خودنویس را میبندم. باید تک به تک روبه رویم می چیدمشان و ساعتی نگاهشان میکردم، تصویر و تصور میکردم، با چای و سیگار و جان لنون، طولانی، خوشایند... اینجور تصمیم ها برایم آیینی اند. آیینم را برگزار میکنم...

 لیست چپترها و فصلهایی که باید بنویسمشان را توی سه برگه آچار نوشته ام. جلوی هر ستون هم نوشته ام حدودن چقدر وقت میبرد و آنورترش هم منابعی که باید نگاهشان کنم. روز به روزش دیگر مهم است، وقتی آدمی باشی که همیشه در وقت ِ اضافه بازی میکند... بالاتر از این برگه ها هم، کتابی که میخواهم ترجمه اش را همزمان شروع کنم گذاشته ام.

هوم! عجب سال کنکوری یی در پیش داریم... از آن سالها که بعدها بسیار بیاد خواهم آوردش... 

۱ نظر:

  1. ای وای من هم یه عالمه درس دارم اما اصلا حال ندارم ، هی می شی نم ، شعر می گو شم ... اکشم هم درمیاد ...:)
    -------------
    اینجاها سرد نشده، افتاب درنمیامد ؟
    نمیشده دیگه هیتر داری حتما برای روز مبادا P:

    پاسخحذف