من آدمی به شدت شخصی ام.
عمومی نیستم. نمیشم. میدونم. عضو هیچ شبکه ی اجتماعی هم نشدم/نیستم. از عمومی بودن
فراری ام. همیشه بوده ام. با جمع بُر میخورم، اما جزو جمع نمیشوم. آدمهای من هم
آدمهای خصوصی اند. نمیتونم در هیچ مکان عمومی "شیر" کنمشون. رابطه هام
با این تک و توک دست چین هام هم همینه. خیلی شخصی. خیلی خصوصی. تنها مکان عمومی ام در زندگانی، همین وبلاگ بوده. بعد
سوال پیش میاد که حالا واقعن چرا اینجا خودم رو اینهمه تکرار میکنم؟
اون اوایل که هنوز عادت نداشتم و
"آن"ش رو پیدا نکرده بودم، وبلاگ برام بیشتر از جنس کنجکاوی بود. تمرین
ِ تا حدی عمومی بودن بود. اما دیدم و دیدیم که چطور یواش یواش اینجا هم اون روی
خصوصی م بالا اومد. چطور یک مکان عمومی رو باز خصوصی و شخصی کرده ام. متوجه هستی که من اینجا فقط از خودم مینویسم. مواد خام این وبلاگ خود من بوده. بنایراین در مورد موضوعاتی هستند که روزمره های
من اند و تنها هم اونجوری اند که بر من تاثیر گذاشته اند. اینجا گفتگوهای من و من
ست. من با وبلاگ هم عمومی نشدم. بیشتر، عمومیت وبلاگ را خصوصی و شخصی کرده ام. روزی به
عزیزی می گفتم چرا وبلاگ نمینویسی گفت: "تو با خودت و در خودت زندگی میکنی.
تو حتی با خودت حرف هم میزنی. این از وبلاگت هم پیداست. من اما از خودم هم تنهام".
و اینرو که گفته بود، با خودم فکر کرده بودم چقدر این ویژگی م "زن"ه.
فکر کرده بودم مرد تنهایی ش دردناکتره. خیلی تنهاست مردی که از خودش هم تنهاست.
ترسناکه برام.
از این منظر، اینجا وبلاگی کاملن
خود-محور و خود-پسنده. با این وجود، اونچه اینجا مینویسم، اونی نیست که من هستم. اونچه
اینجا نوشته میشه از صافیها و منشورهای وجودی میگذره که اونطور که دلش میخواد به
ماجرا رنگ میزنه. چرا که آدمی مثل من هیچ علاقه ای نداره که قلبش رو "عمومی"
برهنه و آشکار کنه و هستند موضوعاتی که علاقه داره شخصی و "تمامن مخصوص"
بمونند. من گرچه همیشه به آدمها بطور کلی علاقمند بوده ام، اما، دلبسته، عمیقن
دلبسته، آدمهای اندکی بوده ام و فقط رودررو با این اندک آدمها بوده که اون خود
برهنه م تونسته حجابها و لباسهاش رو دربیاره و در برابرشون عریان بنشینه.
هیچکدام، چه وبلاگ و چه دفترها، جای آن عریانی برای من نبوده اند. من فقط در "حضور"
عریان میشوم. حضوری که تا بدان حدها و آن مرزهایش خصوصی و شخصی کرده باشمش. با این و در این "حضور" برهنه میشوم. و این چنین جایی حتی دلم رو هم عریان روبرویت میگذارم... من از برهنگی
نه میترسم و نه خجالت می کشم. اتفاقن این آدمی که اینقدر خودش رو از چشمها می
پوشونه، در برهنگی و عریان دیدن بسی جسور است. برهنگی را می ستاید و ارج می نهد. و
حتی "لُختم زیباتره" (سلام فرحناز). و زندگی م حداقل تا حالا جوری بوده که
اینجا بیشتر از غیاب نوشته ام تا حضور. آدم ِ رفتنی که منم. اینها دلمشغولیها و
دغدغه ها و سرگشتگیهای روانی ست که مدام
با خود در گفتگوی بی تمامی ست. روانی که تلاطم هایش در صورتش نامرئی اند، اما
نگاهش برتابنده ی آن موجهاست که گهگاه از پا درش می آورند، بی هیچ حرفی هم...
امشب شین شایا وارد 4 سالگی اش شد...