لابد از هوای
اینهمه شهریوروار ست که همینجور نشسته پرتاب میشوم به آن روزهای سهمگینی که داشتم برای آمدن آماده میشدم. روزها و شبهای ِ راه رفتن در خواب انگار. حوالی همین روزها بود. اواخر شهریور. حالت قماربازی را داشتم که آخرین و تنها سکه اش
را انداخته و نمیداند که چه خواهد شد. دستش را زیر چانه اش زده، به انتظار، تا
رولت چرخش را بخورد، تا ببیند روی کدامین دایره می ایستد. هیچ دورنمایی از خودش
ندارد، ایستاده تا بگذرد این زمان ِ کُشنده ی کِشدار ِ انتظار و این چرخش ِ سرگیجه
آورش، تا شاید بهتر ببیند که چه برسر خودش آورده
...
...
مهاجرت سخت ست.
بخصوص اگر آنهمه به بندهایی بسته باشی و حالا باید یکی یکی ببُریشان، آنهم با
دستهای خودت، به چه سختی ها... وگرنه نمیشود. نمیشود گذشت. لعنتی آنقدر قلمبه قلمبه است که رد نمیشود. نمی گذرد. و چه جانکاه بود... حالت ِ بهت ِ آدمهای جنگزده را داشتم. نه با
کسی حرف میزدم. نه با کسی بیرون میرفتم. حتی یکساعت ِ ناهار ِ ظهر را هم می آمدم
خانه! یا بهتر بگویم: فقط مسیر را سوار مترو میشدم، میرفتم و برمیگشتم. وقت نمیشد
که حتی 10 دقیقه خانه بمانم. فقط میرفتم و برمیگشتم. باقی بچه های کلاس با هم دوست
بودند، پارتی و مهمانی و بیرون رفتنهایشان براه بود. به من هم یکی دوباری پیشنهاد
دادند که چون با یک خوابزده ی لالمونی گرفته مواجه شدند، آخر سر بیخیالم شدند.
دیگر از آن "علاقه" و "انگیزه" و "نشاط" که روزگاری
نه چندان دور تعریفهای بسیار نزدیکی به من بودند، حتی اثر بارقه ای هم نبود. همه
چیز آشوبم میکرد. همه چیز در هاله ی غلیظی از شک و شوک بود. فقط میخواستم همه راحتم بگذارند. کسی کاری بکارم نداشته باشد.
بگذارند در بدبختی ام بمیرم...
این وسط کسی که
فرشته ی نجاتم شد، استاد راهنمایم بود. پاکستانی الاصل بود. نیم ترم اول بود. کلاس
که تمام شد گفت فلانی تو پاشو بیا اتاقم کارت دارم. اول فکر نکردم با منه. بعد که
نگاهش رو روی صورتم میخ دیدم، دنیا روی سرم خراب شد. چیکار داره با من آخه؟ من که
مشقم را هم به هر بدبختی هفته ی پیشش تحویل داده بودم. یعنی در مورد اون میخواد
باهام حرف بزنه؟! چاره ای نبود. در زدم و رفتم تو. گفت بنشینم. نشستم. خدا هم
نمیدونه توی ذهنم اون چند لحظه زیر نگاهش چه ها که بر من نگذشت. روی لبه های فروریختن بودم. با یک صدای آرامی که انگار بگوید اینقدر نترس بچه جانم، گفت: فکر
میکنی برای چی صدات زدم بیای اینجا؟! سعی کردم نگاهش کنم. زیر لب گفتم نمیدونم.
صدام در نمیومد. اینقدر با آدمها حرف نزده بودم که خودم هم صدام رو دیگه نمیشنیدم.
مضاف براین، چیزی هم توی گلوم هی بزرگتر و بزرگتر میشد و جا برای حرف ته گلوم کم
میومد. سرش رو آورد جلوتر گفت چی؟ سعی کردم بلندتر بگم: نمیدونم. شاید برای مقاله
ی هفته پیش... تکیه داد به صندلیش. نفس عمیقی کشید: - نه نه! اشتباه حدس زدی. گفتم بیای اینجا چون
میخوام صدات رو بشنوم!! جدی میگم. میخوام که لحن و آهنگ صدات رو بشنوم! بشنوم چطور حرف میزنی!!... من؟
شوکزده و لرزیده نگاهش کردم. - ترم نیمه شده دختر ِ من و من هنوز صدای تو رو
نشنیدم! حتی کلمه ای سر کلاس من نگفتی. هیچ وقت اتاقم هم نیامدی. من استاد
راهنماتم. حواسم هست که چطور گوشه ی کلاس کز میکنی. میبینم که چطور زل میزنی و
هیچوقت چیزی نمیگی. چرا اینقدر ساکتی؟ فکر نمیکنم آدم گوشه گیری باشی. چیزی هست که
بخوای به من بگی؟ چیزی نگفتم. یعنی نمیتونستم. دیگه حتی نگاهش هم نمیکردم. فقط اشک
بودم و گرگر داغ ِ گونه ها... مدتها بود که این آتشفشان و قل قل ِ زیر پوستم را خفه میکردم. این فورانش دیگر دست من نبود. - دوست صمیمی ت تو کلاس کیه؟ - دوست صمیمی
ندارم. بچه های کلاس خیلی خوبند اما من نمیتونم... - کسی از خونواده ت اینجان؟ -
نه... و ساعتی بعد که اتاقش را ترک می کردم، چشمهایم ورم کرده بودند ولی جانم رد
محوی از لبخند داشت...
بماند که چطور این
استادم دلیل اصلی شد که حالم بهتر شد. که چطور در طول آن ترم مسیحای جان خسته ام
شد تا نیم جانی بگیرم. نمیدانم چطور و از کجا آن زخمهایی را "که روح را مثل
خوره در انزوا میخورند"، دید. حالا گیرم آدمی نبود که بتواند درمان کند.
درمان پذیر هم نبودم در موقعیت ِ آنروزهایم که آنهمه کدر و سخت شده بودم. اما دستم
را گرفت و گذاشت روی زخمهایم و یادم داد تا شهامت کنم و با دست خودم سر بعضی هاشان
را باز کنم. بگذارم چرک و خونشان بیرون بریزد. بعد بخیه بزنم و باندپیچی ام کنم. وقت بدهم تا بهتر شوم. یادم داد بخودم حق بدهم که درد بکشم وقتی اینهمه درد دارم. مدام توبیخم نکنم.
آنقدر با خودم نجنگم. و چه همه یاد گرفتم از آن مرد که
نوازشم کنم وقتی نوازشگری ندارم اما آنهمه احتیاج دارم...
همه میگفتند: اولش همینجوره. ولی عادت میکنی... و باور کن من تنها کاری که
نکردم "عادت" بود. بعد از دو ماه و نیم هم جمع کردم و برگشتم ایران. بعد
ِ یک ماه، بابا پسم فرستاد. آنچه بعدها در همه ی این سالها بر من گذشت، جدال عظمایی
بود در هروله ی بی تمامم میان گذشته و آشتی دوباره ام با خودم آنهم
در جهانی آنهمه ناآشنا. بعدها اینجا، دوستیهای زیبایی پیدا کردم، صدایم بالاخره در
کلاسها شنیده شد، کار کردم، درس خواندم، شدم مسئول این کار دانشجویی، آن کار علمی،
راهنمای تور شدم بصورت پاره وقت، درس دادم گاهگاهی، مسافرت رفتم، عاشق شدم، و در یک
کلام، اینجا هم شهر من شد، خانه ام شد. و امروز همانجور که گوشه ها و کنج های تهران
را بلدم از بس که روزگارانی راه رفتمش و زندگی اش کردم، این شهر را هم بلد شده ام،
انس گرفته ام، راهش رفته ام و دانسته امش (ادعایم میشود؟ میشود!...). با اینحال اما "عادت" نکرده ام/
نمیکنم انگار... و حالا پاهایم دورخیز برداشته اند تا این غریبگی را تکثیر کند... برای
منی که دیگر همه جا خانه های بالقوه ی من اند، این غریبگی اما چه آغشته ی خونم شد و
جزو جدایی ناپذیر ِ بودنم...
...اینجا مینویسم که
فقط نوشته باشم وگرنه میدانم: از اینجا هم خواهم رفت
پ.ن. تهران را برایم بو بکش... زیر تمام دود و شلوغی و کثیفی و سرسامش،
روحی پر از خاطره و ترانه، با تمام فرسودگی اش هنوز جان دارد و نفس میکشد، بخصوص در شهریور و مهرش...
دلم برایت تنگ است... سخت...
دلم برایت تنگ است... سخت...
شایای من....
پاسخحذفخوندن این نوشته ت یک عالمه احساس و فکر رو در من برانگیخت... شاید قیاس درستی بین آن سفر نصفه نیمه ی من با مهاجرت این سالیان دراز که تو داری نباشه اما حس و حالت رو کامل درک می کنم... یک روزی یه دوستی برام نوشت: مهاجرت یه نفرین داره که اگه توی غربت موندنی شدی خواه ناخواه دچارش می شی.. و راستش من فکر کردم برای خونواده ی ما یکی بسه. شاید اشتباه کردم. شاید بندهای من محکم تر بود. شاید ترسوتر بودم. شاید... هزار و یک شاید دیگه اما به هر حال برگشتم، گاهی پشیمون می شم که چرا برگشتم اما خب، به هر حال کاری ست که شده ...
تهران این روزها داره یواش یواش پاییزی می شه... و سلام می رسونه به تو عزیزم...
در کل نوشته هات حس درک و عمق بالایی رو به خواننده منتقل میکنه. خوب بود. خیلی این پستت رو دوست داشتم
پاسخحذفپاینده باشی در نوشتن
نمیدونم به تو حق بدم یا نه
پاسخحذفخودم در رفتن و ماندن تردید دارم ، دلم میخواد برم ، استادم تشویقم میکنه اما بندهایی وصلم شده که نمیدانم چقدر محکم هستن ... دل میخواد ...
راستی یادم رفت بگم که نری از اینجا که دلم بد جوری میگیره :) همین جا باش
پاسخحذفای آفتاب وبلاگ افروز :* چشم. اگر رفتنی شدم، خبر میدم :)
پاسخحذفتو عزیزی :)ممنون
پاسخحذف