خوب امسال هالووینمون، نه که کنکور داریم، نه کدو حلوایی داریم، نه از لباس مشکی یه خبری هست (یادت هست این لباسمو آقای میم؟ آره. همونه)، نه از لاک سیاهه و نه هم از پارتی و مهمونی. مهمونی البته هست. من گفتم نمیام بس که فردا باید مشق تحویل راب بدم. اما یک کاری کردم بهرحال. رژ سیاهه رو زدم، پشت چشامم سیاه کردم، موهامو دوگوشی بستم و رفتم یه عالمه شکلات و بیسکویت خریدم. حالا که هی بچه ها زنگ خونه رو میزنن و با اون لباسا و آرایشا و رنگاشون منو مثلن میترسونن، به هر کدومشون یه شکلاتی، بیسکویتی چیزی میدم بشرط اینکه ماسک اسکلتشونو از صورتشون بردارن و بذارن رو لپشون یه لب سیاه بوس بذارم. بعد باز دوباره میام رژ میزنم.

.کسی قاشق و ملاقه زنی بی بی سه شنبه ها یادش هست؟ عین همون کارو اینجا این بچه ها میکنن تو شب هالووین

...شب پرجنب و جوشی یه. میبینم از پنجره
دارن باز در میزنن

مختصات

خب از امشب باز فاصله ی زمانی مان از صفر مبدا شد همان سه ساعت و نیم...
فاصله مکانی؟ لعنتی آنقدر هست که ماههاست براهم و نمیرسم...

آنچه نسبتن گذشت

مهمونی دیشب که با گیلاس من به سلامتی قربانیان و دلشدگان تاریخ بالا رفت، یه چیز رو دوباره برام یادآوری کرد. که من آدم ِ جمع ِ 5 نفر به بالا نیستم اصلن. که تو این جمعا گم میشم و پیدام نمیشه. که بعدش فقط ادای یه میزبان خوب رو در میارم همش. بعدم نگاه میکنم میبینم چه همه مست و پاتیل و خوش-حالن و چراغا رو خاموش کردن و موسیقی بلند گذاشتن و گیلاس بدست دارن میرقصن و دو بدو وسه به سه در همون حال رقص، به گپ و گفت ان و تو؟ یهو میبینی داری این تصویر رو از پشت پنجره ی تو خیابون تماشا میکنی و چه میزبانی هستی که بی اینکه کسی متوجه بشه یا بخوای حال خوششون رو هم بزنی، آروم و بیصدا میخزی تو سرمای خوشایند و بارون خورده ی کوچه، شنل بدوش، داری برا خودت تو کوچه تنها سیگار می کشی درحالیکه تو خونه ت مهمونی شلوغ و گرمی برپاست...

ایمیل زده بودم پاشید بیاید به سلامتی دلشدگان، در عید قربان گیلاسی بزنیم. به 14 نفر ایمیل زدم به این امید که شاید لااقل 4-5 نقرشون همت کنن و جمع شن خونه م.
حالا بفرمایید من این 13 نفر رو که بلافاصله جواب دادن که چه ایده ی خوبی منم حتمن میام، کجا تو این دو وجب جا، جا بدم؟!

سعدی به سعی شایا

روز ِ همه سر بر کرد
از کوه و
شب ما را
سر برنکند خورشید
...الا ز گریبانت

گاهی وقتا هم خیلی واضح و بدون شبهه میدونی که دلت خیلی احمقه که اینجوری به نفس نفس و بیتابی افتاده و این مدلی دلتنگی میکنه... ولی خب چیکار میتونی بکنی؟ احمق زبون نفهمی یه...

"آن لحظه، خوشبخت ترین لحظه ی عمرم بود. گرچه نمیدانستم... اگر دانسته بودم، اگر قدر آن لحظه را دریافته بودم، آیا همه چیز امروز جور دیگری نمی بود؟ بیشک چرا. اگر آن لحظه ی خوشبختی ِ بی بدیل را دریافته بودم، دودستی بدان می آویختم و هرگز اجازه نمی دادم از دستانم بلغزد. آن حالت غریب که برای لحظاتی مرا در عمیقترین حس آرامش فرو برد و احتمالن دمی بیش نبود، اما بنظر من ساعتها یا حتی انگار سالیانی گذشت، در آن لحظه، در آن بعدازظهر دوشنبه، 26 ماه مه 1975، ساعت یکربع مانده به سه، در آن لحظه ی ابدی که جانهایمان انگار فراتر از دنیای گناه و زشتی ایستاده بود، جهان گویا از بند جاذبه و قید زمان رها شده بود..."


پ.ن. داشتم کتابامو تو قفسه جابجا میکردم، که دوباره نگاهم به صفحه ی اول کتاب "موزه ی بیگناهی" اورهان پاموک افتاد. جمله های بالا، ترجمه اولین جمله های این رمان بلنده (ترجمه از خودم- توضیح: هرکار میکنم جمله ها به شاعرانگی متن انگلیسی ش درنمیاد). کتاب به همین درخشانی تا نیمه ها پیش میره، گرچه یک بار دیگه هم گفته بودم که کاش همون وسطا تموم میکرد این داستان رو... بعد داشتم فکر میکردم که چه همه آشناست و براستی که چه اشارتهاست در همین چند خط مرچشیدگان را... 

و بر این بام که هر لحظه در او بیم فروریختن است...

امروزهایم آرام و پرمشغله ‌اند. بد نیستند، اما دوستشون هم ندارم. دلیل اصلی شم اینه که من خیلی سخت به روتین تن میدم. اینکه از شب قبلش میدونم فردا و فرداترها کجاها میرم و چکارها خواهم کرد، با روحیه من خیلی بساز نیست. نه اینکه حالا خیلی آدم بادی به هر جهتی باشم، نه، اما تصادف و اتفاق همیشه در زندگی من نقشهای پررنگی بازی کردن و یه جورایی زندگی م روی پاشنه های همین اتفاق و تصادف چرخیده. باور کن اگر اندازه ی ارزنی 10 سال پیش تو سرم بود که 10  سال دیگه اینجایی که الانم خواهم بود و این مدلی زندگی خواهم کرد، عمرن باور میکردم. دریغ از ذره ای آینده نگری. اصلن توی دنیام نبود. به همین سادگی. زندگی م 10 سال پیش کلن سمت و سوی دیگه ای داشت. خیلی متفاوت با اونچه الانه. پیش اومد. اتفاق افتاد. نه که من درش دخیل نبودم. بودم. ولی "اتفاق" درش بسی پررنگتر بود. تعیین کننده بود. من آدمش بودم که تن به اتفاق بدم. دل به جریان بی رحم و مهیبش بدم. اتفاقی که حتی میتونست ازم بگذره و رد شه بره بی اینکه دامنم بهش گیر کنه. اما با همه ندونستنش و بی چشم اندازی ش، دستمو گذاشتم تو دستاش تا ببردم. گیرم به قهقرا. دیگه دستمو که دادم، چاره ای نیود جز اینکه با موجش برم. و اتفاق آدم رو میبره. بعد می ذارتش یه جا که فکرشم نمیکرد (سلام کلاغی) و تو زندگیت با اون اتفاق رقم میخوره و سمت و سو میگیره...

داشتم میگفتم.. بعد حالا اینروزا که مجبورم تن بدم به این روتین، حتی با اینکه هی دلداریم میدم که این فقط یه فاز کوتاه مدته تا دوباره خودت رو بدی دست زندگی، دست اتفاق، که این همش بخاطر شرایط کار و مدرسه و البته خوابی که برای خودم پس ِ این فاز دیده م، هست، ولی این باز دلیل نمیشه که هی خمیازه م نیاد. که هی روزام کش نیان در یک روتین دوباره و دوباره و دوباره ی خمیازه بار، خمیازه وار. که هی وقتهایی که میشد به بطالتهای ناب و تنبلی های خوشایند گذروند، پشت میزها و کتابها و کامپیوتر می گذرند. و بعد یه خانم ناظم غولتشن ِ بی ریخت ِ خطکش بدست هم دارم که اگه نشینم، میدونم چه  بلایی از سرزنش و استرس سرم میاره که از فکر این تنبیه م، پیه این روتین رو به تنم مالوندم اونم لایه به لایه.. خلاصه که! روزهام بطرز کابوس واری تند تند جلو چشمام دارن میترکن و دود میشن و میرن هوا، توی کتابخونه ها و سمینارها و این روتین خمیازه آور آکادمیک! کاشکی اصلن میشد امسال ِ منو یکی دیگه بازی میکرد. یا لااقل کمک میکرد بهتر بازیش کنم. یا این بخشا از زندگیم رومیذاشتن رو دور تند زودتر تموم شه. یا این چند صفحه از قصه م رو میبریدن و میذاشتنم اونور قصه. زهی خیال باطل... بعد اینوقتا، وقتایی که برا خودم یه قهوه موکا با کلی کرِم تازه روش سفارش میدم، یا شبا که میرم لب پله ها سیگاری بکشم، هی یادم میاد که هوم! اینا همه انتخاب خودته (هست؟!)، یادم میاد که میشد همین الان، تو پر قو هم حالا نه، ولی تو یه تخت کینگ سایز در بازوان چیره ی مردی، مادیانی زیبا و کشیده و آرام باشی، بی اینکه به فلسفه ی وبر فکر کنی! "تصویر زن خوشبخت"... بعد خب همیشه این تصویر، لبخند محوی گوشه ی لبم میاره با کنجهای نگاهی شیطنت بار. که بعدتر پک عمیقتری به سیگارم بزنم، لبخندم نمایان شه و خوبتر بدونم که چه همه سرجامم الان...

برگردم سر مشخام...
گاهی فکر میکنم روزها و شبهایم شده تلاش بیهوده ای که میکنم برای بازآفریدن ِ روزهای خوشتری که در ذهنم باید می داشتم و ندارمشان... روزهای ِ امروزهایم انباشته اند از رؤیاهای‌ نیامده. شبهایی که بسترم آبستن ِ امید به فرداهایی ست که با اینروزهایم متفاوت خواهند بود... و مدام خودم را به تعویق می اندازم...

کمی بیمارم... کمی رنجور...
اینجایی که اینروزا میرم و توی کتابخونه ش ساعاتی میشینم، مرکز مطالعات خاورمیانه است و هرچند تابستان خلوت و بیسروصدایی داشتیم، اینروزا پرجنب و جوشه و گاهی بیش از اندازه هم شلوغ. رستوران هم طبقه ی زیرزمین و بار ِ مرکز هم دوباره با حرارت راه افتاده و هی بوی غذاهای وسوسه کننده و نوشیدنیهای مطبوع، وسط سیگار، آدم رو هوایی میکنه. مضاف بر این، من هی صدای ایرانی جماعت ِ دانشجو اینجا و اونجا می شنوم و هی آدم بغ بغوش میگیره خب!

نغمه های معصوم بیگناهی...

از برگ گل کاغذ سازم
نامه ای شیرین می پردازم
می نویسم از عشقم، رازم
که رفته سفر...
بعد از سلام، ای دلبرم
اولن خیلی دوسِت دارم
دوم، دیده بر راهت دارم
هر شام و سحر ...

تقویم تاریخ

سی و پنج سال پیش در چنین روزی، 14 اکتبر 1977 (چندم مهر بود؟)، ش ا ه و فرح سوار ماشین شخصی شان شدند، میهمانها بهترین لباسهایشان را پوشیدند و رفتند پارک لاله تهران تا مراسم بازگشایی بزرگترین موزه ی هنرهای معاصر در بیرون از اروپا و آمریکا را برگزار کنند.
مصاحبه ی بسیار شنیدنی کامران دیبا، معمار و بنیانگذار موزه هنرهای معاصر تهران، اینجا در بی بی سی ویتنس

راستی این آقای دیبا فکرش رو هم نمیکرد که روزی روزگاری ساختمون به این عظمت و اهن و تلپ، بعنوان مکان لمس شتابانه ی دستهای عاشق و بوسه های نگران ِ بیهوا در کنج هایش با سرخی گونه ها یاد شود و زیباترین کارکردش تا به امروز همین بوده باشد... دیده ام که می گویم...
ویدئوی قطعه ی "دور ِ ایرانو خط بکش" رو تماشا میکنم، بارها... ویدئوی قوی و چندان خوبی نیست بنظرم. ویدئوی قطعه ی "نامه" را دوست داشتم اما.. اما آن قسمت آخر این ویدئو رسمن خانه برانداز است. آنجا که نامجو روی پل، با شانه های آویزان، سه تار بدست، برای ماشینهایی که رد میشوند، دست تکان میدهد. بالاخره یکی می ایستد. نامجو سه تارش را توی ماشین می لغزاند، نمیدانیم چه می گوید، لحظه ای ست، و ماشین میرود... انگار نامجو، هر آنچه دارد و ندارد، سازش را، صدایش را، موسیقی اش را که دیگر امروز با آن نامجو را میشناسیم، میدهد و میرود... انگار که با خودش، با به این جا رسیدنش، کنار آمده، پذیرفته، گیرم از ناچاری هم... خیلی غمگین ست این سکانس... مهاجرها خوبتر درکش میکنند...

پ.ن. گیر داده ام به نامجو؟ داده ام. اینجوری ام خب...
خب بالاخره یکی بهش فکر کرد و ساختش، هر چند غیرقابل باور اما
!!!در باربیکن ِ لندن، بارن می بارد، باران تندی هم می بارد، اما قطره ای خیس نمیشوی
...یعنی عااااالی

گزارش ویدئویی گاردین: اینجا

اگر از حال ما پرسیده باشی...

لحظه هایی هم هست که نه زنده ایم و نه مُرده...

من آدم دل-داری ام... اما این دلم یک سوراخی هم داره. یادم نمیاد که این سوراخ از اول بود یا بعدن سوراخ شد. از وقتی یادمه این سوراخه هم بوده. بعد خب منم مثل همه، که با کمبودها و حفره ها و تاریکیها و دردهاشون کنار میان و یه جورایی درونی شم میکنن (و کیه که بگه آدمیزاده سازگارترین موجود نیست؟)، منم با این حفره ی دلم می سازم و زندگی و مدارا میکنم. بعدتر حتی بلد شدم که از دستامم کمک بگیرم و روی سوراخه رو بپوشونم، انگار که اصلن سوراخی نبوده/نیست...

گاهی وقتا اما، قلبم شُرّه میکنه. سر میره. هرچی ام این انگشتامو کیپ بهم فشار میدم و هی جابجاشون میکنم، باز سر میره... گاه  دستای تو رو هم کم میارم حتی. این وقتاست که به تک شماره ای میفتم. خط سیگنالام میل به اون خط صاف ِ "تمام" پیدا میکنن. نیاز حیاتی دارم بهم نفس بدی. مصنوعی هم نه، که هوای تازه ای از بودن رو روانه ی شش ها و سینه م کنی، تا حمله رو رد کنم. که دوام بیارم. که بتونم و ادامه بدم...
خودنویس را میبندم. باید تک به تک روبه رویم می چیدمشان و ساعتی نگاهشان میکردم، تصویر و تصور میکردم، با چای و سیگار و جان لنون، طولانی، خوشایند... اینجور تصمیم ها برایم آیینی اند. آیینم را برگزار میکنم...

 لیست چپترها و فصلهایی که باید بنویسمشان را توی سه برگه آچار نوشته ام. جلوی هر ستون هم نوشته ام حدودن چقدر وقت میبرد و آنورترش هم منابعی که باید نگاهشان کنم. روز به روزش دیگر مهم است، وقتی آدمی باشی که همیشه در وقت ِ اضافه بازی میکند... بالاتر از این برگه ها هم، کتابی که میخواهم ترجمه اش را همزمان شروع کنم گذاشته ام.

هوم! عجب سال کنکوری یی در پیش داریم... از آن سالها که بعدها بسیار بیاد خواهم آوردش... 
از جنگ برگشتم. زخمی و خسته. اما برنده...
بغلم کن لطفن...


پ.ن. توی راه برگشت، یک زوج ِ گی راست اومدن نشستن جلو من. حالا نه اینکه من با گی جماعت مشکل داشته باشم، نه، اصلن، ولی دیگه اینکه سه ساعت و نیم جلو من (دقیقن رو صندلی روبروی من که حتی چند بار که جابجا شدم؛ پام خورد به پای یکیشون) ایندوتا آقا زبونشون رو تا حلق هم فرو کنن و هی اینجای همو بفشارن، اونجای همو بلیسن و هی لاو ِ ته ریشی! جلوم بترکونن هم ستمی یه واسه خودش. تو ایران بود، باز میگفتم طفلیا لابد هیچ جای دیگه ای ندارن. اینجا آخه؟! چش و چارم دراومد! 
خودم میدونم که الان باید پای مشق و کارم باشم. که فردا با راب قرار دارم. ولی چی کار کردم؟ اومدم یه کافه! اونم نه یک کافه ی معمولی. یک کافه ی فرانسوی نسبتن گرون، یک گوشه ی دنج. بهترین جای کافه رو رصد کردم و نشسته ام (ملت ظهر یک دوشنبه ی اول هفته سر کارهاشانند و کافه خالی ست). هوا بطرز ملموسی سرد و اکتبری ست. نشسته ام کنار پنجره، نزدیکتر به شومینه. باران تندی بیرون پنجره میبارد. چی مینوشم؟ ها، اسپرسو کنیاک سفارش داده ام. این دومین بار ست که اینرا مینوشم. ترکیب قهوه و کنیاک اینقدر عالی بهم می نشینند که میتوانی این بهم-آمدگی ِ گرما و تلخی را در لحظه در رگهایت حس کنی. فرو رفته ام در گرمای خوشایند ژاکت طرح دار ِ پر از رنگ و توی نموری و خنکی هوا جمع شده ام توی صندلی. لندن در ابر و مه و باران لندن تر ست انگار...

بخودم گفته بودم که میری کافه ولی خداوکیلی میشینی این مقاله رو میخونی. ولی چی کار کردم؟ نتبوک را باز کرده ام و هدفون گذاشته ام توی گوشم و ویدئوهای آقای نامجو را نگاه میکنم. غرق تماشای این مردَم، وقتی میخواند، مینوازد و با چشمها و صورتش چه حرفها که نمیزند. من؟ عادت دارم به تماشای آدمها. دنبال میکنم خط نگاهشان را، طرز دستهاشان را، پاهاشان، لرزش لب‌ها، چانه ها، چین چشمها، طرز خنده ها... بعد دقت کرده ای نامجو چگونه میخواند؟ که صدایش، که طرزش با ساز، که حرکت لبانش، جنس نگاهش؟... جنس صدای نامجو، بگذریم از قدرت و وسعت این صدا، یک خش ِ تمامن مخصوصی دارد، یک خراشی دارد، یک فاصله ای دارد که سرتا پا شگفتی ام از اینهمه رنج و درد و عاشقانه ها و التهابها که در همین خراشش جا میکند/میشود، که چه همه سینه را نمناک میکند و هی دل را در آن می فشارد. بعد این لعنتی چه بلد شده است که با این گزینشها و چینشهایش از کلمه و صدا، راه به اعماق ببرد. در تاریکیها بکاود. که چطور فلان آهنگش، کدامین حفره ی روانت را پیدا میکند و هی فرو میرود و فروتر میرود، وقتی اینقدر ناامید اما چه شورانگیز ضربآهنگ و لمس صدایش را روانه ی تن و روانت میکند... برای من، نامجو، صدای حافظه ی جمعی همنسلان من است که تمام این شخصی گویی ها و عاشقانه ها و جبرها و حزن ها و حسرت هایش را در همین خراشهای صدایش می ریزد و از اینروست که اینچنین خراش برمیدارم و طاقتم طاق میشود که بخدا که چشمی و صد نم آه از دلم آه...
  
کسی خبردار شد که این خانم جوان و ورزشکار ایرلندی (5 بار قهرمان کشور) در چابهار ایران روسری سرش کرد و موج سواری زیبایی بر آبهای آن بندر کرد؟ همین چندروز پیش!
اِقال رو به بالا بود و
هفتت رو به بالا بود و
راهت ز من کج بود
عشق تو در قلبم پاییز بود
...لیز بود، پاییز بود، پاییز بود، لیز بود

بالا شدم به جهان چو ندیدم اثری
بلوا شدم گاهی سر بر پا شدم
رویت هماره رو به
پاییز بود، لیز بود، پاییز بود، لیز بود

بالا شدم به جهان چو ندیدم اثری
بلوا شدم گاهی سر بر پا شدم
رویت هماره رو به
پاییز بود، لیز بود، پاییز بود، لیز بود

در دل آتش غم رخت تا که خانه کرد
دیده سیل خون به دامنم بس روانه کرد
آفتاب عمر من فرو رفت و ماهم از افق چرا سر برون نکرد
هیچ صبحدم نشد فلک چون شفق زخون دل مرا لاله گون نکرد
ز روی مهت جانا پرده برگشا
در آسمان مه را منفعل نما

به ماه رویت سوگند که دل به مهرت پابند به طره ات جان پیوند
قسم به زند و پازند به جانم آتش افکند فراق رویت دلبر

بیا نگارا جمال خود بنما
ز رنگ و بویت خجل نما گل را

رو در طرف چمن بین بنشسته چو من
دل خون بس ز غمِ یاری غنچه دهن

اِقال رو به بالا بود و
هفتت رو به بالا بود و
راهت ز من کج بود
عشق تو در قلبم پاییز بود
لیز بود، پاییز بود، پاییز بود، لیز بود

بالا شدم به جهان چو ندیدم اثری
بلوا شدم گاهی سر بر پا شدم
رویت هماره رو به
پاییز بود، لیز بود، پاییز بود، لیز بود

اِقال رو به بالا بود و
هفتت رو به بالا بود و
راهت ز من کج بود
عشق تو در قلبم پاییز بود
لیز بود، پاییز بود، پاییز بود، لیز بود
لیز بود، پاییز بود، پاییز بود، لیز بود
لیز بود، پاییز بود، پاییز بود، لیز بود

نیایش یکشنبه

پروردگارا! مرا به راه راست هدایت کن
 اما هنوز نه 
!
...دیشب خیلی دیر برگشته بودم. حوالی سه صبح. تمام شب را رقصیده بودم. خسته و خوشحال خودم را به تخت رسانده بودم

                                                                    داخلی- صبح آفتابی یک شنبه ی پاییزی- توی تخت- کنار پنجره
در میزنند. زنی که توی تخت است غلتی میزند با چشمان بسته، اخمی میکند اما توجهی نمیکند. دوباره در میزنند. زن دوباره اخم میکند. اتاق زن در طبقه ی همکف ست. همیشه ی خدا با هر کس توی ساختمان کار دارند زنگ او را میزنند. پس ولش میکند، سرش را توی بالشت فروتر میکند و میخوابد دوباره. جایی بین این تصمیم، ناگهان فکری مثل برق از ذهنش میگذرد. حالا به سرعت برق، پتو را پرت میکند و روی دوپا دنبال ربدوشامبر میگردد تا تن برهنه را بپیچاند. و گوشی آیفون را برمیدارد: -یس؟ -های، پستمن، پست فور شایا... -آه...

داخلی- همان- لبه ی تخت
پتو همچنان پرت شده گوشه ی تخت، آفتاب خودش را تا نیمه های تخت بالا کشیده، ربدوشامبر ول شده پایین تخت، بسته ی نسبتن بزرگی بیتابانه باز شده همان پایین تخت، دو دستنوشته بر کاغذهای یکی زرد و دیگری قرمز با حاشیه سوخته لبه ی تخت... زن؟ شکسته نشسته لبه ی تخت، برهنگی اش را با بالاپوش سنتی ِ آبی، آبی، آبی تر از آبی، با بینظیرترین حاشیه دوزیهای ترکمنی دورتادورش بغل زده، دستنوشته ی قرمز لای انگشتهایش، گردنبند را به دهان و دندانش گرفته، سیگارهای بهمن روی پاهایش، هی دست ِ لمس میکشد بر تارتار و پودپود این بالاپوش که تو همه اش را تارتار و پودپود لمس کشیده ای، در آغوش گرفته ای و روانه کرده ای... بو میکند، لمس میکشد لباس را، تن را، خط را، هوا را... و چه سوزش بیشتری دارند این اشکها وقتی در چاله های گلو راه باز میکنند...
...
نم-مستی* با آبجو به من کمتر دست میده، ولی آخ اگه بده...
از ناب ترین و نشستنی ترین و یواشترین خلسه های موسیقی آور در اعماق تن، با تم ِ "سکوت سرشار از نگفته ها ست"...
بیابید و دریابید باشد که رستگار شوید...

* نم-مستی: مستی یی  که مست هستی اما نیستی. لبه های مستی... انگار که مستی بجانت نم پس داده باشد. یکجورِ یواش ِ مستی ست که توی رگهای آدم  پخش و تکثیر می شود...
خداییش این بروبچ بی بی سی انگلیسی در ساخت ِ مستند رو دست ندارند. بهترین و بی نظیرترین مستندها رو از این گروه خوش ذوق و خوش فکر و بااستعداد بی بی سی دیدم. حالا هم این شبها میشینم پای سری مستند "تاریخ جهان" که اندرو مار اجرا میکنه. از من وصیت که از دست ندی.

یک چیزی که توی مستند امشب یکراست رفت نشست رو مخم، تاریخ "ماراتن" بود. هر سال تو خیلی کشورا، دوی ماراتن برگزار میشه ولی من هیچوقت فکر نکرده بودم که ممکنه تاریخی داشته باشه، چه برسه به اینکه تاریخ نزدیک به منی داشته باشه! هر سال هم میرم تماشای ماراتن خیر سرم!

ماراتن نام شهر کوچکی در یونان قدیم بود که لشگر پارسی ها برای اینکه یونان رو هم ضمیمه ی امپراتوری بزرگشان کنند، با یونانیها آنجا جنگیدند. تا بدانروز، همیشه در جنگهای ایران و یونان، ایرانیها بُرده بودند. اما در این نبرد تاریخ ساز از تاکتیک جدیدی که سردار یونانی بکار برد شکست خوردند (حوصله ندارم حالا بشینم توضیح بدم که تاکتیک چی بود و چی شد. خودت برو ببین!). طبق این مستند، در آنروز شش هزار ایرانی کشته شدند ولی از سپاه یونان فقط 200 نفر. با اینحال، سپاه ایران بزرگ بود و باقیمانده ی سپاه سوار قایق شدند به عزم گرفتن ِ آتن. سپاه یونان، خسته و داغون، از راه خشکی، بطرف آتن دویدند تا از آن دفاع کنند. فاصله ی ماراتن تا آتن، 26 مایله. امروزه، دوی ماراتن 26 مایل است، و صد البته دوی "استقامت"ی است!

داشته باشید قیافه ی بنده را!