خودم میدونم که الان باید پای مشق و کارم باشم.
که فردا با راب قرار دارم. ولی چی کار کردم؟ اومدم یه کافه! اونم نه یک کافه ی
معمولی. یک کافه ی فرانسوی نسبتن گرون، یک گوشه ی دنج. بهترین جای کافه رو رصد کردم و نشسته ام
(ملت ظهر یک دوشنبه ی اول هفته سر کارهاشانند و کافه خالی ست). هوا بطرز ملموسی
سرد و اکتبری ست. نشسته ام کنار پنجره، نزدیکتر به شومینه. باران تندی بیرون پنجره
میبارد. چی مینوشم؟ ها، اسپرسو کنیاک سفارش داده ام. این دومین بار ست که اینرا
مینوشم. ترکیب قهوه و کنیاک اینقدر عالی بهم می نشینند که میتوانی این بهم-آمدگی ِ
گرما و تلخی را در لحظه در رگهایت حس کنی. فرو رفته ام در گرمای خوشایند ژاکت طرح
دار ِ پر از رنگ و توی نموری و خنکی هوا جمع شده ام توی صندلی. لندن در ابر و مه و
باران لندن تر ست انگار...
بخودم گفته بودم که میری کافه ولی خداوکیلی
میشینی این مقاله رو میخونی. ولی چی کار کردم؟ نتبوک را باز کرده ام و هدفون گذاشته
ام توی گوشم و ویدئوهای آقای نامجو را نگاه میکنم. غرق تماشای این مردَم، وقتی
میخواند، مینوازد و با چشمها و صورتش چه حرفها که نمیزند. من؟ عادت دارم به تماشای آدمها.
دنبال میکنم خط نگاهشان را، طرز دستهاشان را، پاهاشان، لرزش لبها، چانه ها، چین
چشمها، طرز خنده ها... بعد دقت کرده ای نامجو چگونه میخواند؟ که صدایش، که طرزش با
ساز، که حرکت لبانش، جنس نگاهش؟... جنس صدای نامجو، بگذریم از قدرت و وسعت این
صدا، یک خش ِ تمامن مخصوصی دارد، یک خراشی دارد، یک فاصله ای دارد که سرتا پا
شگفتی ام از اینهمه رنج و درد و عاشقانه ها و التهابها که در همین خراشش جا میکند/میشود،
که چه همه سینه را نمناک میکند و هی دل را در آن می فشارد. بعد این لعنتی چه بلد
شده است که با این گزینشها و چینشهایش از کلمه و صدا، راه به اعماق ببرد. در
تاریکیها بکاود. که چطور فلان آهنگش، کدامین حفره ی روانت را پیدا میکند و هی فرو
میرود و فروتر میرود، وقتی اینقدر ناامید اما چه شورانگیز ضربآهنگ و لمس صدایش را
روانه ی تن و روانت میکند... برای من، نامجو، صدای حافظه ی جمعی همنسلان من است که
تمام این شخصی گویی ها و عاشقانه ها و جبرها و حزن ها و حسرت هایش را در همین
خراشهای صدایش می ریزد و از اینروست که اینچنین خراش برمیدارم و طاقتم طاق میشود
که بخدا که چشمی و صد نم آه از دلم آه...
نامجو معركست دوستش دارم
پاسخحذفنامجو معركست دوستش دارم
پاسخحذف