پیچیده بودم در خودم، نه زمانی بود و نه مکانی... خلا بود و من و هیچ
خوبم. می توانم بخندم، نقشه بکشم، و ادامه بدهم...

(از کلاغی)

۱ نظر:

  1. و كلاغه هيچ وخت به خونش نرسيد چون وسط راه گير افتاد و انقد با سنگ زدن تو سرش كه به هر چه جواهر كه در سينه و منقار نداشت اعتراف كرد و پاي اعتراف هاي ناكرده چنگال زد هر چه صابون خورده بود كف كرد بعد جنازش رو يه روز روشن يه گوشه از آسمون مادريش رها كردن ... رسانه ها از قول يك منبع اگاه كه اصرار داشت اسمش فاش شه ولي نشد گفتند كلاغه در سلولش خودكشي كرده
    اما ما كه مي دونستيم كلاغه چقدر عاشق بود چقدر شاعر بود
    ما كه مي دونستيم چي شد ...
    ...
    ...

    پاسخحذف