یکشنبه ای با طعم پاکستان

برای من همیشه گفتگوی تمدنها از شکم آغاز میشود. از این منظر، با هر تمدنی قادر به گفتگو و ادامه ی رابطه هستم. فاکتور بعدی سفر است. بنظرم اگر آدمها بیشتر سفر میرفتند و بیشتر از غذاهای هم یاد می گرفتند و لذت می بردند، دنیا جای بهتری میشد.

حالا این غذایی که میگم بشین درست کن. این غذا چیکن آچار نام دارد، محصول کشور پاکستان. ببین طبع و طعم و بوی پاکستان چگونه ست. باور بفرمایید که پاکستان غیر از تروریسم، تاریخ غنی و غذاهای عالی و مردان خوشتیپی هم دارد. چیکن آچار یک خورش سبک، بسیار خوشمزه و سالمی ست.

چیکن آچار برای 4 نفر (این 4 نفر رو همینجوری مینویسم. همه جا بالای همه ی طرزتهیه ها مینویسن برای 4 نفر! احتمالن یک الگوی خانواده ی خوشبخت که شامل 4 عضو ِ زن و مرد و دختر و پسر خانه ست، در ذهنشان ست!). توجه: این غذا تند است.
مواد لازم:
مرغ: گوشت سینه مرغ (ران مرغ مناسب این غذا نیست) نیم کیلو
پیاز: یک عدد متوسط
زیره ی سیاه: یک قاشق چایخوری
سیر: نصف یک سیر کامل
ماست: یک و نیم لیوان
زنجبیل تازه: رنده شده، دوقاشق غذاخوری
گشنیز تازه ساطوری شده: یک قاشق غذاخوری
گوجه فرنگی: 4-5 عدد بزرگ
لیموی تازه: نصف یک لیمو
نمک: به مقدار لازم
ادویه آچار: توضیح- ادویه ی آچار رو اینجا میشه از مغازه های هندی و پاکستانی بصورت آماده تهیه کرد. چون من خودم توی ایران این ادویه رو ندیدم، دستور تهیه اش رو اینجا میذارم: زیره سبز و سیاه مخلوط یک قاشق چایخوری، هل و دارچین مخلوط نصف قاشق چایخوری، میخک دو عدد، پودر زنجبیل یک قاشق مرباخوری، فلفل سیاه و قرمز هر کدام یک قاشق چایخوری ( به قدر تحمل)، زردچوبه یک قاشق غذاخوری. برگ "بی" (اینو اگه پیدا نکردی قلم بگیر) یک عدد، تخم گشنیز یک قاشق مربا خوری. تمام این ادویه جات رو بصورت آسیا شده و پودر مخلوط کن. میتوونی بیشتر از این ادویه درست کنی که برای دفعات بعدی هم استفاده کنی. مدیون منی اگه پاشی بری یه ادویه کاری از مغازه سر کوچه تون همینجوری بخری! فرق داره!

طرز تهیه:
اول مرغ رو تکه تکه کن. یک و نیم لیوان ماست با دو قاشق غذاخوری از ادویه  آچاری که تهیه کردیم رو همراه بقیه ی مواد، بجز پیاز و گوجه فرنگی، را روی مرغ بریز، هم بزن و بذار کنار تا کمی مواد بخورد مرغ بره. پیاز رو در قابلمه سرخ کرده، گوجه فرنگی ها رو خرد کرده و با آن کمی تفت بده تا نرم بشه. حالا مواد و مرغ را به آن اضافه کن. کل پخت با شعله ی متوسط. توجه کن که ماست آب میندازه، و بنابراین نیازی به افزودن آب نیست اصلن. بذار مرغ کامل در این مایع ماست بپزه. آخر سر، کمی آبلیمو در آن بچکان (ترش نشه). بذار خورش کاملن جا بیفته و غلیظ بشه. خود پاکستانی ها یک قاشق آرد رو توی آب سرد حل میکنن و به خورش اضافه میکنن تا غلیظ شه. اگه میخوای خورش ِ خیلی سبکی بشه، آرد رو توصیه نمیکنم.
این غذا رو با برنج سرو کن.
نوش جان!

به این باور رسیده ام که آدمها، طعم غذاهایشان را دارند...
باور بفرمایید که هیچ چیز مثل داشتن یک نامه ی دست نویس آنهم به فارسی سره از تهران، یک صبح شنبه را اینقدر درخشان و خاص و دلنشین نمیکند...

اول با شعف پاکت نامه رو هی دست ِ لمس کشیدم، هی پاکت رو اینور اونور کردم. بو کردم. بعدم بیصبرانه بازش کردم...
آخ از دستخط... دست و خط...

دوش گرفتم. آرایش ملایمی کردم. موهام رو که دیگه دارن میرسن تا پشت گردنم، دو گیس بافتم و کنار گوش چپم هم یه گل سنجاق کردم. بعدم رفتم و یه شیشه شراب کهنه ی 8 ساله ی شیراز خریدم و گذاشتم ته کوله م، با چیپس. هوا بارون زده بود قبلش. نگاهی به آسمون کردم. تکه ابرهای سپید با باد پهنه ی آبی آسمان رو سلانه سلانه میرفتند. ساعت 5 بعداظهر ِ یک جمعه ی شاد. پیاده راه افتادم. یک ساعت و نیم راه بود تا برسم به باربیکن (بزرگترین مرکز اجراهای هنری در اروپا). جایی که ساعت 7ونیم قرار بود کنسرت حسین علیزاده و گروه همسرایان اجرا بشه. کلی ذوق داشتم...

خب من هیچ رقمه ادعام نمیشه که موسیقی رو میفهمم. ولی خوب گوش میدم. راستش من غیر از کنسرت "بی تو بسر نمیشود" که اکتبر 2003 برگزار شد، اونم با اجرای غولهایی مثل حسین علیزاده و محمدرضا شجریان و کیهان کلهر در کنار هم، دیگه اینجا کنسرت خوب ایرانی نرفتم. هنوز هم که هنوزه حس اون شب یادمه. یکهفته هم بیشتر نبود که از ایران اومده بودم. اونشب محو مضراب مضراب تار علیزاده بودم و زخمه زخمه ی کلهر. بعد ِ اونشب، بارها شجریانها آمدند، کامکارها، علیرضا قربانی و خیلیای دیگه، اما دیگه هیچ کنسرت ایرانی به سطح کیفیت اون کنسرت نشد. یه جورایی فکر میکنم که آقایون فکر میکنند که چون کنسرت در خارج از ایران برگزار میشه، مخاطب خیلی سر در نمیاره و یه جورایی سمبل کاری میکنند. امشب که بنظر من اصلن خوب نبود. به ذوق تار علیزاده رفته بودم و صدای افسانه رسایی که هیچکدوم نبودند. علیزاده بخش اول سه تاری بداهه نواخت و در قسمت دوم هم شورانگیز. بجای افسانه هم که همسر ایشان نشستند که یک جاهاییش فکر کردم من خودم صدام از ایشون حجیم تر و عمیقتره اصلن! قسمت خوب امشب همون ده دقیقه ی وسط بداهه نوازی استاد بود با همراهی پژمان حدادی، ضرب و شراب 8 ساله. باقی؟ حالمو خوش نکرد... 

حالا از این کلیتش که بگذریم، یک چند نکته در پایان لازم به ذکره:

1. بانوان محترم ایرانی که رنگ بلوند مو را بسیار میپسندند و بعد از بین اونهمه شیدهای رنگی بلوند، آخرین حد زردش را برمیگزینند، توجه داشته باشند که گرچه اصلن بمن چه مربوط که فکر میکنم این زردمبوی ِ مو به رنگ چهره و چشمهای خانمهای ایرانی معمولن نمیاد، ولی وقتی بارها و بارها دکلره بفرمایید، این موی کمندتان به سبد تغییر ماهیت میدهد و بنده ی کمترین می بایست از لای درز سبد زرد نصف سن رو ببینم!
2. نشد ما یه کنسرت ایرانی بریم، همه قبل ِ شروع نشسته باشن تو صندلیاشون. حتمن باید یه گروه 20-30 نفره یه نیمساعت بعد ِ شروع برسن. لابد کلاس داره!
3. حوصله تون سر رفته؟ جیش دارین؟ بچه رو گازه؟ هر چی حالا. حتمن وسط بیات ترک باید ثلق تلق پاشنه ها با شدت و حدت بیاد فورگراند؟ و کل بیات ترک به اِف بره در بکگراند!؟
4. بعد من یه جا چشامو بستم تا بخیالم روی ضربآهنگ سه تار تمرکز بهتری کنم. صدای گریه بچه آخه وسط دشتی؟!  
5. کااااااملن حق میدم. کجا بهتر از اینجا برای اینهمه دید زدن!
6. عجب کف و سوتی!
7. جدی پایه باش دیگه کنسرت ایرانی نریم، مگر در خود ایران!
دلم گرفته... این دل گرفتگی هم برای خودش مقوله ای ست. نشسته ام پشت پنجره ی کتابخانه. باران تندی می بارد و قطراتش پشت شیشه کش می آیند و پایین میروند. دیگر شب شده. روزها کوتاه شده اند. تابستانی که امسال خیلی با دل دل اینجا آمد، دست و پایش را بعد از همان چند روز ِ کوتاه، جمع کرد و رفت پی کارش...

توی ژاکت قرمزم مچاله شده ام. چکمه های قرمزی هم پوشیده ام با دامن جین کوتاه. نگاهم خالی ست. خالی ترست حتی. فقط رد یکی از قطره ها را میگیرد و پایین می رود. قطره که ناپدید میشود، دوباره سربالا، رد قطره ی دیگری را می گیرد...

بعد فکر میکنم من کی آرزوهایم تمام شدند؟ - شدند؟!! - شدند... رویاهایم هستند. بیشتر هم هستند. اما آرزو را باخته ام...
بعد ته دلم آرزو میکنم کاش برایت آدم بهتری بودم...
... 

بیماری صومعه‌ای‌ست که قاعده‌ی خودش، ریاضتِ خودش، سکوت‌های خودش، و الهاماتِ‌ خودش را دارد*

سارای من ناامن ست... ناامنی اش از نداشتن "مرد" در زندگی اش... این ناامنی از بچگی با از دست دادن پدر زیر پوستش خزید. آن الگوی "ثابت" مردی که میشود رویش حساب کرد و بر آن تکیه زد و مرد خانه حسابش کرد، در کودکی اش، اول گریخت، بعد در تنهایی ِ اندوهبارش خود را حلق آویز کرد. مادر سعی شایانی کرد تا دخترش تربیت و آموزش خوبی داشته باشد. موفق هم شد. اما جای مرد پر نشد. خالی ماند. سارای من حالا، مدام از آغوشی به آغوشی پناه می برد به امید یافتن ِ آن آغوش ِ امن ِ دریغ شده. می پرد از این شاخه به آن شاخه، به امید چشم انداز بهتری، و چیزی جز تیرگی نمی یابد. سارای من آواره ی آغوش هاست... او که خودش را "باحال" تعریف میکند، از تنهایی دردناکی اما رنج میبرد، رنجی ملموس پس ِ این خنده های بلندش. سارا از مردهایش انتقام می کشد. انتقام ِ نداشتن آن امنیتی که در بازوان ِ این مردان پیدا نمی کند. و خودش قربانی تر ست. هی می گردد و هی نمی یابد. گاه می راند و گاه رانده میشود. دیگر میداند که قانون است. قانون تن ها. تن مرد، برایش ارگاسمی دارد که به لحظه ای از تنهایی اش جدایش میکند. بعد دوباره او می ماند و تنهایی اش. مردها همین اند برایش. و او باز با چشمان ملتهب میگردد. "امنیت در هیچ آغوشی نیست"، این قانون سارای من است...

 من حواسم به سارا هست. ناامنی را من هم خوب میشناسم. در من هم ناامنی زیر پوستم، با هر ضربه ی نبضم، توی خونم پخش می شود و خود را تکثیر میکند. در من فقط شکل و ماهیتش دیگر است. مردان زندگی من، مردان قرص و محکمی بوده اند. مردانی که حتی از کُنده های پوسیده شان هم مردانگی و بزرگی بو کشیده ام. من امنیت را با مرد و در مرد چشیده ام. میدانم که میشود جایی خود را رها کرد و از خود گذشت. میشود عاشق شد، میشود سینه ی مردی سرزمین امن زنی باشد. حالا گیرم که نداشته باشمش. اما میشود. در سارا اما نمیشود. فرق من با سارا فقط همینجاست. من هم میدانم که هیچ آغوشی آن ایده آل ِ ذهنی نمیماند، نمیشود. اما اینرا هم آموخته ام که عشق را باید دست گرفت، مثل کودکی پا به پا بردش، صبوری اش کرد تا بزرگ شود. و بزرگ میشود. می بالد. رعنا و زیبا میشود. حداقل به چشم من و در دنیای من میشود. باور دارم که میشود. عاشق شدن به نگاهی ممکن است، اما عاشق ماندن، زحمت ها دارد، رنج ها دارد و ازخودگذشتیها می طلبد... سارا اما بطور وجودی اینها را منکر است و مرا دختری پروانه ای و رمانتیک میخواند... شاید هم راست میگوید...

سارا را دوست میدارم... بیشتر وقتی دوست میدارمش که بقیه، بخصوص مادرش را وسط شلوغی مهمانی غال بگذاریم، بیاید دم گوشم بگوید: "هی بانو! پاشو بریم سیگاری بکشیم" و بعد کنج تاریکی از تراس را پیدا کنیم و بخزیم در سکوتش. او سرش را آرام روی شانه ام بگذارد و من دو سیگار گوشه لبم بگیرانم و یکی را لای انگشتانش بگذارم و از پشت شانه هایش را دوره کنم و با هم ازدحام کوچه ی خوشبخت را نظاره کنیم...

 و هربار سارا را دوباره می بینم، یکجایی توی روحم ترک میخورد. باز باید بگذرد تا جایش جوش بخورد...

من برم دوتا چایی بیارم همینجا...


* آلبر کامو 

دانستنیها- مردان بدانند

تحقیقات علمی نشان میدهند که بطور کلی، میانگین طول عمر زنان بیشتر از مردان است. یکی از دلایلش را هم پریود و قاعدگی زن گفته اند که برخی هورمونهای مخرب را از بدن زن دفع میکند. حالا تحقیقات علمی بسیار جالبی می گویند که "مردان ِ خواجه" هم بطور متوسط عمری بین 14 تا 19 سال بیش از سایر مردان دارند/داشته اند. تحقیقات گسترده روی ژنهای خواجگان حرمسراها، نشان  میدهد که ترشح هورمونهای جنسی مرد، بخصوص تستسترون، باعث کاهش عمر مردان میشود. به گزارش این تحقیقات، مردان ِ خواجه ی بی شومبول، هم طول عمر بیشتری نسبت به گونه ی شومبول داران خود داشته اند و هم زندگی سالمتری.

پ.ن. خب آدم وقتی امروزگاری، پریود زودهنگام ِ دردناکی داشته باشه که حال ِ هیچ کسی رو نداشته باشه و همه رو پیچونده باشه و راب هم رسمن گذاشته باشدش سر ِ تغار که کشکشو بسابه!، میشنیه هی مقاله های اینجوری میخونه! انتظار دیگه ای دارین؟!

و بر شمایان است که با هر گیلاسی که بلند میکنید، اولین پک را به سلامتی رازی بزنید! همیشه همه جا! چرا که هموست کاشف الکل و تصویرگر این حال خوش شما... اینرا همیشه بخاطر داشته باشید.

دیشب اینو به همکارام و دوستام گفتم. به انگلیسی طبعن! (حالا بشینید ترجمه کنید! :دی)، وقتی بعد از یک روز طولانی و شلوغ و خسته اما خوشایند، نشستیم توی یک پاب. داشته باشید قیافه ی دوستان بنده را و مباحث بعدش را!

فال من به سعی تو، کنار خود خواجه...

به سحر تو ای لعبت خجسته خصال

به رمز تو ای آیت همایون فال

به نوش لعل تو ای آب زندگانی من

به رنگ و بوی تو ای نوبهار حسن و جمال

به آن صحیفه عارض که گشت گلشن چشم

به آن حدیقه بینش که شد مقام خیال

به آن عقیق که ما راست مهر خاتم جان

به آن گهر که شما راست در درج مقال

به طیب خلق تو و نفخه شمامه گل

به بوی زلف تو و نکهت نسیم شمال

به جلوه های تو و شیوه های رفتن کبک

به عشوه های تو و غمزه های چشم غزال

به گرد راه تو یعنی به سایبان امید

به خاک پای تو یعنی به اشک آب زلال

به سرو ماه نمایت به آفتاب بلند

به آستان رفیعت به آسمان جلال

که بی رضای تو حافظ گر التفات کند

به عمر باز نماند، چه جای مال و منال
...

پ.ن. همش هم که قسم به اوصاف توست :دی
 ...ولی مغز کلام هم در همان یکخط آخر هست: "به عمر باز نماند"...هی

چمدان صدایم می زند...

لابد از هوای اینهمه شهریوروار ست که همینجور نشسته پرتاب میشوم به آن روزهای سهمگینی که داشتم برای آمدن آماده میشدم. روزها و شبهای ِ راه رفتن در خواب انگار. حوالی همین روزها بود. اواخر شهریور. حالت قماربازی را داشتم که آخرین و تنها سکه اش را انداخته و نمیداند که چه خواهد شد. دستش را زیر چانه اش زده، به انتظار، تا رولت چرخش را بخورد، تا ببیند روی کدامین دایره می ایستد. هیچ دورنمایی از خودش ندارد، ایستاده تا بگذرد این زمان ِ کُشنده ی کِشدار ِ انتظار و این چرخش ِ سرگیجه آورش، تا شاید بهتر ببیند که چه برسر خودش آورده
...

مهاجرت سخت ست. بخصوص اگر آنهمه به بندهایی بسته باشی و حالا باید یکی یکی ببُریشان، آنهم با دستهای خودت، به چه سختی ها... وگرنه نمیشود. نمیشود گذشت. لعنتی آنقدر قلمبه قلمبه است که رد نمیشود. نمی گذرد. و چه جانکاه بود... حالت ِ بهت ِ آدمهای جنگزده را داشتم. نه با کسی حرف میزدم. نه با کسی بیرون میرفتم. حتی یکساعت ِ ناهار ِ ظهر را هم می آمدم خانه! یا بهتر بگویم: فقط مسیر را سوار مترو میشدم، میرفتم و برمیگشتم. وقت نمیشد که حتی 10 دقیقه خانه بمانم. فقط میرفتم و برمیگشتم. باقی بچه های کلاس با هم دوست بودند، پارتی و مهمانی و بیرون رفتنهایشان براه بود. به من هم یکی دوباری پیشنهاد دادند که چون با یک خوابزده ی لالمونی گرفته مواجه شدند، آخر سر بیخیالم شدند. دیگر از آن "علاقه" و "انگیزه" و "نشاط" که روزگاری نه چندان دور تعریفهای بسیار نزدیکی به من بودند، حتی اثر بارقه ای هم نبود. همه چیز آشوبم میکرد. همه چیز در هاله ی غلیظی از شک و شوک بود. فقط میخواستم همه راحتم بگذارند. کسی کاری بکارم نداشته باشد. بگذارند در بدبختی ام بمیرم...

این وسط کسی که فرشته ی نجاتم شد، استاد راهنمایم بود. پاکستانی الاصل بود. نیم ترم اول بود. کلاس که تمام شد گفت فلانی تو پاشو بیا اتاقم کارت دارم. اول فکر نکردم با منه. بعد که نگاهش رو روی صورتم میخ دیدم، دنیا روی سرم خراب شد. چیکار داره با من آخه؟ من که مشقم را هم به هر بدبختی هفته ی پیشش تحویل داده بودم. یعنی در مورد اون میخواد باهام حرف بزنه؟! چاره ای نبود. در زدم و رفتم تو. گفت بنشینم. نشستم. خدا هم نمیدونه توی ذهنم اون چند لحظه زیر نگاهش چه ها که بر من نگذشت. روی لبه های فروریختن بودم. با یک صدای آرامی که انگار بگوید اینقدر نترس بچه جانم، گفت: فکر میکنی برای چی صدات زدم بیای اینجا؟! سعی کردم نگاهش کنم. زیر لب گفتم نمیدونم. صدام در نمیومد. اینقدر با آدمها حرف نزده بودم که خودم هم صدام رو دیگه نمیشنیدم. مضاف براین، چیزی هم توی گلوم هی بزرگتر و بزرگتر میشد و جا برای حرف ته گلوم کم میومد. سرش رو آورد جلوتر گفت چی؟ سعی کردم بلندتر بگم: نمیدونم. شاید برای مقاله ی هفته پیش... تکیه داد به صندلیش. نفس عمیقی کشید: - نه نه! اشتباه حدس زدی. گفتم بیای اینجا چون میخوام صدات رو بشنوم!! جدی میگم. میخوام که لحن و آهنگ صدات رو بشنوم! بشنوم چطور حرف میزنی!!... من؟ شوکزده و لرزیده نگاهش کردم. - ترم نیمه شده دختر ِ من و من هنوز صدای تو رو نشنیدم! حتی کلمه ای سر کلاس من نگفتی. هیچ وقت اتاقم هم نیامدی. من استاد راهنماتم. حواسم هست که چطور گوشه ی کلاس کز میکنی. میبینم که چطور زل میزنی و هیچوقت چیزی نمیگی. چرا اینقدر ساکتی؟ فکر نمیکنم آدم گوشه گیری باشی. چیزی هست که بخوای به من بگی؟ چیزی نگفتم. یعنی نمیتونستم. دیگه حتی نگاهش هم نمیکردم. فقط اشک بودم و گرگر داغ ِ گونه ها... مدتها بود که این آتشفشان و قل قل ِ زیر پوستم را خفه میکردم. این فورانش دیگر دست من نبود. - دوست صمیمی ت تو کلاس کیه؟ - دوست صمیمی ندارم. بچه های کلاس خیلی خوبند اما من نمیتونم... - کسی از خونواده ت اینجان؟ - نه... و ساعتی بعد که اتاقش را ترک می کردم، چشمهایم ورم کرده بودند ولی جانم رد محوی از لبخند داشت...

بماند که چطور این استادم دلیل اصلی شد که حالم بهتر شد. که چطور در طول آن ترم مسیحای جان خسته ام شد تا نیم جانی بگیرم. نمیدانم چطور و از کجا آن زخمهایی را "که روح را مثل خوره در انزوا میخورند"، دید. حالا گیرم آدمی نبود که بتواند درمان کند. درمان پذیر هم نبودم در موقعیت ِ آنروزهایم که آنهمه کدر و سخت شده بودم. اما دستم را گرفت و گذاشت روی زخمهایم و یادم داد تا شهامت کنم و با دست خودم سر بعضی هاشان را باز کنم. بگذارم چرک و خونشان بیرون بریزد. بعد بخیه بزنم و باندپیچی ام کنم. وقت بدهم تا بهتر شوم. یادم داد بخودم حق بدهم که درد بکشم وقتی اینهمه درد دارم. مدام توبیخم نکنم. آنقدر با خودم نجنگم. و چه همه یاد گرفتم از آن مرد که نوازشم کنم وقتی نوازشگری ندارم اما آنهمه احتیاج دارم...

همه میگفتند: اولش همینجوره. ولی عادت میکنی... و باور کن من تنها کاری که نکردم "عادت" بود. بعد از دو ماه و نیم هم جمع کردم و برگشتم ایران. بعد ِ یک ماه، بابا پسم فرستاد. آنچه بعدها در همه ی این سالها بر من گذشت، جدال عظمایی بود در هروله ی بی تمامم میان گذشته و آشتی دوباره ام با خودم آنهم در جهانی آنهمه ناآشنا. بعدها اینجا، دوستیهای زیبایی پیدا کردم، صدایم بالاخره در کلاسها شنیده شد، کار کردم، درس خواندم، شدم مسئول این کار دانشجویی، آن کار علمی، راهنمای تور شدم بصورت پاره وقت، درس دادم گاهگاهی، مسافرت رفتم، عاشق شدم، و در یک کلام، اینجا هم شهر من شد، خانه ام شد. و امروز همانجور که گوشه ها و کنج های تهران را بلدم از بس که روزگارانی راه رفتمش و زندگی اش کردم، این شهر را هم بلد شده ام، انس گرفته ام، راهش رفته ام و دانسته امش (ادعایم میشود؟ میشود!...). با اینحال اما "عادت" نکرده ام/ نمیکنم انگار... و حالا پاهایم دورخیز برداشته اند تا این غریبگی را تکثیر کند... برای منی که دیگر همه جا خانه های بالقوه ی من اند، این غریبگی اما چه آغشته ی خونم شد و جزو جدایی ناپذیر ِ بودنم...

...اینجا مینویسم که فقط نوشته باشم وگرنه میدانم: از اینجا هم خواهم رفت
...


پ.ن. تهران را برایم بو بکش... زیر تمام دود و شلوغی و کثیفی و سرسامش، روحی پر از خاطره و ترانه، با تمام فرسودگی اش هنوز جان دارد و نفس میکشد، بخصوص در شهریور و مهرش... 
 دلم برایت تنگ است... سخت...

هردم از این باغ بری میرسد... میشه این باغ ما خشک شه لطفن!

اون که وضع سفارت و بستن و نداشتن یه جا که بشه یه پاسپورت تو این مملکت تمدید کرد و تنها مجرای بی رونق و رمق ارتباط با ایران بود، از دیوار بالا رفتید و آتش زدید و بستید. حالا هم افتادید به جان این پرنده های بیجان که دوبله و سوبله سوخت میخرند و پول نفتی که اول قرار بود سر سفرهای شما بیاید، برود توی کان ِ این انگلیسیها و آمریکاییها عروسی برپا کنند! شرکت هواپیمایی "بی ام آی" (بریتیش میدلند ایرویز) دیگه نمی پره به تهران. درش رو تخته کردن. اونم که از وضع ایران ایر. همین دوتا هم که بیشتر پرواز مستقیم به ایران نداشتند. حالا اگه هیچ هواپیمایی دیگه مستقیم نره تهران چی؟؟! ها؟! قیمتها هم که لابد تصاعدی سرشون رو از فلک هم بالاتر بگیرند! تف!...

دم ایت!...
The tragedy in the lives of most of us is that we go through life walking down a high-walled land with people of our own kind, the same economic situation, the same national background and education and religious outlook. And beyond those walls, all humanity lies, unknown and unseen, and untouched by our restricted and impoverished lives.

(Florence Luscomb)
Click...
Done!...

شیر آب داغ ِ وان رو باز کن بذار پُر شه، یه بطر آبجو هم قربون دستت از تو یخچال درآر بذار گوشه وان و دوتا شمع هم اگه روشن کنی که یه ماچ از من جایزه داری. تا من یه سیگار رو پله ها بکشم و بیام...

"هوا را از من بگیر، لبخندت را نه"...

خب لطفن یکی هم بردارد از این عاشقیهای سی سالگی هامان بنویسد... بنویسد که چطور آن عشق ِ "افلاطونی" ِ تازه-بیست سالگیها چرخید به این عشق ِ "افلا-تنی" ِ اینروزهایمان... که چطور آدمی نگاهش را از آسمان میگیرد و ته چشمهای تو بخیه می زند. که چطور بار ِ "هجران" و "فراق" بر همین "شانه ها"یمان افتاد. که از کجاهایش این "قفس جان"، همین "قفسه سینه ات" شد. که چطور آن "تن ِ عشق"مان به این "عشق ِ تن" کشید. که دیگر چه همه قبای لطافت و زیبایی را بر همین تن تو دوخته اند و معنا میشوند. که چه این "توهّم" ِ عشق به با "تو-هم"ها چرخید. که چطور زاویه نگاهمان به چشم اندازهای روبرویمان خیره شد. چشم اندازهایی که تا دیروز هم بودند اما چشم در زاویه شان نبود. و میدانی؟ حالا ما سی ساله ها ویرانه تر و دانسته تر از آنیم که ندانیم آغوشت به اندازه ی دنیا هم که بزرگ و اینهمه امن هم که باشد، همین که دستانت را از کمرم باز کنی، باز پرتاب میشوم به همان ناکجایی که زیر پوستم ناامنی را پمپاژ میکند و سخت میترساندم... و این داستان ِ دستنویس ِ ما هنوز باید خیلی جاهایش اضافه شود، خیلی خط ها بخورد و همچنان ادامه دارد
...

یاد را از آدمی بگیر، دیگر نه می‌شنود، نه می‌اندیشد، و نه می‌فهمد*...

بنظرم این متولیان ِ قوانین حقوق بشر باید یک تبصره ای هم پایین متن شان بصورت دستنویس اضافه کنند! که به آدمیزاده اجازه بدهد در شرایط غلیان و هجوم ناگهانی ِ دلتنگی و دلشکشتگی، آنهم در بی موقع ترین اوقات ِ ممکنه، سر کلاس یا توی کتابخانه، یا توی خیابان، توی بار، وسط مهمانی، وسط عرق و ورق با دوستان، وسط آشپزی، وسط رقص، وسط توضیح تز به سوپروایزر و خلاصه وسط تمام کارهایی که نمیشود و نباید گریه کرد، گریه کند. بدون اینکه ابرویی بالا رود یا چشمی با کنجکاوی زل بزند یا حرفی بالا پایین شود یا قضاوتی شود. حتی اگر خواست با صدای بلند هم... که هی همان آدمیزاده خودش را چهارچنگولی به مستراح کتابخانه نرساند و پنج بار سیفون را نکشد و هی خودش را قورت ندهد...  که بابام جان! آدمیزاد است دیگر گاهی از فورانش زار هم می زند... خب چه کند؟... شما سرت به کار خودت باشه لطفن... خمیرمایه ی دلسوزی هم نیست در ضمن
!


  اوپانیشادها * 
.المپیک لندن امروز تمام شد
...و برای من المپیک مفهوم دیگری پیدا کرد. کلن وقتی "میبینی" و نه فقط "میشنوی"، فرق میکند. خیلی فرق می کند
شیرین بهانه بود
!شما کوه ت را بکن فرهاد جان
...

O! My darling! The Show must go on...

...

Empty spaces - what are we living for?
Abandoned places - I guess we know the score..
On and on!
Does anybody know what we are looking for?

Another hero - another mindless crime.
Behind the curtain, in the pantomime.
Hold the line!
Does anybody want to take it anymore?
The Show must go on!
The Show must go on!Yeah!
Inside my heart is breaking,
My make-up may be flaking,
But my smile, still, stays on!

Whatever happens, I'll leave it all to chance.
Another heartache - another failed romance.
On and on...
Does anybody know what we are living for?
I guess i'm learning
I must be warmer now..
I'll soon be turning, round the corner now.
Outside the dawn is breaking,
But inside in the dark I'm aching to be free!

The Show must go on!
The Show must go on! Yeah,yeah!
Ooh! Inside my heart is breaking!
My make-up may be flaking...
But my smile, still, stays on!
Yeah! oh oh oh

My soul is painted like the wings of butterflies,
Fairy tales of yesterday, will grow but never die,
I can fly, my friends!

The Show must go on! Yeah!
The Show must go on!
I'll face it with a grin!
I'm never giving in!
On with the show!

I'll top the bill!
I'll overkill!
I have to find the will to carry on!
On with the show!
On with the show!

The Show must go on
The Show must go on
The Show must go on
The Show must go on
The Show must go on
The Show must go on

دست بنه بر دلم *...


آهنگساز: سعید فرجپوری

 تِرَک 8 *


...پ.ن. یکی بیاد ترکم بشه لطفن... دارم سیگاری میشما
از اين تنهايی هزارساله
خسته‌ام
از این که صدای تو را بشنوم
خیال کنم وهم بوده
این که هرچی بخواهم بخرم
می گویم حالا نه
صبر می کنم وقتی آمدی
از این اجاق خاموش
این قابلمه ها، ماهیتابه ها
این شراب که هنوز بازش نکرده ام
گیلاس های خاک گرفته
بشقاب های دلمرده
این فیلم که قرار بود با هم ببینیم
متکایی که سرت را می گذاشتی
خودم که بهانه‌جو شده
از انتظار خسته ام
همینجا نشسته ام
و فکر می کنم
چه خوب! که زمین گرد است
!عشق من
می روی آنقدر می روی که باز
...آنسوی زمین می رسی به من

(عباس معروفی)

دل-زده در تاریکی...

اشتباه بزرگی که مرد میکنه اینه که فکر میکنه من با هر شرایطی باهاش کنار میام. درست فکر میکنه البته. من با خیلی بادها حتی خیلی توفنده هاشم نلرزیدم و ایستادم، اما یک "اما"ی بزرگی هم با من هست. بطور "وجودی" این "اما" در من نهادینه هست. این "اما" خیلی درونی یه. "شرایط" و "طرزِ" بودن رو کنار میام. اصلن نگاهم به "شرایط" خیلی شخصی یه. یعنی شخصی میکنم شرایط دوروبرم رو. یعنی تا جایی که امکانش برام باشه شرایط ِ خودم رو میسازم و بعد میشینم توش زندگی میکنم. این "اما" تا وقتی یه که از درون نلرزم. تا زمانی که از درون قرص و محکمم، بیرون رو بلدم خودی کنم. بلدم کنار بیام. اینجا رو مرد اما اشتباه خونده. یه آرامش خاطر درونی از مرد باید اون ته دلم داشته باشم تا بتونم. که بدونم این "یکجا" رو هستش، بقیه ش رو خودم بلدم. بعدش میتونم تا حد زیادی حتی هر دومونو راه ببرم. حالا این "اونجا" کجاست؟ بلد نیستم بگمش. خیلی زنه اما اینجا. خیلی این زن ِ اونجا چشماش رو دوخته ته ِ چشمهای مرد، که آروم و مطمئنش کنه که آدم ِ زندگیش همین آدمه. که تو چشماش بخونه که با هر جورت هستم، تا وقتی این یک "اینجا" رو هستی. که بودنم بند ِ همین یک "اما" ست...

و وای از من اگر از درون بلرزم... وای به ما...
1
اوج زنانگی برای من، سبزی پاک کردن است. از وقتی از خونه ی صفورا رفتم، سبزی خوردن شد یک کالای پردردسر که فقط در میهمانیهای خانوادگی گیر می آمد. حتی فکر ِ پاک کردن و شستن سبزی برام کار سختی بوده همیشه. مامانا کلن خیلی حوصله دارند. از وقتی از ایران آمدم هم که دیگر اصلن نیست، مگر تا آن سر شهر بروی و از مغازه ایرانی بخری. امشب اما از دم کبابی این بچه های ایرانی ِ نزدیک خانه رد میشدم. مرد جوان که میدونه ایرانی ام، سلام کرد. سلام کردم. دیگه رد شده بودم که یکهو صدام زد. رفتم تو مغازه. یک پلاستیک داد دستم گفت اینا سبزی خوردنه! صبح گرفتم برا کسی. نیومده ببره. بگیر ببر. خراب میشه. من؟ یه کم تعارف راستکی کردم، یه کمم تعارف ایرانی، ولی آخرش با خوشحالی و سپاس گرفتم و آوردم خونه. الان یک سبد سبزی خوردن ِ تمییز که رسمن امشب از آسمون افتاد،  کنار ظرفشویی یه که من هی با ذوق نیگاشون میکنم و یکی دو پر ریحون هم برمیدارم و بو میکشم. بوی مامان میاد...
2
ته دیگ از اصلش قرار بود که ته ِ دیگ باشد که برنج خشک نشود و هدر نرود. اما ته دیگ هم از آن مقوله هاست که یواش یواش و در طول زمان استعداد خود را نشان داد و توانست از حاشیه خود را به متن بکشاند و نه تنها جای اصل را بگیرد، که حتی بیشتر از آن بدان توجه شده و مورد علاقه قرار گیرد (سلام مستر بکس). ته دیگ را با مواد مختلفی میشود درست کرد. یک مدل شین-واری هم من درست میکنم که باور بفرمایید از کرده ی خود شادانم. این ته دیگ ِ شین درآوردی با نان باگت درست میشود. ابتدا نان باگت را نازک (به ضخامت حدود یک سانتیمتر) حلقه حلقه کنید. خوب است که نان باگتی که انتخاب میکنید کوچک باشد تا تعداد حلقه ها بیشتر بوده و همپوشانی بهتری داشته باشند. ته قابلمه را مقادیر متنابهی روغن زیتون بریزید. حلقه های باگت را توی روغن زیتون بخوابانید. اگر روغن همه اش جذب نان شد، کمی بیشتر اضافه کنید. یک عدد پیاز متوسط را پوست گرفته و از وسط نصف کرده و سپس حلقه حلقه کنید. حالا نیم حلقه ها را با دست جدا کرده و دورتادور روی حلقه های باگت بپاشید. جوری که روی هر حلقه باگت، یکی- دو نیم حلقه پیاز قرار بگیرد. حالا برنج ِ آبکش شده را روی این "ته دیگ- توو- بی" ریخته و دم کنید. باور بفرمایید که رستگار خواهید شد!
3
گفتن نداره که چقدر جات سر سفره م خالی...

BBC Proms

...عجب شب پُری بود

از همه بیشتر اجرای زیبای انا-جین کیسی از آهنگ معروف ادیت پیاف رو دوست داشتم
 و البته حضور دیوید اتنبرو. من رسمن عاشق صدای این مردَم، بی اغراق

کمی هم از تاریخ بی بی سی پرومز: اینجا
!جان جان-
جان؟-
 زنگ زدم بپرسم معنی کلمه ی "احتیاج" رو میدونی؟-
...خوب میدونم گلم. با تمام رگ و پی ام میدونم-

دو دقیقه‌ی دیگر ساعت به وقت ِ اینجا، بر مدار صفر زمین، می‌شود چهار صبح... مدتی ست مثل خوابزده ها خیره شده ام به شب و سکوت پشت پنجره، بی اینکه حسی داشته باشم... هوا بوی پاییز میدهد. باد می آید و خنک است...

فروغ را از کنار آباژور برمیدارم و صفحه ای میخوانم. فکر میکنم: چه آدم غریبی بود این زن. عجیب نبود، غریب بود. غریبه بود. کتاب را میگذارم همانجا که بود درحالیکه فکر میکنم داستان من/ما انگار تمامی ندارد. نه که بد باشدها. نه. فقط تمامی ندارد... چرا شعر دوست میدارم؟

"برایدزهد" را امشب تمام کردم. از من وصیت که نروی فیلمش را ببینی که قشنگ گند زده اند به داستان. سریال تلویزیونی اش را ببین، با بازی بینظیر جرمی آیرونز. گاه بعضی دیالوگها و صحنه ها را چندین بار عقب زده ام و دوباره و چندباره دیده ام. آدم را مریض میکند این سریال. راستی بدنبال چه میگردم در میانه ی این دیالوگها و صحنه ها و فیلم ها؟ تمام که شد خودم قانون خودم را نقض کردم و توی اتاق، دراز کشیده روی تخت، کنار پنجره ی باز، روبروی امشب، سیگار کشیدم.

خوب که فکرش را میکنم اصلن همین ست که اوضاعم همین ست. اصلن اوضاع همه مان همین ست. فکرش را بکن که ملتی که در امروزش چیزی برای عرضه ندارد و آنهمه به تاریخ و دیروزش چنگ می اندازد تا بگوید که همچنان هست و وجود دارد، بعد اسطوره اش کیست؟ رستم خانی که پسر خودش را هم فریب میدهد و گلویش را بیخ تا بیخ می بُرد! باور کن نیم ساعتی از ته دل به این قهرمانمان که اینطور کوس پهلوانی اش گوش همه را کر کرده خندیده ام امشب، از ته دل. آقای مارکس اگر ایرانی بود، بنظرم گفته بود این شعر و عرفانتان مخدرتان است...

چقدر تکه تکه ام امشب... بعد این تکه ها اینقدر نقض هم اند که انگار نه انگار تکه های یک آدم اند. انگار یک تکه ام از ابریشم و حریر باشد، تکه ی دیگرم از سنگ ِ پا. جمع نمیشوم که...

راستی سرشب از کتابخانه که درآمدم، بی مقصد و هدف توی شهر پخش شدم. یک انگشتر هم خریدم، باشد که حالم خوش شود. انگشترم شکل یک برگ درخت موز مانندی هست که پیچیده باشه، که از دو طرف خم شده باشه. عجیب هم هست. بجای یک انگشت توی دو انگشتم جا میگیره. انگشترم خیلی خوشکله و به انگشتهای من با لاک نوک مدادی هم خیلی می یاد ولی حالم خوش نشد... ترفندم بی اثر بود...

راستی میدانی؟ دندان لق همیشه هم نمی افتد!

نشد امام زمان شما هم بشم! این امام زمان شما خیلی آدم خوشبختی است. میتواند طولانی غایب شود، بی اینکه بمیرد، بی اینکه کسی چیزی بپرسد یا توضیحی بخواهد. نیست اما هست. کاشکی آدمها یک امام زمان هم درونشان داشتند، حداقل گاهگاهی...

هان؟! آها!... حسین پناهی با آن صدای خش دارش که نمیشود با دیگری اشتباهش کرد، از آن گوشه دارد میگوید:
"یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
                       تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال سوت بزنی"...

هی! چایخونه تعطیله، پاشید جمع کنید برید پی کارتون... سپیده زده... کاش عمیق بخوابم... شاید هم مال هوای اینروزهاست. این روزهای سال که می‌شود، هوا اینجا تکلیفش با خودش معلوم نیست. تابستان است، اما یکهو آدم لرزه اش می گیرد و دست به ژاکت می شود... خوابهای عمیق من هم شاید باید بمانند تا زمستان...

چه خوب که شنبه است امروز...