"هوا را از من بگیر، لبخندت را نه"...

خب لطفن یکی هم بردارد از این عاشقیهای سی سالگی هامان بنویسد... بنویسد که چطور آن عشق ِ "افلاطونی" ِ تازه-بیست سالگیها چرخید به این عشق ِ "افلا-تنی" ِ اینروزهایمان... که چطور آدمی نگاهش را از آسمان میگیرد و ته چشمهای تو بخیه می زند. که چطور بار ِ "هجران" و "فراق" بر همین "شانه ها"یمان افتاد. که از کجاهایش این "قفس جان"، همین "قفسه سینه ات" شد. که چطور آن "تن ِ عشق"مان به این "عشق ِ تن" کشید. که دیگر چه همه قبای لطافت و زیبایی را بر همین تن تو دوخته اند و معنا میشوند. که چه این "توهّم" ِ عشق به با "تو-هم"ها چرخید. که چطور زاویه نگاهمان به چشم اندازهای روبرویمان خیره شد. چشم اندازهایی که تا دیروز هم بودند اما چشم در زاویه شان نبود. و میدانی؟ حالا ما سی ساله ها ویرانه تر و دانسته تر از آنیم که ندانیم آغوشت به اندازه ی دنیا هم که بزرگ و اینهمه امن هم که باشد، همین که دستانت را از کمرم باز کنی، باز پرتاب میشوم به همان ناکجایی که زیر پوستم ناامنی را پمپاژ میکند و سخت میترساندم... و این داستان ِ دستنویس ِ ما هنوز باید خیلی جاهایش اضافه شود، خیلی خط ها بخورد و همچنان ادامه دارد
...

۱ نظر:

  1. چنین که به هم آغشتیم
    تو کجا خواهی بود
    وقتی که نباشم.


    شمس لنگرودی

    پاسخحذف