امروزهایم آرام و پرمشغله اند. بد نیستند، اما دوستشون هم ندارم. دلیل اصلی شم اینه که من خیلی سخت به
روتین تن میدم. اینکه از شب قبلش میدونم فردا و فرداترها کجاها میرم و چکارها
خواهم کرد، با روحیه من خیلی بساز نیست. نه اینکه حالا خیلی آدم بادی به هر جهتی
باشم، نه، اما تصادف و اتفاق همیشه در زندگی من نقشهای پررنگی بازی کردن و یه جورایی
زندگی م روی پاشنه های همین اتفاق و تصادف چرخیده. باور کن اگر اندازه ی ارزنی 10
سال پیش تو سرم بود که 10 سال دیگه اینجایی که الانم خواهم بود و این مدلی
زندگی خواهم کرد، عمرن باور میکردم. دریغ از ذره ای آینده نگری. اصلن توی دنیام
نبود. به همین سادگی. زندگی م 10 سال پیش کلن سمت و سوی دیگه ای داشت. خیلی متفاوت
با اونچه الانه. پیش اومد. اتفاق افتاد. نه که من درش دخیل نبودم. بودم. ولی
"اتفاق" درش بسی پررنگتر بود. تعیین کننده بود. من آدمش بودم که تن به
اتفاق بدم. دل به جریان بی رحم و مهیبش بدم. اتفاقی که حتی میتونست ازم بگذره و رد
شه بره بی اینکه دامنم بهش گیر کنه. اما با همه ندونستنش و بی چشم اندازی ش، دستمو
گذاشتم تو دستاش تا ببردم. گیرم به قهقرا. دیگه دستمو که دادم، چاره ای نیود جز
اینکه با موجش برم. و اتفاق آدم رو میبره. بعد می ذارتش یه جا که فکرشم نمیکرد (سلام
کلاغی) و تو زندگیت با اون اتفاق رقم میخوره و سمت و سو میگیره...
داشتم
میگفتم.. بعد حالا اینروزا که مجبورم تن بدم به این روتین، حتی با اینکه هی
دلداریم میدم که این فقط یه فاز کوتاه مدته تا دوباره خودت رو بدی دست زندگی، دست
اتفاق، که این همش بخاطر شرایط کار و مدرسه و البته خوابی که برای خودم پس ِ این
فاز دیده م، هست، ولی این باز دلیل نمیشه که هی خمیازه م نیاد. که هی روزام کش
نیان در یک روتین دوباره و دوباره و دوباره ی خمیازه بار، خمیازه وار. که هی
وقتهایی که میشد به بطالتهای ناب و تنبلی های خوشایند گذروند، پشت میزها و کتابها
و کامپیوتر می گذرند. و بعد یه خانم ناظم غولتشن ِ بی ریخت ِ خطکش بدست هم دارم که
اگه نشینم، میدونم چه بلایی از سرزنش و استرس سرم میاره که از فکر این
تنبیه م، پیه این روتین رو به تنم مالوندم اونم لایه به لایه.. خلاصه که! روزهام بطرز
کابوس واری تند تند جلو چشمام دارن میترکن و دود میشن و میرن هوا، توی کتابخونه ها و
سمینارها و این روتین خمیازه آور آکادمیک! کاشکی اصلن میشد امسال ِ منو یکی دیگه
بازی میکرد. یا لااقل کمک میکرد بهتر بازیش کنم. یا این بخشا از زندگیم رومیذاشتن رو دور تند زودتر تموم شه. یا این چند صفحه از قصه م رو میبریدن
و میذاشتنم اونور قصه. زهی خیال باطل... بعد اینوقتا، وقتایی که برا خودم یه قهوه موکا با کلی
کرِم تازه روش سفارش میدم، یا شبا که میرم لب پله ها سیگاری بکشم، هی یادم میاد که
هوم! اینا همه انتخاب خودته (هست؟!)، یادم میاد که میشد همین الان، تو پر قو هم
حالا نه، ولی تو یه تخت کینگ سایز در بازوان چیره ی مردی، مادیانی زیبا و کشیده و
آرام باشی، بی اینکه به فلسفه ی وبر فکر کنی! "تصویر زن خوشبخت"... بعد خب همیشه این
تصویر، لبخند محوی گوشه ی لبم میاره با کنجهای نگاهی شیطنت بار. که بعدتر پک عمیقتری به
سیگارم بزنم، لبخندم نمایان شه و خوبتر بدونم که چه همه سرجامم الان...
برگردم سر مشخام...
سلام،سلام و سلام!
پاسخحذفو چه شین آباد غریبی است اینجا!بوی سیگار می پیچاند آدم را!
شایا جان!زلف بر باد مده!!!!!:))
===============================
من مست و تو ديوانه ما را که برد خانه
صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پيمانه
هر گوشه يکي مستي دستي زده بر دستي
وان ساقي سرمستي با ساغر شاهانه
اي لولي بربط زن تو مست تري يا من
اي پيش تو چو مستي افسون من افسانه
از خانه برون رفتم مستيم به پيش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتي بي لنگر کژ ميشد و مژ ميشد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم که رفيقي کن با من که منت خويشم
گفتا که بنشناسم من خويش ز بيگانه
گفتم : ز کجايي تو؟ تسخر زد و گفت اي جان
نيميم ز ترکستان نيميم ز فرغانه
نيميم ز آب و گل نيميم ز جان و دل
نيميم لب دريا نيمي همه دردانه
من بي دل و دستارم در خانه خمارم من
يک سينه سخن دارم هين شرح دهم يا نه
تو وقف خراباتي دخلت مي و خرجت می
زين وقف به هوشياران مسپار يکي دانه
این کتابو بخون :
پاسخحذفEinstein's Dreams
by Alan Lhightman
کوچولوهه کتابش اما فکر کنم تو دقیقا تو یکی از این صفحاتش داری زندگی میکنی الان ...میخوای شماره صفحشو بدم ؟ یا هیجانش به ندونستنش هست
--------------------
شایا جانم تو اگر روی اون تخت هم دراز بکشی باز روتین است ...همین هست که هست ... این نیز بگذرد ، به گندی خیلی چیزها که دارد میگذرد و زیر پاهاش لهت میکند