از اين تنهايی هزارساله
خسته‌ام
از این که صدای تو را بشنوم
خیال کنم وهم بوده
این که هرچی بخواهم بخرم
می گویم حالا نه
صبر می کنم وقتی آمدی
از این اجاق خاموش
این قابلمه ها، ماهیتابه ها
این شراب که هنوز بازش نکرده ام
گیلاس های خاک گرفته
بشقاب های دلمرده
این فیلم که قرار بود با هم ببینیم
متکایی که سرت را می گذاشتی
خودم که بهانه‌جو شده
از انتظار خسته ام
همینجا نشسته ام
و فکر می کنم
چه خوب! که زمین گرد است
!عشق من
می روی آنقدر می روی که باز
...آنسوی زمین می رسی به من

(عباس معروفی)

۱ نظر:

  1. انقدر ناز داره که ظهور نمیکند این عشق ما... کشته منو ... انگار نه انگار که من باید ناز داشته باشم و او نیاز ... فکر کنم یک لحظه که از نازم غافل شدم " ی " اش را کنده چسبانه به نازم ... بدجنسیه واسه خودش
    ------
    خوشگل موشگل شعرش

    پاسخحذف