از آنچه می کشیم...

"میم" ِ عزیزم

نوشته ات را خواندم. چندین بار... خستگی و کلافه گی و دلزدگی ات را میتوانم از لابلای سطر سطر نوشته ات بو بکشم... باید خیلی دیگر خسته شده باشی که گفتی اش... آخر تو را خیلی صبورتر از تحملی که خودم دارم یافته ام...

میتوانم تصور کنم که چقدر کُند و کشدار میگذرند اینروزهایت... وقتی می نشینی به تماشای تمام شدن... وقتی می پذیری که انگار چاره ای نیست جز نشستن و تماشای تمام شدن... آنهم در جایی که میدانی که چه همه انرژی و بودن و جوانی در تو قلمبه قلمبه انبار می شود، صرف نمیشود و آخرش آماس می بندد بر جانت، روانت: حس گس ِ حیف شدن... بقول شریعتی: ترسم از مردن نیست، از نفله شدن ست...

اما آنجا ایران ست... تاریخ طولانی یی دارد در نفله کردن و خوردن فرزندانش... پدران و مادرانی که آنهمه بر آنها جفا رفت، اما برای ما باز هم نتیجه معکوس بود... و این چرخش لعنتی ِ معکوس ِ تکرار شونده... غربیها یک جایی ایستادند، نسلی از آنها قبول کرد تا نردبان شود تا فرزندانش بالا بروند، برای ما اما، عقده ها و ناکامیها و بیماریها و نشدن های پدران و مادرانمان سر ِ ما هوار شد، خالی شد، پشت دست عزیزترینمان ناباورانه داغ شد و مثل همه ی سنت های سینه به سینه یمان، بیماری اش به ما سرایت کرد... شاید تو بگویی حال که دریافته ایم، ما آن نسل ِ نردبان بشویم، برای من اما، نسل من، فرزندی نخواهد داشت...

میدانی؟ انگار گودال خالی یی در زندگی هر کسی هست. بزرگی اش؟ هر کسی به تناسب بودن ِ خودش. و انگار تمام سعی بشر بر این ست تا این سوراخ خالی را بپوشاند. میشود قایمش کرد، میشود رویش را حریری کشید یا گِل گرفت. میشود فراموش کرد. اما کتمانش نمیشود کرد. بر دیگری شاید، بر صاحبخانه اما هویداست. همیشه گوشه ای از جان ایستاده و می نگرد حتی اگر دیگر نخلد... میخواهی از خانه ی مادری بروی؟ نسخه نمی پیچم. نمیدانم. اما قطعن در تیم مقابل برادرت بازی میکنم. برای امثال من، برگشت به خانه دیگر ممکن نیست. خانه برای امثال من، جای برگشت نیست. میشود حتی مدتی ماند، اما جای ماندن نیست. آنجا دیگر خانه ی من نیست... برادرت که امتحان هم نکرد. آنجا بر مرد و زن هردو سخت میرود، اما بر زن سخت تر... میدانم که برایت سخت میشود اما خوشحالم که داری به این مدل بودن هم فکر میکنی...

و نادر ابراهیمی یادش بخیر: خستگی حق ماست، خسته ماندن هرگز...

میبوسمت
...

پ.ن. ما آدمیان در یک عشق مشترکیم: عشق به طبیعت... کمی بچر...

۲ نظر:

  1. شایای من
    خدا می دونه از پریشب چند بار نامه ت رو خوندم.... وقتی زندگیم به سیاه چاله هایی مثل این یکی که این روزها باهاش درگیرم می رسه، تعجب می کنم که چطور تونستم سی و چند سال زنده بمونم بی هیچ دلیلی برای زنده بودن. حرفم شاید برات خنده دار به نظر بیاد یا فکر کنی غلو می کنم اما دقیقا الانی که اینجا نشسته ام فکر می کنم که هیچچچچچچچچچ چیزی توی این دنیا وجود نداره که بخوام به خاطرش زنده باشم.. نه حتی دیگه دلخوشی خونواده م. و از این فکر خودم می ترسم.... اینجا جاییه که آدم ها ممکنه دست به هر خریتی بزنن. یک جایی وسط بیابان های رباط کریم دولت فخیمه یک مسکن مهری به مامان داده، پیشنهاد شد که می تونی بری اونجا زندگی کنی. حتی نمی تونم فکر کنم که این کار درسته یا نه؟ اون طرف فرودگاه لعنتی که ازش متنفرم... یه خونه ی سه خوابه طبقه سیزدهم یک ساختمون با نمای خیلی خشک بدون هیچ گیاهی توی محوطه... راستش رو بگم ترسیدم. آدم از یه سنی که رد می شه ترسو می شه. خصوصا که مثل من همیشه چسبیده باشی به خونواده. از خودم می بینم که تنها زندگی کنم بدون هیچ مشکلی... این رو می دونم که می تونم اما اینجا ایرانه... بی هیچ تعارفی هیچ چیزش معلوم نیست. طبقه سیزدهم، یکی مانده به آخرین طبقه آنقدر بالا هست که کسی با اون درب ضد سرقت سنگین دستش به آدم نرسه اما نمی شه که همیشه توی خونه حبس بود.....
    نمی دونم.... نمی دونم شایا.... شب تا نیمه با نرگس حرف می زدم. می گفت ترکیب این زندگی رو به هم نریز.. گفتم تا کی این ترکیب اینجوری می مونه؟ چه تضمینی به من می دی که من به همش نزنم خودش بمونه.....
    لعنت به مملکتی که توش نتونی برای خودت تصمیم بگیری... که اینقدر احساس امنیت نکنی که توی سن 38 سالگی اینقدر نداشته باشی که بتونی برای خودت زندگی درست کنی. من تنبل بودم شاید... نمی دونم. بدجوری تردید دارم... خسته ام... دلم می خواد به اندازه از اینجا تا ابدیت فقط بخوابم. کاش می شد.

    پاسخحذف
  2. عشق
    در قبيله ي من
    خنكاي برف است
    و شعور ضمني آب.
    هفت دروازه ي آسمان
    از آن هفت پيكر ناظم
    من اگر كفني داشتم
    نگاه به ليلي مي كردم و
    مي مردم

    بهرام اردبيلي

    پاسخحذف