لحظه هایی هم هست که نه زنده ایم و نه مُرده...

من آدم دل-داری ام... اما این دلم یک سوراخی هم داره. یادم نمیاد که این سوراخ از اول بود یا بعدن سوراخ شد. از وقتی یادمه این سوراخه هم بوده. بعد خب منم مثل همه، که با کمبودها و حفره ها و تاریکیها و دردهاشون کنار میان و یه جورایی درونی شم میکنن (و کیه که بگه آدمیزاده سازگارترین موجود نیست؟)، منم با این حفره ی دلم می سازم و زندگی و مدارا میکنم. بعدتر حتی بلد شدم که از دستامم کمک بگیرم و روی سوراخه رو بپوشونم، انگار که اصلن سوراخی نبوده/نیست...

گاهی وقتا اما، قلبم شُرّه میکنه. سر میره. هرچی ام این انگشتامو کیپ بهم فشار میدم و هی جابجاشون میکنم، باز سر میره... گاه  دستای تو رو هم کم میارم حتی. این وقتاست که به تک شماره ای میفتم. خط سیگنالام میل به اون خط صاف ِ "تمام" پیدا میکنن. نیاز حیاتی دارم بهم نفس بدی. مصنوعی هم نه، که هوای تازه ای از بودن رو روانه ی شش ها و سینه م کنی، تا حمله رو رد کنم. که دوام بیارم. که بتونم و ادامه بدم...

۱ نظر:

  1. کاش دل من هم یک سواراخ داشت ، بعد یک پطروس فداکار می امد انگشتش را فرو میکرد توش ، منم تا صبح میخوابیدم .... ندارد... یک سوراخ ندارد ... هزار تا دارد ... راه به راه سوراخ میشود...

    پاسخحذف