دو دقیقهی دیگر ساعت به وقت ِ اینجا، بر مدار صفر زمین، میشود چهار
صبح... مدتی ست مثل خوابزده ها خیره شده ام
به شب و سکوت پشت پنجره، بی اینکه حسی داشته باشم... هوا بوی پاییز میدهد. باد می
آید و خنک است...
فروغ را از کنار آباژور برمیدارم و
صفحه ای میخوانم. فکر میکنم: چه آدم غریبی بود این زن. عجیب نبود، غریب بود. غریبه بود. کتاب را میگذارم همانجا که بود درحالیکه فکر میکنم داستان من/ما
انگار تمامی ندارد. نه که بد باشدها. نه. فقط تمامی ندارد... چرا شعر دوست میدارم؟
"برایدزهد" را امشب تمام کردم. از من وصیت که
نروی فیلمش را ببینی که قشنگ گند زده اند به داستان. سریال تلویزیونی اش را ببین،
با بازی بینظیر جرمی آیرونز. گاه بعضی دیالوگها و صحنه ها را چندین بار عقب زده ام
و دوباره و چندباره دیده ام. آدم را مریض میکند این سریال. راستی بدنبال چه میگردم
در میانه ی این دیالوگها و صحنه ها و فیلم ها؟ تمام که شد خودم قانون خودم را نقض
کردم و توی اتاق، دراز کشیده روی تخت، کنار پنجره ی باز، روبروی امشب، سیگار کشیدم.
خوب که فکرش را میکنم اصلن همین ست که اوضاعم همین ست.
اصلن اوضاع همه مان همین ست. فکرش را بکن که ملتی که در امروزش چیزی برای عرضه
ندارد و آنهمه به تاریخ و دیروزش چنگ می اندازد تا بگوید که همچنان هست و وجود
دارد، بعد اسطوره اش کیست؟ رستم خانی که پسر خودش را هم فریب میدهد و گلویش را بیخ
تا بیخ می بُرد! باور کن نیم ساعتی از ته دل به این قهرمانمان که اینطور کوس
پهلوانی اش گوش همه را کر کرده خندیده ام امشب، از ته دل. آقای مارکس اگر ایرانی
بود، بنظرم گفته بود این شعر و عرفانتان مخدرتان است...
چقدر تکه تکه ام امشب... بعد این تکه ها اینقدر نقض هم اند
که انگار نه انگار تکه های یک آدم اند. انگار یک تکه ام از ابریشم و حریر باشد،
تکه ی دیگرم از سنگ ِ پا. جمع نمیشوم که...
راستی سرشب از کتابخانه که درآمدم، بی مقصد و هدف توی شهر
پخش شدم. یک انگشتر هم خریدم، باشد که حالم خوش شود. انگشترم شکل یک برگ درخت موز
مانندی هست که پیچیده باشه، که از دو طرف خم شده باشه. عجیب هم هست. بجای یک انگشت
توی دو انگشتم جا میگیره. انگشترم خیلی خوشکله و به انگشتهای من با لاک نوک مدادی
هم خیلی می یاد ولی حالم خوش نشد... ترفندم بی اثر بود...
راستی میدانی؟ دندان لق همیشه هم نمی افتد!
نشد امام زمان شما هم بشم! این امام زمان شما خیلی آدم
خوشبختی است. میتواند طولانی غایب شود، بی اینکه بمیرد، بی اینکه کسی چیزی بپرسد
یا توضیحی بخواهد. نیست اما هست. کاشکی آدمها یک امام زمان هم درونشان داشتند،
حداقل گاهگاهی...
هان؟! آها!... حسین پناهی با آن صدای خش دارش که
نمیشود با دیگری اشتباهش کرد، از آن گوشه دارد میگوید:
"یک وقت هایی باید
روی
یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل
است
و بچسبانی
پشت شیشه ی افـکارت
باید
به خودت استراحت بدهی
دراز
بکشی
دست
هایت را زیر سرت بگذاری
به
آسمان خیره شوی
و بی
خیال سوت بزنی"...
هی! چایخونه تعطیله، پاشید جمع کنید برید پی کارتون... سپیده
زده... کاش عمیق بخوابم... شاید هم مال هوای اینروزهاست. این روزهای سال که میشود،
هوا اینجا تکلیفش با خودش معلوم نیست. تابستان است، اما یکهو آدم لرزه اش می گیرد
و دست به ژاکت می شود... خوابهای عمیق من هم شاید باید بمانند تا زمستان...
چه خوب که شنبه است امروز...
سلام عزیز من
پاسخحذفخوبی؟
چند روزی نبودم. رفته بودم شیراز. جای تو خالی... گرم بود اما مثل همیشه خوش گذشت. جات رو خیلی خالی کردم هرچند فقط سعدیه رو دیدم و حتی به حافظ هم نرسیدم. آهان راستی ارم هم رفتم..
دلم تنگ شده بود برای دست نوشته هات. اول که روشن کردم آمدم اینجا.
دوستت می دارم. معتاد نوشته هات شدما....
به به! حدس زده بودم که شیراز باشی :)
پاسخحذفدلم برای اون شهر زیبای شما تنگ شده، خیلی... سالهاست که نرفتم... وقتی هم رفتم چه خاطره ها که با خودم بار نزدم...
چندتا عکس برام بفرست ترنجم
میبوسمت :*