ایستاده در میان ِ افتادگان...

... و وقتی از پله ها پایین می آمدم، احساس میکردم که دارم بخشی از خودم را پشت این در جا میگذارم... که از پشت این در به بعد، هر جا که بروم و هر جوری که زندگی کنم، کم-بودش را احساس خواهم کرد و همه جا نومیدانه و یعقوب وار به دنبالش خواهم گشت...
انگار که شبحی باشم...

اینرا زنی سیگار بدست، نشسته در باد، جلوی ساختمان متروکی که ارواحی در آن در آمد و شد، بودند، می اندیشید...

۱ نظر:

  1. سلام شایای من
    دارم عقاید یک دلقک رو می خونم (بعد از یه عمر بالاخره این یکی رو دارم می خونم!!!) دیشب به همین فکر می کردم که روحم تا به حال چند پاره شده؟ همراه چند نفر رفته و دیگه برنگشته؟....
    انگار این یعقوب شدن و یعقوب بودن توی طالع همه مون یه جورایی هست.....

    پاسخحذف