مدام خوابم میاد. مدام رها نمیشم از مزمزه ی دوباره ی بوسه
هایی با طعم سیگار زیر زبونم... کِش درونم هم بشدت شل شده. شایدم در رفته. به هیچ چیز و هیچ کسی کشش اش نمیاد
اینروزها...
دفترت رو از کنار تخت برمیدارم و باز ورق میزنم. دیگه، بعد ِ همه ی این سالها، میدونم که آدمیزاده خیلی هم نمیتونه خودش رو طولانی پشت کلمههايی که از قماش تن و روانش نيستند قايم کنه. یعنی میخوام بگم کلمه ها گرچه لعنتی و کم اند، اما شرح احوال نگفته های ما هم بوده اند. دوست میدارم کلمه هات رو. و این دنیایی که با کلمه ها برایم ساخته ای/میسازی...
دفترت رو از کنار تخت برمیدارم و باز ورق میزنم. دیگه، بعد ِ همه ی این سالها، میدونم که آدمیزاده خیلی هم نمیتونه خودش رو طولانی پشت کلمههايی که از قماش تن و روانش نيستند قايم کنه. یعنی میخوام بگم کلمه ها گرچه لعنتی و کم اند، اما شرح احوال نگفته های ما هم بوده اند. دوست میدارم کلمه هات رو. و این دنیایی که با کلمه ها برایم ساخته ای/میسازی...
یک جورهایی، بودنم، در یک حالت خلسه ی ارضاشدگی ِ بی وزن و بی حجم و بی فضای ِ معلقی یه.
دلم میخواد بگم: (سر)گشته ام، هست، یافته ام!!... و حالا ولم کنین بزارین تو همبن خلسه، بعد
ِ اینهمه ارتعاشات و لرزه های تار و پودهای دلدادگی، بخوابم. شیرین و عمیق. هی بهم
نگین که خیالاته. خب باشه. بزارین تو رویاهام بخوابم...
حالا جانان من! من که رفته ام، اما خدا رو
بدستهای تو میسپارم. جان ِ تو و جان ِ این خدایمان...
پاسخحذفنهیب ها به خویش می زنم که او به دیده نیاید .....اما چون چشم فرو می بندم ......تمامِ جهان نادیدنی می شود اِلا او که در سَر می گردد....
ابوبکر مصحف نورقانی