درغرابت یک یکشنبه ی سرد...



همه ی غروب یکشنبه ی امروز را کنار پنجره گذراندم. بعد از 2-3 ساعت پیاده روی و خرید تا یخچال را از شعب ابیطالب خارج کنم. هوا بس سرد شده است. به گزارش هواشناسی بی بی سی، هفته ی پیش رو، هفته ای پر برف و یخبندان خواهیم داشت. شوفاژ از صبح روشن است اما همچنان ژاکت به تنم. لرز دارم. با ژاکت قرمز و جوراب پشمی نشسته ام کنار پنجره ی بخار گرفته و چندین کتاب شعر و متن های آشنا دوروبرم ریخته ام. نمیخوانمشان. فقط میخواهم دورم باشند. دلم بهشان گرم میشود انگار. ورقشان میزنم. دارم دنبال کلمه می گردم. کلمه ای که بگویدم. چیزی را که میدانی در این کتابها نیست. نیست؟!؟ از کارور میخوانم:
"زنم با لباسهایش غیب شده
فقط دو جوراب به جا گذاشته و
بُرسی که پشت تخت افتاده
باید جورابهای خوشکلش را نشانتان دهم
و این موی سیاه ِ سفت را که لای دندانه های بُرس گیر کرده.
جوراب ها را در کیسه زباله می اندازم
بُرس را نگه میدارم و استفاده می کنم
فقط تخت است که غریب افتاده و نمیشود بی خیالش بود."

هه! نیست؟!
و کلمه هایی که می آیند اما آنی نیستند که باید باشند و من نگاهی به قد و بالایشان می کنم و آخرسر پسشان میزنم...
کاش کسی دلم را برایش بگوید...

۱ نظر:

  1. گاهی وقت ها حرف ها فقط مال خود آدم هستن.
    حتی وقتی یه نفر دیگه میاد و می خوندشون، نمی تونه حرفی بزنه...
    بعضی حرف ها، بعضی نوشته ها، عمیق درک می شن اما پاسخی ندارن.............
    این هفته ی تهران هم سرده...

    پاسخحذف