"آن لحظه، خوشبخت
ترین لحظه ی عمرم بود. گرچه نمیدانستم... اگر دانسته بودم، اگر قدر آن لحظه را
دریافته بودم، آیا همه چیز امروز جور دیگری نمی بود؟ بیشک چرا. اگر آن لحظه ی
خوشبختی ِ بی بدیل را دریافته بودم، دودستی بدان می آویختم و هرگز اجازه نمی دادم
از دستانم بلغزد. آن حالت غریب که برای لحظاتی مرا در عمیقترین حس آرامش فرو برد و احتمالن دمی بیش نبود، اما
بنظر من ساعتها یا حتی انگار سالیانی گذشت، در آن لحظه، در آن بعدازظهر دوشنبه، 26
ماه مه 1975، ساعت یکربع مانده به سه، در آن لحظه ی ابدی که جانهایمان انگار فراتر از دنیای گناه و زشتی ایستاده بود، جهان گویا از بند جاذبه و قید زمان رها شده بود..."
پ.ن. داشتم کتابامو تو قفسه جابجا میکردم، که دوباره نگاهم
به صفحه ی اول کتاب "موزه ی بیگناهی" اورهان پاموک افتاد. جمله های
بالا، ترجمه اولین جمله های این رمان بلنده (ترجمه از خودم- توضیح: هرکار میکنم
جمله ها به شاعرانگی متن انگلیسی ش درنمیاد). کتاب به همین درخشانی تا نیمه ها پیش
میره، گرچه یک بار دیگه هم گفته بودم که کاش همون وسطا تموم میکرد این داستان رو...
بعد داشتم فکر میکردم که چه همه آشناست و براستی که چه
اشارتهاست در همین چند خط مرچشیدگان را...
قشنگ
پاسخحذفلحطه هات قشنگترین باد ... بهترین چیز چیست ؟ ان بهترین تقدیم تو باد
----------------------------------
آفتاب گرفته :(
Where the light is brightest, the shadows are deepest
پاسخحذف(Goethe)
با اینحال بتاب آفتاب :*
چه اندازه آشناست اين سطور ...
پاسخحذفسلام شایای من
پاسخحذفخوبی؟
این اوضاع اینترنت ما هم روز به روز زیباتر می شه. دو روز قبل آمدم اینجا هر چه سعی کردم نشد برات نظر بگذارم و رفتم با دهان کج شده!
دلم برات تنگ شده بود عزیزم... میام و هر روز دستات رو این بالا می بینم دلم کلی خوشحال می شه و می رم... خوبه که دارمت شایا....