No man's land...

نمیدانم چه شد و چرا شد که من بی-دل شدم و بیدل ماندم برای همیشه... الان دیگر میدانم که بی دلی سرنوشت من است... بیدلی با من است هرجا که باشم، با هر که باشم، چه باشی چه نباشی... یکوقتی، یکجایی ایستادم و به چشم خویشتن دیدم که کارم از عاشقی گذشت و به آغشته گی کشید... و آن آغشتگی ِ ناچار بود که بند بند دلم را سوزاند، درد درد سلولهای جانم را چشاند و در غلظت آن لحظه ها چنان غرقه ام کرد که دیگر بیدلی شد تعریف زندگی ام، و بعد از آن حتی جانمایه ی بودنم... چرا که دل دل کردنهایم هم  تمام شد با آن بیدلی که من شدم...
...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر