سارای من ناامن ست... ناامنی اش از نداشتن "مرد"
در زندگی اش... این ناامنی از بچگی با از دست دادن پدر زیر پوستش خزید. آن
الگوی "ثابت" مردی که میشود رویش حساب کرد و بر آن تکیه زد و مرد خانه
حسابش کرد، در کودکی اش، اول گریخت، بعد در تنهایی ِ اندوهبارش خود را حلق آویز
کرد. مادر سعی شایانی کرد تا دخترش تربیت و آموزش خوبی داشته باشد. موفق هم شد. اما جای مرد پر نشد. خالی ماند. سارای من حالا، مدام از آغوشی به آغوشی پناه می برد به امید یافتن ِ آن آغوش
ِ امن ِ دریغ شده. می پرد از این شاخه به آن شاخه، به امید چشم انداز بهتری، و
چیزی جز تیرگی نمی یابد. سارای من آواره ی آغوش هاست... او که خودش را
"باحال" تعریف میکند، از تنهایی دردناکی اما رنج میبرد، رنجی ملموس پس ِ
این خنده های بلندش. سارا از مردهایش انتقام می کشد. انتقام ِ نداشتن آن امنیتی که
در بازوان ِ این مردان پیدا نمی کند. و خودش قربانی تر ست. هی می گردد و هی نمی یابد.
گاه می راند و گاه رانده میشود. دیگر میداند که قانون است. قانون تن ها. تن مرد،
برایش ارگاسمی دارد که به لحظه ای از تنهایی اش جدایش میکند. بعد دوباره او می
ماند و تنهایی اش. مردها همین اند برایش. و او باز با چشمان ملتهب میگردد.
"امنیت در هیچ آغوشی نیست"، این قانون سارای من است...
من حواسم به سارا
هست. ناامنی را من هم خوب میشناسم. در من هم ناامنی زیر پوستم، با هر ضربه ی نبضم،
توی خونم پخش می شود و خود را تکثیر میکند. در من فقط شکل و ماهیتش دیگر است. مردان
زندگی من، مردان قرص و محکمی بوده اند. مردانی که حتی از کُنده های پوسیده شان هم
مردانگی و بزرگی بو کشیده ام. من امنیت را با مرد و در مرد چشیده ام. میدانم که میشود جایی خود را رها کرد و از خود گذشت. میشود عاشق شد،
میشود سینه ی مردی سرزمین امن زنی باشد. حالا گیرم که نداشته باشمش. اما میشود. در
سارا اما نمیشود. فرق من با سارا فقط همینجاست. من هم میدانم که هیچ آغوشی آن ایده
آل ِ ذهنی نمیماند، نمیشود. اما اینرا هم آموخته ام که عشق را باید دست
گرفت، مثل کودکی پا به پا بردش، صبوری اش کرد تا بزرگ شود. و بزرگ میشود. می بالد.
رعنا و زیبا میشود. حداقل به چشم من و در دنیای من میشود. باور دارم که میشود.
عاشق شدن به نگاهی ممکن است، اما عاشق ماندن، زحمت ها دارد، رنج ها دارد و
ازخودگذشتیها می طلبد... سارا اما بطور وجودی اینها را منکر است و مرا دختری
پروانه ای و رمانتیک میخواند... شاید هم راست میگوید...
سارا را دوست میدارم... بیشتر وقتی دوست میدارمش که بقیه،
بخصوص مادرش را وسط شلوغی مهمانی غال بگذاریم، بیاید دم گوشم بگوید: "هی
بانو! پاشو بریم سیگاری بکشیم" و بعد کنج تاریکی از تراس را پیدا کنیم و
بخزیم در سکوتش. او سرش را آرام روی شانه ام بگذارد و من دو سیگار گوشه لبم
بگیرانم و یکی را لای انگشتانش بگذارم و از پشت شانه هایش را دوره کنم و با هم
ازدحام کوچه ی خوشبخت را نظاره کنیم...
و هربار سارا را دوباره می بینم، یکجایی توی
روحم ترک میخورد. باز باید بگذرد تا جایش جوش بخورد...
من برم دوتا چایی بیارم همینجا...
* آلبر کامو
سارا ... البر ... زرافه که نمیدانم اسمش واقعا چیست و شایا و علی و یک نفر که عاشقش هستم و مرد مرد مرد هست ...و اغوشهای امن... همه را دوست دارم ... دارم ... دارم
پاسخحذف-----------------------------
راستی شایا یعنی چی ؟
-----------
شایا جونم میشه به این مامور که این پایین هستش بگی که من ربات نیستم ، اخه من چشام درد میگیره تا بفهمم اینا چی چی هستن... اگه هم به حرفت گوش نداد اشکال نداره ... به خاطر تو بذار چشام درد بگیره ... فوقش میرم دکتر :)
---------------------
قشنگ نوشتی .. ممنون
دخترم! شما داری وقتت رو تو این دانشگاهها هدر میدی. از من بپرسی میگم روانشناسی بخوون. خیلی ته توی آدم رو میخونی
پاسخحذفآفتاب
پاسخحذفمعنی لغوی شایا به گزارش دهخدا یعنی: "سزاوار، بهترین و زیباترین گل در دنیا،گلی که عطرش همه را عاشق میکند،گل زندگی". لینکش هم اینجا: http://www.loghatnaameh.org/dehkhodasearchresult-fa.html?searchtype=0&word=2LTYp9uM2Kc%3d
:)
این مامورا هم اگه آدم بودن که تا حالا شنیده بودن! شرمنده که برای یه کامنت اینقد اذیت میشی :(اما کاری از دست من برنمیاد متاسفانه :(
ممنونم باز هم :*