حالا من و این خیل برجا مانده بر شب...

موهامو گوجه کرده ام بالای سرم، با چشمهای ورم کرده، منتظر وایستادم پای گاز تا یه ور ِ کوکوها سرخ شه. معمولن اینکارو نمیکنم. معمولن چند تا کار دیگه همزمان انجام میدم تا یه ور کوکوها سرخ شن. هیچوقت منتظر واینمیستم پای گاز. موسیقی گوش میدم، یه جایی رو تمییز میکنم، اخبار میخونم، ظرف میشورم یا حالا هر چی. منتظر نمیمونم ولی... امشب اما نمیتونم.. بالا سر جلز و ولز کوکوها وایستادم و با خشمی که با اینکه هی شدیدتر به جانم کوبید، سعی وافر و شایانی کردم که سرش رو بغل بگیرم و تو دستام نیگهش دارم شاید آرومتر شه، دارم نیگاه میکنم به جلز و ولز تو مایتابه. الان که وایستادم سر کوکوها، یه چند ساعتی از جنون گاوی که دچارم کردن گذشته. جنون گاویه بعد از یکساعت گریه و داد ِ درماندگی پشت تلفن، پس از مدتی به خشم و الان به غرولند خفه ای بالا سر جلز و ولز کوکوها گراییده...  ازالان تا اطلاع ثانوی فقط میتونم پای گاز وایستم و به جلز و ولز کوکوها با چشمهای خالی ِ ورم کرده زل بزنم و خشم و درد زمزمه واری رو قورت بدم...

خارجی- غروب- خیابان شلوغ ِ عصر جمعه
زنگ زده بودم ایران به یکی برا یه بلیط بپرسم. نمیدونم از کجا به کجا رسیدیم به خانم "نون". خنده زنان و خجسته احوال اداشو درآوردم. ادای اونوقتایی که میخواست نخنده ولی خنده ش میگرفت. بعد طرف بیهوا و بیخبر از بیخبری ِ من دراومد که " نون دیگه از اون وقت که داداشش کشته شد، ما خنده شو ندیدیم. خیلی داغونه. ایندوتا از بقیه شون بهم وابسته تر بودن. سناشونم خب نزدیکتر بود". من؟! – کی؟ چی؟ کشته؟!! –"الف" دیگه بابا. مگه خبر نداری؟!..
دنیا دور سرم چرخید. شاید خبر اشتباه باشه. -الو بابا؟ قضیه ی الف چیه؟... چرا بمن نگفتین آخه؟ - تو که دوری، کاری از دستت برنمیاد دخترم، فقط ناراحت میشی، بگیم که چی؟ -خب اینجوری، از ناکجا، بعد ِ اینهمه وقت، این چیزا رو بفهمم بنظر شما امکان سکته م بیشتر نیست؟ تا اینکه خودتون آروم بهم بگین!؟...
و جوان 31 ساله ای که پارسال تازه عقد کرده بود و تک پسر و عزیز خونه بود، یکماه پیش ماشینش چپ کرد و ضربه مغزی شد... او دوست و همبازی و رفیق سالهای نوجوانی من بود...

داخلی- شب شده دیگه- خانه ی سرد- همان عصر جمعه
-آبجی! راستشو بگو! چرا هر بار زنگ میزنم میگی یا مامان خوابه یا نیست. خوبه حالش؟
- اعصاب نداریا آبجی! بابا میکُشدم ولی... ولی مامان هفته پیش 4 شب تو آی سی یو بود، الان خدا رو شکر حالش خیلی بهتره، نگران نشی ...
من؟ دیگه نمیشنوم...
...

من نمیفهمم این شیرین عقلا چرا فکر میکنن اگه به من نگن یا دیرتر بگن بهتره؟! چرا فکر میکنن چون دورم، بهتره که همون موقع ندونم؟! بالاخره که میفهمم آخه. مرگ و کهولت که چیزایی نیستن که بشه پنهان کرد. بعد من آدم صابری در حد و قد خودم محسوب میشم اگه یکی آروم بهم بگه. اما اینجوری که ناگهانی تو چشمم فرو میکنن، خب معلومه که گوشی رو بر میدارم و چش و چال همه و خودم رو درمیارم. نکنید بابا این کارو. اگه کسی دوره، چیزی رو که بالاخره باید بدونه، بذارین همونوقتش بدونه. درسته که میشینه و میشکنه تو تنهایی خودش و جون ِ خودشو بالا میاره، ولی هم شادیش هم غصه ش خیلی راحت تر به اشتراک گذاشته میشه، تقسیم میشه و هجوم خرابیش پخش تر میشه وقتی میدونیم یکی هم اونطرف خط همون حس رو، همون لحظه باهامون شریکه. که اصلن این شراکت در لحظه مهمه، خود همدردی و هم-حسی ش در لحظه مهمه. نه اینکه فاجعه از بقیه گذشته باشه، کمرنگ و ملو شده باشه، حتی زخمه به نقاهت رسیده باشه، بعد یهو بی مقدمه، کوبونده شه تو صورت ِ من ِ بیخبر از همه جا. خب تنهاترم میشه. هر چی هم بعدش دلداریم بدین، برا من فاجعه تازه ست، زخم برا من تازه ست، "اتفاق" برا من تازه افتاده، همین امروز، همین ساعت، گرچه از شماها، اونم باهم و کنار هم، مدتیه که رد شده و گذشته. که اینجوری باور کنین آدم لرزه ها رو خیلی سخت تر رد میکنه. که وقتی اینجوری زیر پای آدم رو بکشین، رسمن از هم می پاشه، جمع نمیشه، ویران میشه...

 بعدترشم من دیگه چجوری خیالم راحت باشه و چجوری باورتون کنم؟ وقتی همیشه باهام اینکارو کردین...

۳ نظر:

  1. می فهمم شایا....
    از صمیم قلب می فهمم..
    این مشکلیه که امین هم همیشه داره، همیشه می گه خبرها رو همون موقع بهم بگید. من به سهم خودم سعی کردم همیشه باهاش صادق باشم و بهش بگم اگه خبری هست اما خب، یه وقتایی نمی شه. مثل وقتی زن داییم فوت کرده بود و من اینقدری این زن داییم رو دوست داشتم که اون روز، چند ساعت مثل دیوونه ها بلند بلند گریه کردم.. و هنوز هم نمی تونم به رفتنش فکر کنم. برای همین نتونستم به امین هم بگم..
    نمی دونم، شاید طفلکی مامان اینا هم همین حس رو داشتن..
    اما حق کاملا با توست......

    پاسخحذف
  2. عزیزم، میدونم و درک میکنم که گاهی، بخصوص اون چند روز اول حتی شاید شماهایی که اونطرف خطید، هم نتونید بگید، ولی بعد که آرومتر شدین بشنینین و قضیه رو به اون آدم دوره هم بگین. باور کن ترنجم ابن مدلی، غیر از این ویرانگری که با شنیدن ناگهانیش میاره، حس غریبه گی و دور بودن از اونجا رو هم پررنگتر به آدم نشون میده...

    ولی تو بیا ماچ بده مهربون :*:*:*

    پاسخحذف
  3. با من هم از این کارا میکنن
    خیلی دردناک
    میکشم خودموها...
    به قول شایایی که خودت باشی ، یکی منو بگیره دارم میرم سیگاری بشم

    پاسخحذف