومده بود. کالین یه نگاهی به عکسه کرد، یه نگاه طولانی یی هم از تو آینه به من. بعد دست برد دوتا گلی که بسرم زده بودم رو باز کرد و انگشتاشو کرد تو موهام. چندین بار از بالا به پایین، بعدم از پایین به بالا بهم ریختشون و بعدم خوب براندازشون کرد. گفت: بذار کوتاشون نکنیم اینبار!! من؟ واقعن چشام گشاد شده بود و انتظار اینو نداشتم. گفتم چرا؟ گفت نمیدونم! ولی بذار یه کم همینجوری به حال خودشون باشن! کوتاه که هروقت اراده کنی برات کوتاشون میکنم! بذار یه کم به حال خودشون باشن. من نظرم اینه! مگه اینکه اصرار کنی! گفتم نه اصراری ندارم! گفت یه کم چتریاتو کوتاه میکنم حالا اینهمه راه اومدی!

من؟ زندگی م پس چی؟!