خب آدمیزاد ست دیگر... یک وقتی هم یک جایی از زندگی اش می بیند که
درست وسط فرودگاه کازابلانکا ایستاده است... یقه ی پیراهنش را صاف میکند، سیگار گوشه ی لبش
را با دو انگشت جور مخصوص خودش برمیدارد، و لبخندی بشدت اینگمار برگمنی میزند... آن
لبخند ِ تا حد ِ مرگ غم انگیز ِ پذیرفتن ِ لحظه ی ناچاری... جایی که آدمی شکست میخورد، می
پذیرد و از پا می نشیند چون انسان ست. لحظه ای که هر چقدر از بودنت را هم که اینجا جا
بگذاری، هواپیما چرخهایش را روشن کرده و وقت، حتی از حق خداحافظی بجا آوردن هم
کمتر ست... حتی همفری بوگاردی هم نیست که با آن نگاه ِ میخ به قلبش، "چاره ای نیست زیبای
من" را زیر چانه ات با انگشتش نرم ضربه ای بزند و روانه ات کند، و تو؟ همانجا دستی بصورت خیست میکشی، موهایت را بالای سرت جمع میکنی، دستهایت را توی
جیبهایت مشت میکنی و تا کتابخانه پیاده میروی...
مدتی ست که آن لبخند بر صورتم ست...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر