لندن با آن مه غلیظش، اندوهم رو بیشتر کرد. اندوهی عمیق زیر پوستم. گرچه لبخند زدم به تمام آدمهایی که چشمشان توی چشمم می افتاد. برگشته ام به غار ِ ساکت و تاریکم. در اتاق، در عمق ِ اندوهم، تنهایی هم موجی زد. همونجور لباس درنیاورده و کوله هنوز به پشت، نشستم کنج تخت، پشت پنجره ی مه گرفته. چرا میرم؟! راسترش این بود که من هم دلم اینبار نمیخواست که برم. میشد که بمونم هم حتی. اما خودت بهتر میدونی که ماندن را امکان مجالی نبود/نیست...
هی... 

۲ نظر:

  1. بالاخره !برگشتی کلاغی!!!!!!!!
    خوش آمدی و خوش رفتی!

    پاسخحذف
  2. تنهایی
    چیزهای زیادی به انسان می آموزد،
    اما تو نرو...
    بگذار من نادان بمانم!

    پاسخحذف