اینجا که کسی نیست که ازش پنهون باشه، پس از تو هم چه پنهون که رفته
ام اساسی تو نخ این آقای خوش تیپ ِ هوم-لس* سر ویکتوریا. سابقه ی آشنایی مون برمیگرده
به دو سال پیش. که من هر روز از ویکتوریا رد میشدم و این آقا برام کلاه برمیداشت و
میگفت "بونژو مامازل" (و بعدها که آشناتر شدیم برام گفت که همیشه فکر میکرده
من فرانسوی یا ایتالیایی ام و به هیچ کجاش هم نمیشده که فکر کنه از ایران باشم!) و
بعد هم مجله ی "بیگ ایشو"ش را جلوم میگرفت تا بخرم. منم هیچوقت نخریدم
ولی همیشه "نو. تنک یو" رو با لبخندی تحویلش میدادم و میگذشتم. توی دلم
اما از اون روز بهش نظر داشتم. ازون روز که دیدم نشسته کنار خیابون، تو هوای سرد،
پاهاش رو برده تو کیسه خواب و تکیه داده به دیوار بانک و داره برشت میخوونه. دلم
همونروز همونجا پیشش موند. گرچه خودش هیچ نفهمید.
بعد یه روزی خیلی بارونی بود. مثل همیشه که چتر نداشته ام و ندارم و
نمیخواهم هم، کلاهِ بارونی م رو انداخته بودم رو سرم و تند تند راه میرفتم. سر ویکتوریا
که رسیدم، بارون به قدری شدید شد که یه گوشه ی ساختمون اداری رو نشون کردم و رفتم
ایستادم تا یک کم کمتر بشه. یهو مواجه شدم با همین آقا هوم-لس خودمون که اونم اون
گوشه پناه گرفته بود. لبخندی زد و دوباره کلاهشو برام برداشت. منم لبخند زدم. گفت
عجب بارونی. گفتم آره. گفت تو هیچوقت چتر هم که نداری. خندیدم گفتم معلومه حواست
به همه چی هست. درست میگی. چتر دوست نمیدارم. عوضش بارونی میپوشم. گفت در جزیره
باشی و چتر بدست نشده باشی، خیلی باید شجاع باشی (طفلی مودبه وگرنه واژه ی مناسبش
لابد دیوونه ای چیزی بود). بعد گفت مامازل! فرانسوی هستی؟ گفتم نه ایرانی ام.
چشماش گرد شد. گفت فکر نمیکردم. هنوز خیلی بارون میومد. دست بردم تو کوله م و پاکت
سیگارمو درآوردم. تو بارون ِ به اون شُرشُری دلم سیگار کشیده بود. دیدم نیگاش رو
دستامه. گفتم میکشی؟ گفت اگه میشه. و اینجوری بود که آشنایی من با استیو شروع شد.
استیو یه زمانی مدیر درجه دو یه شرکتی بود. یه روز با مدیر درجه یک
شرکت دعواش شد و بعدش هم کلی مطالعه کرده بود و حالا نمیخوام اینجا وارد جزییات
زندگیش بشم، ولی خودخواسته شد هوم-لس. آواره ی خیابونا شد و حالا سالهاست که روزها
و شبهاش تو خیابون میگذره. بعد من که چند بار باهاش نشستم و سیگار کشیدم میدونم که
دوتا کیسه خواب داره. میدونم گاهی کلی مجله تو روز میفروشه و گاهی هم کم. ولی همیشه
پول برا آبجوی شبش هست. اگه خیلی پول بگیره، سیگار هم میخره. وگرنه همون آبجو،
اونم ارزونترین و از اینا که اینجا بهش میگن بیسیک. بعد میدونم کلی کتاب هم میره
از کتابخونه میگیره و هر شب میخونه (اینجا سر هر کوچه یه کتابخونه ی بزرگ عمومی
هست و تمام خدماتشونم مجانیه). برام گفته که بهش گفتن که بیماره. بیمار روانی.
روانش وحشتزده ست. بعد میگه ولی من بیماری م خوبه. بعدترم میخنده میگه میدونی؟ برشت
هم میگفت که گاهی در مورد بعضی بيماریها، بهترین پزشکها هم باید از خودشون بپرسند
آيا واقعن صلاح هست که بيمار رو از این بيماری ش محروم کنند یا نه؟! براش میگم ادبیات
روس رو منم به همین خاطر دوست میدارم. ملتی که درد رو چنان درونی میکنه که گاه
اونو لازمه ی زیستن می بینه. مثل ایرانیا هم. نه داستان و رمانشون، اما شعر و موسیقیشون.
میگه چه خوب حرف میزنی. می فهمم چی میگی. میگم دفعه ی دیگه برات یه چی میارم. و
براش یه ساندویچ درست میکنم و یک کتاب میبرم.
امشب از کتابخونه که کله کردم طرف خونه، خیلی سرد بود. ماه هم بود.
خسته نبودم اما هیچ حسی هم از حوالی دلم گذر نمیکرد. ازون گاههای انجماد ِ آدمی.
انگار شریان زندگی ازش نمیگذره. واین یعنی حالم اصلن خوش نیست. توی ژاکت رنگی و
شال گردن جمع شده بودم و پیاده راهی خونه شدم. سر ویکتوریا دیدم استیو تو این
سرما، هر دو تا کیسه خوابشو باز کرده و با ژاکت و کلاه نشسته توش و داره برا خودش
عکسای زنای لخت و سکسی یه مجله رو دید میزنه. حوصله شو نداشتم و داشتم بیصدا از
کنارش رد میشدم که یهو سرشو بالا کرد و گل از گلش شکفت که: هی مامازل. گفتم سلام.
امشب اینجا میچای که. خیلی سرده. گفت ازین سردترشم گذرونده. مامازل سیگار داری؟
داشتم. یهو بی مقدمه و بیهوا، بی اینکه فکری کرده باشم گفتم صب کن برم یه ساندویچ
بخرم بیام. گشنه مه. تو چیزی خوردی؟ گفت نه. ولی اگه میخوای چیزی برام بخری، آبجو
بخر. گفتم باشه. سینزبریز داشت میبست ولی چپیدم تو و دوتا ساندویچ و دوتا آبجو
برداشتم. برگشتم و نشستم رو زمین کنارش و تکیه دادم به دیوار. هوا سرد و زمین
سردتر بود. گفت میخوای بیای تو کیسه م؟ جا هست. نترس کاریت ندارم. خندیدم. گفتم
نه. خوبم. و دو تا سیگار گذاشتم گوشه ی لبم و گیروندم. در سکوت سیگار کشیدیم.
داشتم فکر میکردم هی نیگا! من و استیو الان دو تا آدمیم وسط اینهمه آدم. دو نفر که
از کجا به کجا، این لحظه شون قاطی شده با هم. دو تا از ناشناس ترین و بی ربطترین
آدمهای دنیا، حالا نشستیم داریم تو این سرما با هم سیگار میکشیم. چه دوست میدارم
رابطه های اینجوری بی تاریخ و پیشینه رو. بعد یادم افتاد به روباهه تو شازده
کوچولو که میگفت زبان، سرچشمه ی سوتفاهم هاست. نه! فکر کنم اگزوپری اشتباه کرده
بود. این گذشته ی آدمهاست که سرچشمه ی سوتفاهم هاست. از گذشته که ندونیم و سابقه
که نداشته باشیم، ساعتها میشه بیدغدغه معاشرت کرد. میشه حتی مهربون تر بود. گیرم
که همه چی اونقدرهام حقیقی و واقعی نباشه. خب نباشه. حالا حقیقت ما کجاها هست
اصلن؟ بعد یهو متوجه شدم مدتهاست دارم تو
چشمای استیو نیگاه میکنم، بی اینکه ببینمش. و فکر میکنم چه همه دلم میخواد میتونستم
و مثلش زندگی میکردم. که چه همه گاهی میزنه به سرم که سرنوشتمو با دستای خودم
نامعلوم کنم. که چه همه دلم میخواد زندگی م همش تو بداهه باشه. روز به روز باشه.
که صبح مجله هامو بفروشم و شب پولشو بدم آبجو بخرم. البته اونقد بزرگ شدم که بدونم
که آدمی که مدام تو بداهه زندگی میکنه، چه همه رنجش زیاده. چقدر سختشه. میدونم. ولی
خب! دلم میخواست میتونستم. که چی؟ که مثلن الان نَرَم خونه. به استیو بگم که به
چشمم مرد باجربزه ای میاد. که بعد بخزم تو کیسه خوابش. لای بازوهاش. لباشو که بوی
آبجو میده رو ببوسم و فردا منم بیفتم دنبال دو تا کیسه خواب و شبا باهاش بمونم. که
اونقدر بگذره که یواش یواش منو همه یادشون بره و هیچکی دیگه ندونه حتی ممکنه هنوز
زنده هم باشم. که بعدها اگه یه آقای جوون چارشونه ی خوشتیپی توی بارون بیاد بپرسه
چی شد که به اینجا رسیدم، بگم: از همون شبی که ماه کامل بود، سرد بود و من آنقدر
به چشمهای مرد ِ هوم-لس ِ ویکتوریا زل زده بودم که زده بود رو شونه م و گفته بود:
پاشو برو خونه داری یخ میزنی عزیزم...
تو شاید بخندی،
ولی قابلیت تبدیل شدن به این زن ِ هوم-لس در من هست... یعنی میخوام بگم تا همین حد
خرابم من…
*هوم-لس ترجمه ی تحت اللفظی ش که همون بی خانمان خودمونه. ولی تو
اروپا، در دهه ی هفتاد و بخصوص در انگلستان جنبشی شد برای اعتراض. که خیلی حتی آدم
حسابیاشون کارتن خوابی رو در خیابونها برای هدفی که داشتند انتخاب کردن. الان دیگه
اونجوری نیست. تموم شده. ولی هنوز جاهایی، گهگاهی، رگه هایی ازش تو جامعه هنوز
هست. اینجا کمی ازشون میتونی بیشتر بخونی.
من در تو گریزان شدم
پاسخحذفاز فتنه ی خویش
من آن توام
مرا به من باز مده
چند روزه، یعنی از همون روز اول که این نوشته رو گذاشتی، دارم به این فکر می کنم که چطور می شه یه آدمی، یه سری آدم یعنی، می شن شبیه استیو... بی خیال همه چیز دنیا و یه سری آدم، مثل من.....
پاسخحذفیادم به اون حکایته افتاد که سلطان رفت پیش یه درویش و بهش گفت می خوام مثل تو بشم. آسمون خدا بشه روکشم و زمینش فرشم. درویش گفت سخته ها! گفت باشه... سعیم رو می کنم.
راه افتادن با هم برن، یه مقدار که رفتن درویشه گفت: ای داد بیداد! کشکولم رو یادم رفته. برگرد بریم بیاریمش..
سلطان گفت: ما رو باش روی دیوار کی یادگاری نوشتیم! من کل مملکت و سلطنت و دار و ندارم رو گذاشتم دارم با تو میام تو از خیر یه کشکول نمی گذری....
گاهی فکر می کنم این بزرگواری ها (حالا اگه از این زاویه نگاهش کنیم) فقط از آدمای خاصی برمیاد...
تو یکی از اون آدمایی.. می دونم! اما محض رضای خدا هرجا رفتی به هیچکی هم خبر ندادی به من خبر بده.... منم و یه شایا...... من کلللی وابسته ام به چیزهایی که دارم.... به شایای خودم!
خب ترنجم پایه باش با هم هوم-لس شیم :) دو تا کیسه خواب میخواد دیگه :) و شجاعت و جسارتی دردناک هم...
پاسخحذفمهربون من :*:*:*
من هنوز تو این نوشته ات دارم بالا پایین میرم!گیر افتادم:)
پاسخحذفکلی سوژه فکر و غور بود این پست
پاسخحذفممنون