خانم میم با وجود مخالفت شدید خانواده، با عشقش ازدواج
کرد و یک پسر هم داره. حالا اما بعد چند سال برام نوشته: "همسرم مرد مهربان و
خانواده دوستیه. اما واضحه که من دیگه عاشق نیستم"...
آقای ح سابق! دو صفحه از داد و بیداد نوشته و حالا بعد 10
سال بیخبری مطلق، با داشتن زن و بچه، نوشته بیا همو بیشتر بشناسیم! و "من اگر هنوز همان من باشم که فکر میکنم هستم، تو را تا نهایت
مرگ دوست دارم چه همان باشی و چه نباشی... تو هنوز یک زن هستی و به زیبایی تمام،
نه مرد شدی و نه زنانگی زیبایت را پنهان میکنی ...کاش
میتوانستم با تو سخن بگویم و صدایت را دوباره بشنوم"...
من؟ نمیدونم... اون آدمهای پرشور و پر انرژی ِ تازه بیست سالگیها که چند سال بعد زوجهای مرتبی
شدند و سالها بود که از زندگی من محو شده بودند، از قضا گویا حالا به زوجهای
خیلی نامرتبی گراییده اند! دلیل؟ نمیدونم. سندروم میانسالی؟! اونم در سی سالگی؟! کمی زود نیست؟! نمیدونم. اما حالا که اون
آدمها شروع کردن و دارن برام مینویسن، مثل روز برام روشنه
که ازدواج، خرده بلاهای خودش رو بر سر خودشون و رابطه هاشون آورده. و این آدمها،
به هزار و یک دلیل که خودشون بهتر از هر کسی بهش واقفند، در همون فضای بیمار و ملتهب
چاره ای جز ادامه پیدا نمیکنند...
" من یکروز گرم تابستان، دقیقن یک
سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعدازظهر، عاشق شدم. تلخی ها و زهر هجری که چشیدم،
بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود، شاید
اینطور نمیشد."...
(دایی جان ناپلئون- ایرج پزشکزاد)
از من به شما وصيت كه مستند بسیار خوب خانوم نازنین
معتمدی که گفتگویی با ایرج پزشکزاد، خالق این کتاب کم نظیر و ناصر تقوایی کارگردان سریال دایی
جان ناپلئون هست، رو روی برنامه این هفته تماشای بی بی سی فارسی از دست ندین.
خوبیش هم اینه که چون دسترسی به بعضی برنامه های آرشیو بی بی سی در خارج انگلیس
مقدور نیست، خود بی بی سی لینکش رو دایورت کرده رو یوتییوب که از همه جا بشه دید.
برنامه رو اینجا ببینید.
پ.ن.1. جالبترین نکته برای من این بود که سعید خود پزشکزاد بود. دلم مچاله شد...
پ.ن.2. دیک دیویس مترجم قوی ایه. اصلن نجف دریابندریشونه. نسخه انگلیسیش رو باس سفارش بدم.
روزای تاریک خدااااااحاااافظ*
![]() |
Covent Garden |
Trafalgar Square
کریسمس، شهر خوبتر است. همه جا چراغانی. مردم مهربانتر. دانشجوهام
برام کادو گرفتن. شکلات و شال و کیف. توی کلاس فکر کنم لپام سرخ شدن وقتی اینهمه
محبتشونو کادو کرده بودن و با یه کارت که همه با هم امضا زده بودن بهم دادن. پیتر هم سرخ شده بود.
سال دارد تمام میشود. تعطیلات کاری من رسمن از جمعه آغاز
شد. برای پارتی آخر سال همه دعوت کالج بودیم، به صرف شراب خوب و شام عالی. خوش
گذشت. چرا این مردای خوش تیپ همه تو دپارتمانای دیگه ان آخه؟ (:دی) وقتی بین
همکارام گیلاس بدست و لبخند به لب چرخ میخوردم، کسی غیر خودم اما نمی دونست که این لبخندم
واقعی ترین لبخندم در همه کریسمسهای اینجا بوده تا به امروز. چرا؟ چون
2013 داره تموم میشه. سال من نبود. از همون اولشم شستم خبردار شده بود و همه جا
اعلان هم زده بودم. 2014 اما میدونم که سال جالبی خواهد
بود. مشقهام رو که به عطر اقاقیها بسپرم، کوله م رو برمیدارم. مطمئنم. حالا چند ماهی مونده. اما
خوشحالم که 2013 داره نحسی و سنگینیش رو از لای دست و پام جمع میکنه و میره که برای همیشه در زباله دان تاریخ مأوا کنه. بعدها هم اگه ازم بپرسین، کلن 2013 رو انکار خواهم کرد! خواهم گفت 2013 ای نبود اصلن. از 2012 به 2014 جهشی زدم! 2013 فقط یه خلا بود که پام رو گذاشتم
اونورش.
و حالا که شهر داره کرکره های اداره هاش رو پایین میکشه، بیشتر موسیقی می نوازه، می رقصه، مسافرت میره، خرید میکنه، درخت کریسمس آذین میبنده، کادو می ده، بهترین شرابهاش رو باز می کنه تا قبل ِ گیلاس، توی بطری نفسی بکشه، و خودش رو برای نو شدنی دوباره تازه میکنه، حالم خوش میشه...
امید و نویدی تازه در دل دارن این روزها...
امید و نویدی تازه در دل دارن این روزها...
با صدای مرحوم خانوم هایده*
امشب شب یلدائه عزیزم رو میخوام
فال من به سعی بابا:
خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم
به ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم
فال تو
به دست من:
ببرد از من قرار و طاقت و هوش
بت سنگین دل سیمین بناگوش
...
و فال من به دست تو؟ متاسفانه به دلایل نقص فنی به دست
صاحبش نرسید...
پ.ن.1. و یلدا هم صبح شد... کاش کمی بخوابم...
پ.ن.2. کجایی تو؟!...
پ.ن.1. و یلدا هم صبح شد... کاش کمی بخوابم...
پ.ن.2. کجایی تو؟!...
السون و ولسون، اونو به من برسون، وقتی بهم رسوندیش، از من نگیرش آسون...
السون و ولسون یادت هست؟ السون و ولسون برا من همیشه همون دو تا عروسک خنگ بودن که همیشه دون دون ِ دون-ذات ِ لجی گولشون میزد. نگو این اصلش اسم یه ترانه قدیمی
ازعهدیه اس که آقای ترانه سرا هی دلش میخواسته خانوم عهدیه بگن "ش" و
این آقا از تلفظ این حرف قند تو دلشون آب بشه، و حالا آقای محمود خوشنام ِ خیلی
خوشفکر و خوش ذوق گذاشتدش رو بی بی سی فارسی اینجا، و توضیحاتشم داده.
حالا که حرف آقای خوشنام عزیز شد، یادم بندازین یه روزی، یه
روزی که مشقهام رو به عطر اقاقیها سپردم و وقت بیشتری کردم و البته تا اونروز سر ِ
زای ِ تزم نرفتم هم، فایلهای بی نظیر سری برنامه های طنین روستا رو که این آقای خوشنام ما چه خوش میرفت بر امواج رادیو شبانگاهی بی بی سی فارسی (به سال 2004 اگه
اشتباه نکنم) و چه همه عقلم در بلبشوی آنروزها کار کرد و همه شون رو دانلود کرد و
الان از داشتن اون مجموعه بی نظیر سخت از خودش راضی میباشد را (نفسم برید!)، از همین تریبون یکی یکی براتون هوا کنم، باشد که رستگار شوید.
بوده اند/هستند آدمهایی که خط جداکننده پررنگی میشن بر هستی. که
هستی با این آدمها به دو قسمت قبل و بعد از این آدم تقسیم میشه. مثلن؟ مثلن یادم
هست وقتی حلاج و از حلاج میخوندم، می فهمیدم که با همین یک آدم، تلقی ما از مفهوم "ایمان"
عوض شد. در زهدانیت ِ سفت و سخت ریاضت کشی آنروزها، حلاج تلقی ما از ایمان رو جابجا کرد. ساحت و پهنه "عشق" و "ایمان" بی شک وامدار حلاج
است. فهم ما از هستی، عشق و ایمان با آمدن حلاج طرحی نو گرفت و ادامه داد. حلاج
جایی ایستاد که فقط اناالحق نگفت. گفت آدمی طرز دیگر هم هست. حلاج مفهوم انسان را "جابجا"
کرد.
بعد متوجه شده م که قسمت بیشتر عاشق شدنم به تو از اینجا میاد
که تنها آدمهایی من رو جذب میکنن که میتونن این من ِ قوام گرفته ی سنگین رو با این
شدت و حدّت تکون بدن و خط میشن به هستی کوچکم. آدمهایی که تلقی م رو از هستی و
"من" عوض کردن. که شیفته مثالهای نقض بشری ام. البته حواسم هست که نگاهی تا این حد ایده آل گرا، چقدر
ممکنه درش انسان رعایت نشه. چقدر همیشه به دنبال چیزی فراتر از مَرده: ابرمرد.
چقدر میتونه سخت و سنگ بشه در مواجهه با اندکی کمتر. ولی همیشه برام این هم هست که حالا این "انسان" کی هست که با این نگاه ایده آل گرای پروانه ای من رعایت نمیشه؟! البته که آدمهای من آدمهای خاص و خصوصی اند، بارها گفته ام. درش حرفی
نیست. اما خب! این ایده آل گرایی م هم از قضا در "محدود"ه ی داشته ها و
یافته هام و در همین "حد"های آدمی تعریف میشن. اینکه آدمی رو دیگرگونه
میخوام و ایمان دارم به چیزی فراتر از "معمول" بنظر خودم غیرانسانی
نیست. چیزی در تو "هست" که هستی م رو قسمت کرده و تلقی م رو از خودم، از
مرد، و از هستی عوض کرده... همینقدر انسانی، همینقدر چسبیده به زمین...
باقی عاشقیتم؟ خود جناب حق هم نمیداند چرا و برای چی از همچین
عمقهایی از دوست داشتنت ترَک میخورم گاه...
مامان گفت: "چه کار خوبی. تو اصلن معلمی توی خونته". البته منظور مامانم لزومن این نیست که من معلم خوبی ام. منظورش اینه
که خودش و شوهرش هردوتا معلم بودن پس لاجرم تو خونمه!
من؟ خسته م کردن، خسته م کردن، خسته م کردن! از چهارگوشه ی
هستی صدای "میس!" میاد! یه وقتی هم وسط کلاس لابد کتاب رو خواهم بست و
شروع خواهم کرد به فحش دادن به فارسی ِ سره!
خسته ام. خیلی خسته ام (با صدای جیگر). اما حالم خوبه.
میگم خب برای من برعکسه. بوسه رو
باید بذاری برای آخر ِ آخر. برای تسخیر زنی از جنس من نباید از جسمش شروع کرد. این
اشتباه محضه. زنی از این قماش، باید اول روانش با مَردش آروم بشه. میدونی؟ زنی مثل
من، نه فقط لذت متوسط و کم عمق رو نمیخواد که به شدت تحقیرش هم میکنه. برای این زن، لذت
در عشق باید بطرز ِ به شگفتی رساننده ای عمیق، ژرف، پرحجم و دربرگیرنده باشه. هر جایی
غیر از این، احساس کم-بود و خلا مرگ آوری میکنه. دوام نمیاره. و نگران نباش! اگه
واقعن دل در گرو این زن داری، به عشقش وقت بده. وقتی بهش وقت بدی، بذاری اون مزه
ناب و بی نظیرش دربیاد، می بینی که چه مستی افزاید. می بینی لذتش اونقدر عمیق
و ژرفه که لبخند محوی میشینه کنج لبت که یعنی ارزش اینهمه صبرش رو داشت. اما تا
به این طعم برسی، یادت باشه از جسم همچین زنی
شروع نکنی. وگرنه برای همیشه از دستش میدی حتی اگه باهات باشه...
دوستم؟
چشماش می خندن...
- میدونی چه حسی داشت؟
- چی؟
- لمس بدن شیر؟
- نه!
- وقتی بهش دست کشیدم فهمیدم قدرتش در ماهیچه
هاش نیست. در درونشه. یه وحدت درونی داره. وقتی تصمیم به شکار میگیره، با همه
وجودش بلند میشه، با همه وجودش حرکت میکنه، با همه وجودش بدست میاره. بقول
اونوریا: یونیتی ویت ایتسلف...
رؤیات رو بدست بیار...
(پل
چوبی- ساخته مهدی کرمپور)
در فاصله دو زن زیر پوست من...
آن قدر کار و گرفتاری و شلوغی این چند وقته نازل شد که
فرصتی برای منی که روزمره هايش را اينجا قرقره می کند و بيرون می ريزد، نماند.
اين روزها سفت و سخت دچار گایان نامه (اسم برازنده ای که کسرا بحق برای پایان نامه جایگزین کرد) هستم. برای غم نان هم تدریس می کنم. مطابق کلیشه حال بهمزن ِ معمول هم، همه کارهایم نه حتی در دقیقه نود که کلن اینجانب در وقت اضافه به سر میبرم (لیترالی)!
اين روزها سفت و سخت دچار گایان نامه (اسم برازنده ای که کسرا بحق برای پایان نامه جایگزین کرد) هستم. برای غم نان هم تدریس می کنم. مطابق کلیشه حال بهمزن ِ معمول هم، همه کارهایم نه حتی در دقیقه نود که کلن اینجانب در وقت اضافه به سر میبرم (لیترالی)!
با اینهمه اما، وقتی برای گام زدن هست. پياده راه می روم،
تمام طول مسیر طولانی پر درخت خانه تا کالج را، در رخوت این روزهای کم جان و کوتاه آغاز زمستان... و فکر می کنم که چه حيف که تو نيستی تا در سکوت ِ راه رفتنم همراهيم
کنی... خودت میدانی که حالا ديگر همه ی
مسیرها از هر جا که شروع شده باشند، به تو می رسند... حکايت، همان است که بود...
مرا از تو گريزی نيست... چیزی که دیگر خوب میدانم... و من؟ گاهی نگاه می کنم و می
بينم عجب! زندگی ام انگار در برشی از زمان می ایستد و در همان تصویرم از تو ثابت می
ماند. نمی گذرد...
و می دانی؟ دلم میمیرد از بس که میخواهد کتابها
و جزوه ها و نتبوک را ببندد، آن پیراهن پرخاطره گل گلی (که اینروزها از هجوم
تصاویری که به جانم می ریزد، ته کمد از چشم و دست خودم هم پنهانش کرده ام) بپوشاندَم،
مسواک و شیشه عطر، و خودنویس ِ جوهرسبز و دفترچه ی مونتبلنک ِ جلد چرم نارنجی و یو
اس بی ِ صورتی و کیف خیلی کوچک آرایشم را
در کوله ی کوچکم جا بدهد، بعد گلی به گوشه ی موهایم سنجاق کند و بیاید پیش تو...
لبخندم میشود. چیز بیشتری لازم ندارم. جدی. لباس هم حتی نیازی نیست، ملافه ی سفید
و نرم روی تخت تو باشد لباس من. بیایم آنجا و دراز بکشم به شکم وسط زندگی ات، تو به
کارهایت برسی، من مشق هایم را بنویسم. گاهی برایم
چای بیاوری با کلوچه کام، گاهی موسیقی را عوض کنی، به بهانه بوسه ای بیهوا.
گاهی سازدهنی بزنی و من هروقت دلم خواست محکم محکم بغلت کنم. هر وقت دلم خواست. هر
وقت دلم خواست. هر وقت دلم خواست...
تا فسنجان هست زندگی باید کرد..
این که ملتی تا این حد قدرت تصور و رویاپردازی بالایی داشته
باشند که "گردو" و "انار" رو روی "گوشت" بزنند و بی
اینکه خسته یا بی حوصله بشن، بهش ساعتها وقت بدن تا جا بیفته و ازش همچین معجون بینظیری درآرن
جای تقدیر جهانی دارند. فسنجان فقط یک غذا نیست. فسنجان نشان از یک خلاقیت و مهمتر
از آن، نشان از یک دل به دریازدگی ِ زیرپوستی ِ جمعی و فرهنگی دارد. جا دارد که جزو
میراث اون مردم ثبت و همه جا تبلیغ جهانی بشه. به همچین ملتی میشه افتخار
کرد.
دعوتت میکنم به شراب 8 ساله و بعد به فسنجان شایاپز و
بعدتر هم به سیگاری دم در. همراه با نوازش چشمها و سکوت گرم...
و شانه هایم به ماندن مجابت خواهند کرد...
و شانه هایم به ماندن مجابت خواهند کرد...
زودتر بیا...
از دیشب سرشب تا همین حالا که توی کتابخانه باز شب شده است، دلم به نخی
هم بند نیست. توی سینه ام هی تاب میخورد. نگاهش میکنم تا کی باشد که کنده شود... وقت
و بی وقت، اشک توی دلم حلقه میزند... بند بند انگشتانم سرد و بی رمق میافتند به
کناره هایم و زیر گلویم داغ است...
عاشقی که بدمصب بلاروزگاری بود از روزگار قدیم... دل-تنگی
هم که اینچنین شبیخون بزند، شایا روانش که هیچ، جسمش هم دیگر نمی کشد...
مرا از سرنوشت این گمان نبود...
خرابم جانا...
همین الان از
مصاحبه برگشتم. باز هم کاری طبعن. قضیه از جلسه دو هفته ی پیش تو پژوهشکده شروع شد
و همون شب که من برای این کالج ایمیل زدم و رزومه فرستادم. در واقع موضوع از یک
ماه پیشتر شروع شده بود و جلسه دو هفته پیش پایان قاطعی بود به اونچه یکماهی بود
سرش جسته گریخته حرف زده بودیم. قرارداد اینترنشیپم تا پایان 2013 مهلتشه و خب
روال معمولش اینه که اگه از کار ِت راضی باشن، همونجا مشغول به کار بشی. اصلن فلسفه
وجودی اینترنشیپ هم همینه. من اما در جلسه قاطع گفتم که نه که نمیخوام، اما
نمیتونم تمام وقت بشم. رییس و اچ آر مربوطه مون که فکر کرده بودن دستمو از قبل
خوندن و میدونن جوابم چیه، مبلغ رو بردن بالاتر! اما اون چیزی که باید ازم میخوندن
رو نخونده بودن چون خرچنگ قورباغه بوده، برا همین سرشون به سنگ خورد. تو چشمای
همدیگه نیگاه کردن که یعنی حالا ما با تو چیکار کنیم؟ ما باید بودجه 2014 رو الان
ببندیم. براشون توضیح دادم که دلبندانم! می فهمم که شما نیاز دارین و اصلن برا
همینم رو من حساب کردین. حقیقتش اینه که من خودمم رو خودم حساب کرده بودم ولی خب
الان سه تایی به این نتیجه رسونده شدیم که رو من باید انشا یا املا کرد اما حساب
نکرد. توضیح دادم که بنده یک الاغ جفتک انداز درون با پاشنه های بلند دارم که هراز
گاهی دلش میخواد بزنه زیر میز و بعدم دمش رو بذاره رو کولش همه چیزو ول کنه بره.
چند باری در زندگیش هم اینکار رو کرده. الان هم از اینجایی که من ایستادم میتونم
دندونای سفید خریتش رو ببینم که یه خلال گوشه ی لبش داره میجودش و جور لجی یی میخنده
که: اگه اینجا مشغول بکار شی، هیچوقت فارغ التحصیل نمیشی فرزندم! خرم رو خوب میشناسم. با
اینکه شماها رو خیلی دوست میدارم اما زور این خر از من بیشتره. یکی دیگه رو
بگیرین. خانوم اچ آرمون مهربانانه گفت پس ما مجبوریم برای این موقعیت شغلی آگهی
بدیم و تو چشمای من دوباره نیگاه کرد و گفت مطمئنی؟! گفتم خیلی ممنونم ازشون که
این امکان رو بهم میدن اما حرف زن یکیه! باید مشقام تموم شه. این شد که من جلسه
رو که ترک کردم شروع کردم برای کارای پاره وقت گشتن و شبش هم رزومه م رو با یه
نامه فرستادم برای تدریس تو این کالج.
مصاحبه روان
و خوب بود. حالام پنجشنبه هفته آینده مراسم معرفی دارم. و؟ راستش هیچوقت فکر
نمیکردم تو این شهر یه روز اینجوری کلاس داشته باشم و درس بدم! آقای میم لابد الان
دستشو گذاشته رو شکمش و داره یه دل سیر به من میخنده!
حق دارید
آقا!
پ.ن. یه حسی بهم میگه در آینده، من باز هم به این پژوهشکده بازخواهم گشت!
وقتی دستهایم از سیمان اند...
آخرش دست
از سرم برداشتم و نتبوکم رو بستم و شال و کلاه کردم و پاشیدم به پیاده روها...
چرا من
نمیتونم آخه؟! این سوالیه که مدام توی سرم چرخ میخوره. از وقتی از ایران اومدم این
"نتونستن" رفته توی چشمم تا همین الان. چرا من نتونستم خیلی چیزهای
آدمهای اینجا رو بلد بشم؟ چرا نمیتونم مثل این آدمهای دوروبرم باشم؟! آدمهایی که همه چیزشون به وقت و سرجاشه. زندگیهایی
اینچنین؟ چرا من همیشه مثل خوابزده هام؟ چرا وقتی باید بشینم سر کارم و میدونم
هم که باید بشینم، همه ی افکار پرت دنیا هجوم میارن به سرم؟! واضحه که زندگیم
بالانس نداره. یکجاهاییش خیلی قلمبه و سنگینه. جاهایی دیگه ش بیش از اندازه سبک و
کم وزن. و این تعادل ِ بودنم رو به هم میریزه. ایران که بودم، اینقدر این قضیه توی
چشمم نبود. اینجا مدام تو چشممه ولی. از قضا و در
راستای کامل شدگی این حس گس، از همون سالهای اول یک الگوی اینگونه بودن و اینگونه شدن
بغل گوشم زندگی میکرد که من با دهان باز حرکاتشو زیر نظر داشتم ولی باز هم
"نمیتونستم". الگوی زن نمونه م البته فاطمه زهرا نبود. که ماریانا بود. ماریانا
دختری هلندی بود که من یکسال و نیم باهاش همخونه بودم. به سال 2005 و 2006.
اونموقع دانشجوی دکترا بود و تزش بهترین تز اونسال دانشگاه شد. کار میکرد. در یک
رابطه سالم و بسیار زیبایی بود. خوشگل بود. وقت کار، جدی و مسلط بود. وقت پارتی و
مهمونی، چنان پتیاره نمکین و تمام عیاری بود که خود خداوند هم انگشت بدهان میماند. برنامه های
سفرش با پارتنرش رو از چند ماه پیش رزرو کرده بود و زمستانها مسافرت می رفتند
جاهای گرم. بیشتر زمین رو گشته بود. چرا این بدمصبها اینجوری میتونن رو
کار و بودنشون، جا به جا تمرکز کنند؟ و من؟ هیچوقت نتونستم...
می فهمم که ریشه های عمیقی از این به هم ریختگی و شلختگی و ولنگاری ِ بودن، از ایرانی بودنم، از خانواده و تربیتم در اون فضا میاد. ولی همیشه بر این باور بوده ام که وقتی بفهمی دردت رو، باید بتونی درمانش کنی. به توانایی انسان باور داشته ام. یواش یواش چیزهایی از خودم رو کشف کردم که متاسفانه می فهمم چندان هم دست من نیست. ژن ها و تربیت بچگی و فضای اجتماعی از من قویتره. و؟ این جوابهام رو دوست نمیدارم...
می فهمم که ریشه های عمیقی از این به هم ریختگی و شلختگی و ولنگاری ِ بودن، از ایرانی بودنم، از خانواده و تربیتم در اون فضا میاد. ولی همیشه بر این باور بوده ام که وقتی بفهمی دردت رو، باید بتونی درمانش کنی. به توانایی انسان باور داشته ام. یواش یواش چیزهایی از خودم رو کشف کردم که متاسفانه می فهمم چندان هم دست من نیست. ژن ها و تربیت بچگی و فضای اجتماعی از من قویتره. و؟ این جوابهام رو دوست نمیدارم...
خیلی از
این فکر اخم بودم. ستاد شادسازی شایا اما، یک عدد ژاکت تیمبرلند اصل به قیمت خون باباشون براش
خرید و بعدش هم به یک عدد قهوه موکا با دو وجب خامه بالاش، دعوتش کرد! لذا دخترک شانه
بالا انداخته خامه روی قهوه اش را لیسید!..
نشسته ام توی کافه نِروی سر چهارراه خیابانی که
به کتابخانه می رسد. یکطرفش خیابان است و سمت دیگرش فضای کوچک پارک مانندی ست که
برگهایی در اسپکتروم آتش، سطح نمناکش را پوشانده اند. پاییز، خوش تیپ ترین فصل سال
است. شاهدانش جلوی چشمانم رژه می روند. برخلاف زمستان که آدمها بیشتر شبیه جالباسی
هستند و باید از زیر لایه لایه لباس تشخیصشان داد، پاییز به قاعده و به اندازه می
پوشاند و جای کافی برای برهنگی و به رخ کشیدن ِ بی واسطه تن هم می گذارد. بارانی های
سبک، شالهای نازک بافت از هر رنگی، دامن های ست شده با بلوزهای چسبان زیر کتهای سبک،
کفشها و نیم چکمه ها، گریبان های زیبا و بوهای آبی و بخار قهوه های گرم. زیر خوابآلودگی
ِ یک بعدازظهر نیمه آفتابی و رنگی پاییز. فصل جشن انگور و انار و خرمالو... به
به...
همینجور غرق تماشا، دو دستم را حلقه میکنم دور
لیوان قهوه ی خوشبو. گرمایش می ریزد به رگهایم، و نگاهم پر میکشد تا شهر تو. به تو
می اندیشم. و به شَهرت. راستی! شهرت کدام است؟! خراسانیها مثلی دارند که وقتی از مردی بپرسی کجایی هستی؟
جوابت میدهند: "از شهر زن". و چه بجا و درست می گویند. از من هم بپرسی
همین را میگویم. حتی بیشتر از این. میدانی؟ اصلن شهرها را باید با زنهایش شناخت. جوری که راه می روند. طرزی که می
خندند. مدل لباس پوشیدن و نوشیدن و حرف زدنشان. اصلن تر، تا زنی را در شهری تجربه نکرده باشی،
تا پیچ و خمهای زنی را طی نکرده باشی، آن شهر، شهر تو نمی شود. نقشه اش دستت نمی
آید. تا زنی را در شهری نپیموده باشی، آن هم شهری است مثل همهی شهرهای دیگر. با چهار
تا خیابان و پل ها و پیاده روها که تنها بوی آب از سمت رود و پاکیزگی اش ممکن است
متفاوت باشد. تا مزهی گس شراب را بر روی لبهای آن زن نچشیده باشی، طعم واقعی ادویه
های محلی و کباب فروشیها و رستورانهای شهر را درک نخواهی کرد. تا زیبایی زن را در
تاریک روشنای شب، آن هنگام که نرم و برهنه به آغوشات می لغزد، لمس نکرده باشی، از
درک زیبایی اینهمه شبهای روشن شهر و کافهها و بارها و خیابانها و نماهای تاریخی و
اداری مراکز خرید و سنگفرشهای نمناک شهر عاجزی. اینجاست که خراسانیها چه بجا گفته
اند. که شهر هر مردی، همانا شهر زنش است...
حالا اگه طاقتم رو این بی-قراری ِ این شبهام طاق نکنه و نفس
رو بیخ گلوم خفت، و بذاره تا حدی به باقی و حواشی زندگیم هم برسم، میتونم مانیفست
صادر کنم که بی-قراری عجیب جنس نابی ست. یک جادوی افسانه ای در این بی-قراری هست،
وقتی اینطور زیر پوست کشیده ی شبها می زند. بی-قراری موجودیت دارد. حیات دارد. مرض
نیست که اینهمه برایش نسخه پیچیده اند. چال ِ بی-قراری همچون دلتنگی، هیچگاه کامل پر نمیشود. بی-قراری خودش را در هوا پخش میکند و به تن همه چیز می پیچد. به تن
لباسها رها شده روی کاناپه، به تن کتابها روی میز، به تن لیوان چای، به آهنگ
امیلی، به فیلم سلطان قلبها و به تمام پیاده روها و پابهای شهر می پیچد. وقتی
"قرار" طولانی میشود، "چیزها" یکجورهایی بی رنگ می شوند.
آرامش: "چیزها"یی که فقط هستند و هستند و هستند، وقتی "چیزها"
نه میروند و نه می آیند...
و البته تو میدانی که این "بی-قراری" چقدر با آن
"بی -قراری" فرق دارد...
هنوز پس مانده های طوفان هست. هنوز نه قطارا و نه مترو کار
میکنن، نه هم هواپیماها میتونن بشینن. کلی جاها خراب شدن، کلی درختا از ریشه
درومدن و کلی هم باد ما را با خود برد و چند نفری هم تلفات جانی داشته. من اما
دیشب که میخوابیدم و همینجور اخبار و آلارم و زنگ خطر همه جا برای طوفانی بود که
بقول خودشون از سال 1987 تا حالا اینجوریش رو نداشتن، ته دلم میخواست صبح که پا
میشم میرم لب پنجره وامیستم چای بدست، ببینم دریا جلومه...
"کسی اینرا نخواهد
فهمید. ما برهنه شدیم و آغاز کردیم. میان من و تو وقتی برهنه نیستیم همه چیز ساکن
است. وقتی برهنه آغاز می کنیم، بعدن میتوانیم پوشاننده ترین پوشاکمان را بپوشیم و
مطمئن باشیم که جریان برقرار است و همه چیز ادامه دارد. دیگران دو اشکال دارند.
آنها پوشیده آغاز می کنند، سالها پوشیده ادامه می دهند، و همین که برهنه می شوند
همه چیز تمام می شود. یا اینکه برهنه آغاز می کنند، اما آغازی میانشان روی نمی
دهد. آنوقت هر کس لباس خودش را می پوشد و هر کدام به راه خود می روند"...
(شب یک شب دو- بهمن فرسی)
آنچه امروز گرفتم، اسمش نامه نبود. خود شیدایی
بود. که در دو لایه پاکت نامه به این خوبی و بلدی جایش داده بودی و روانه کرده
بودی...
خواستم زنگ بزنم و بگویمت... اما اینجایی که منم
الان، سمفونی بیصدای باشکوهی برپاست بر سازهای جان با زخمه های آرام نم اشک و قُل
قُل سینه ام در دستگاه شور...
با خودم فکر میکنم چقدر آدم باید بلد باشد تا
بعد از اینهمه سال هنوز تمام فعلهایش در مصدر تازگی صرف شوند و هیچ تکراری، تکراری
اش نکرده باشد...
از سرسرای سینه ام که بگذری، به خلوت صدایم بیا.
و با خودت شراب بیاور تا که وضو
بسازیم و بایستیم به نماز... از آن نمازها که مست مست می خوانند و عریان...
پ.ن. راستی! غزل این بسته، "فامیل
دور" بود. هاهاهاهاهاها...
من و شما اگر در هند باستان زندگی می کردیم،
حقم بود که یکی از الهه های شما باشم: الهه "ابهام"! جا داشت برایم تمپلی
و معبدی درخور برپا کنید و پیکره ی زنی با نازکترین کمر انسانی با آن منحنی (که
تو میگویی قرار بوده بالهایم آنجا قرار بگیرند و مژگان عقیده داشت "خدا وقت ِ کمرت گِل
کم آورد") و چشمانی درشت میتراشیدید و بر بالای
معبد جایم میدادید و اسمم را هم لابد میگذاشتید "شایاشنا" (بر وزن کریشنا)!
من پروردگار ابهامم. به دفعات گزارش شده که هیچکس، حتی نزدیکترین دوستان
و خانواده ام هم از طرز زندگی و سبک و سیاقم اظهار بی اطلاعی کنند، یا حداقل سردرگمی.
همه چیز را در پرده های ضخیمی از ابهام می پیچم. هر کس فانتزی خودش را از من دارد.
همینقدر بگویم که حتی تصویرم بین اعضای خانواده ام هم محل گفتگو و اختلاف است. بین
دو نفرشان تصویرم یکی نیست. دوستانم هم به همین سیاق. هیچکس به درستی و وضوح نمی داند
که من چگونه زندگی میکنم! حتی آنها که با من حشر و نشر دارند. هر کس به فراخور خودش، دست یا پا یا خرطومم را دیده است. بقیه ام؟ در تاریکی ست. در ابهام. شما در این معبد
میتوانید اسرار جهان را بر ملا کنید و با همان اطمینان، از همان راهی که آمده اید،
برگردید. آب از آب تکان نخواهد نخورد. وقتی این الهه با شما چنین میکند، دیگر حساب
دستتان بیاید که با اسرار خودش چه میکند! گاهی هم به این خدا شک کرده اند و بدو
کافر گشته اند. اما سالها میگذرند و تازه گوشی دست شما میآید
که این خدا از رگ گردن هم به آدمهایش نزدیکتر است. تازه می فهمید که شاید از شما مدتهای
طولانی خبری هم نگیرد، اما آدمهایش را هرگز، هرگز، هرگز فراموش نمیکند که هیچ، با آنها بطرز خیلی درون واره ی سورآلی زیست هم میکند. حالا چرا چنین
میکند؟ نمیدانم! لابد چون خدای ابهام است! هی! شما خواننده ی جاجو*ی گرامی!
شما هم کم یا بیش از این مرض دارید. اصلن من که از این بیماری انسان که همیشه می
خواهد چیزی پنهان کردنی و بروز ندادنی داشته باشد سر در نیاوردم. ولی خب! در من پیشرفته و در مراحل حاد است. ناسلامتی خدای این مرضتان هستم! البته بگویم که من یک دلیل محکم برای تفسیر از
این مدل زندگی کردن این الهه دارم و آن هم این است که به هر آنچه با تجربه ای
درونی درک نشود، رنگ غیرواقعی میزند و آنرا "مبهم" پردازش و معرفی میکند.
تنها شفافیت این الهه در درونش اتفاق می افتد که آنهم خب بطور معمول اتفاق نمی
افتد. پاشنه ی آشیل این الهه، عشق است چرا که عشق تنها جایی ست که او ابهامش را به
عطر اقاقیها می بازد. این خدا آنجا فرو می ریزد. از خدایی می افتد. به پا می افتد. به سجده می افتد. البته رویت شده که در مواردی درعاشقی هم گاه زبان بسته و الکن و مبهم باشد و عاشق/معشوق بدبخت
سالها با ابهامی از این زن بزید و باز هم کلیتش را نداند. حالا نه که نخواسته که بگوید.
چرا. خواسته. اما نتوانسته. میدانی؟ گاهن این خدا اتفاقن دلش میخواهد که بگوید، اما، اختیار کلمات با او نیست. اختیار او با کلمات
است...
و بیایید ایمان بیاوریم به
سرگردانی زن در این ابهام...
*جاجو: در فرهنگ شایا به آدم جاج کننده، آدم قضاوت کننده، اطلاق
میشود.
دان...
امتحانم خیلی خوب پاس شد. بهتر از
اونی که حتی فکرش رو میکردم. بعد این چند وقته که هی دارم کنار تک تک کارایی که
لیست کرده بودم تیک میزنم و جلوشون مینویسم "دان"، جایت بیشتر خالی
میشود در شهر. آدم اگه نتونه اوقات خوشش رو با تو باشه، بهشت هم خالی ست...
امتحانم که تموم شد و نمره م رو که
گرفتم فکر کردم بشینم یه جا آبجویی بزنم. بعد دیدم تنهایی آبجو نوشیدنم منظره ی غم
انگیریه. حداقل امروز غم انگیزه. پس رفتم قهوه خوردم و سیگار کشیدم. حالم بهتر شد. عجیب
پاییز سرخوشیه امسال. از پشت پنجره ی تمام قد کافه می دیدم. بعد یادم اومد که امروز عید قربان هم هست. لبخندم شد.
زنگ زدم اسماعیل و ابراهیم رو گفته م که بیان. تو هم به خدا بگو سناریوت تکراریه دیگه
دلبندم. اون گوسفنده رو هر جا قایمش کرده ورداره بیاره، پنج نفری کباب کنیم دلی از
عزای این قربانیان ِ هر ساله بدرآریم... همان کردیم. خوش گذشت.
بر او ببخشایید
بر او که گاه گاه
پیوند دردناک وجودش را
با آب های راکد
و حفره های خالی از یاد می برد
و ابلهانه می پندارد
که حق زیستن دارد...
بر او ببخشایید
بر خشم بی تفاوت یک تصویر
که آرزوی دوردست تحرک
در دیدگان کاغذیش آب میشود...
ای ساکنان سرزمین ساده خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
بر او ببخشایید
بر او ببخشایید
زیرا که مسحور است
زیرا که ریشه های هستی بارآور شماست
در خاکهای غربت او نقب می زنند
و قلب زود باور او را
با ضربه های موذی حسرت
در کنج سینه اش متورم می سازند...
...
...
از من بپرسی میگم آدمی هیچگاه جواب این سوال رو نمیتونه با قطعیت بده
که چرا واقعن شروع به کند و کاو و کشف این مدل از زندگی میکنه؟ چرا از این آدم بخصوص
خوشش میاد و نه جور دیگه ش؟! و بعد وقتی وارد اوربیتال زندگی یکی دیگه میشی و شروع
میکنی با ریز ریز اتمهاش چرخیدن، این مغناطیسش هم هی بیشتر و بیشتر و تنیده تر میشه.
عشق شاید همین باشد؟ شاید؟ شاید...
و بر این باورم که زیر پوست این فهمیدن ِ دیگری، آدمی خودش
رو بیشتر میکاوه، بی اینکه حتی بدونی چیو از خودت داری میکاوی!...
و ساحل شب هنوز بر-قرار است...
کمی بیمارم هنوز... کمی غمگین...
.تمام امروز را در تخت گذراندم
.تمام امروز را در تخت گذراندم
یک حالت سورآل ِ سیالی دارم. فضای ذهنم
شبیه یک نقاشی آبستره ست که رنگها و تصویرها در آن سیال اند. رنگی و تصویری از گوشه ی
یواشی آغاز میشود و معلوم نیست به کجاها ختم میشود. تهش لابلای بقیه ی خطها و نقشها گم است. فرم
های به هم ریخته و تو در تو... یا مثل وقت شنای زیر آبی، وقتی که زیر آب برای لحظاتی تمام دنیای بیرون
ساکت میشود و تو فقط صدای هُرهُر آب میشنوی و امتداد ناواضحی از صداهای بیرون. امروز من و خانه در همچین سکوتی شناوریم... سبکی دلپذیر
هستی...
روز همچنان کش می آمد تا حوالی بعد از
ظهر، که از تخت بیرون آمدم. بوی قهوه و نیمروی کره دار اشتهاآور با رنگ برهنه گی ام پیچید در تاریک
روشن مِه پاییز... کسی که در لندن زندگی کرده باشد، میداند از کدام تاریک-روشن ِ مِه حرف میزنم. چشمانم تحمل نور را ندارند هنوز. چراغها خاموش. تنم از سرما مورمور شد. روبدوشامبر پیچیدم به تنم... زنی آشفته موی و نازک اندام در تاریک روشنای مه... از فیلمها
در آمده ام انگار در کلبه ای پای دامنه های آلپ...
نیمروی بهشتی را خوردم و برگشتم به تخت، کتاب به بغل. دوباره خوابم برد...
روز دیگر دارد تمام میشود... هنوز توی
تختم. رمه ی گوسفندان دلم بعد از آنهمه گرد و خاک که بپا کردند، الآن آرام کنار برکه ی آبی زلال اینجا و آنجا به نشخواری بس آرامبخش مشغولند. چوپانم هم حتی می نوازد. موسیقی برای خودش جاری ست، آرام... و من خیال میکنم زمین، زیر این خانه ی کوچک ِ ساکت، چه آرامتر دارد میچرخد، چه هوا سبکتر است، چه این حال ِ خوش یواش لازمم
بود... دوران نقاهتم...
کتاب را که میبندم، به تو می اندیشم...
میدانی؟ دیگر میدانم که این قصه ی من و تو نان و آب ندارد. اما انار دارد و تلخی ته شراب...
اشتراک در:
پستها (Atom)