تا ته دنیا بران...

تهران- دانشگاه- ساعت: نم نمای غروب
خسته بودم. خسته ی دل بودم. از دایره ی فرهنگی خودم رو کشیدم تا دانشکده. کمتر کسی توی دانشگاه بود. رفتم اتاق انجمن دانشکده. روزبه فقط نشسته بود با علی. روزبه با آن نگاه موشکافانه اش، براندازم کرد. رفتم دو صندلی آنطرفترش نشستم. علی پاشد خداحافظی کرد و رفت. روزبه چرخید طرف من. - چته دختر؟ - خسته ام روزبه... - کاری ازم برمیاد؟ - نمیدونم! تو چشمام نیگاه کرد. - میخوای بریم بیرون؟ فکر کنم تعارف زد ولی من دیگه پا شده بودم. پا شد و با هم از در دانشکده و دانشگاه بیرون رفتیم...
-کجا ببرمت؟ پیشنهادی داری؟
- میشه جایی نریم؟ فقط همینجوری بچرخونی م؟...
لبخند رضایتی زد. –چیزی گوش میدی؟
- دریاچه ی قو داری؟ 
دوباره لبخند زد. - دارم...
دست کرد توی داشبورد و سی دی گذاشت. حالا مسیر ولیعصر رو، رو به بالا با پاترولش میرفت، پنجره های ماشین بسته بود، توی ماشین تهویه ی خوبی بود، دریاچه ی قو استریوی نرمی میشد، خورشید غروب میکرد، آدمی کنارت نشسته بود که سکوتت آزارش نمیداد، اجازه میداد از تصویر حذفش کنی و دستش روی فرمون ضرب آرامی داشت که شنیده نمیشد ولی دیده میشد...
من؟ صندلی رو کمی خوابوندم، سرم رو تکیه دادم به صندلی، و تصویر تصویر رویا شدم، در این فضای آرام رویایی که بودم، خستگی ام به خلسه می رسید و فرو میرفتم از خیالی به خیالی، دوباره سربالا میکردم، درختها در حاشیه ی خیابان آرام میگذشتند، آدمها انگار از شهر رفته بودند و تهران همان جاده ی خلوت پردرختی بود که روزبه در آن آرام و نرم میراند، جوری که انگار اصلن نبود، آنقدر نرم و سبک بود... و وقتی سه ساعت بعد منو سرطالقانی پیاده میکرد، طرز دیگری بودم...
حس اونروز برای همیشه با من موند... هنوز هم که هنوزه، سالها بعد ِ اونروز، اگه بشینم تو ماشین ِ کسی که با من آشناست، یاد اونروز میفتم و اگه بپرسه چیزی بذارم گوش کنی؟ میگم: دریاچه ی قو احیانن نداری؟

امروز دلم میخواست ایکاش بنشونی م تو ماشین، دریاچه ی قو برام بذاری و تا ته دنیا برونی...

حالا ساعتهاست که دراز کشیده م و دریاچه ی قو توی نیمه تاریک اتاق اکو میشه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر