سقوط سرشار از نگفته هاست...

این نوشته هدف خاصی را دنبال نمیکند. اینرا بخصوص برای شما می گویم، ولادیمیر عزیز. پس دنبال چیز بخصوصی لابلای متن نگرد. این نوشته هدف خاصی را دنبال نمیکند. فقط مرا دنبال می کند...

یادم می ماند... یادم می ماند که یکشنبه 13 ژانویه 2013 (13 در 13! یا نحسی اش خنثی می شود یا دوبله دامن من و شلوار تو را میگیرد) کنار پنجره نشسته بودم، ساعتها. هی رفته بودم، چای ریخته بودم، باز آمده بودم همانجا نشسته بودم. منتظر بودم. منتظر تو. مدتی ست که کار دیگری نکرده ام، جز انتظار. کار دیگری ازم بر نمی آید. بعد تو آمدی. بعد اینروزها اینطور است که اول هی منتظرت می مانم، بعد که می آیی، اول چشمهایم برق میزنند، بعد؟ حرفی ندارم بزنم. تمام کلمه ها می خشکند. من؟ می خشکم. و چیزی نمی گویم. حتی نمی گویم مدتهاست منتظرت مانده ام، با چشمی خسته. سلامی می کنیم و سوژه ای برای حرف. میدانی؟ وقتی خود چشمهایمان نیستند، فقط خودمان را خسته و بیخواب کرده ایم...

آه! امشب، یکشنبه 13 ژانویه 2013، بی محابا و بیهوا، از من قولی گرفتی... من دیگر برنخواهم گشت... اینرا قول داده ام امشب...

یکوقتی، تمام قلم نی های شکسته ام را جمع می کردم، به نشانه ی شکست در نوشتن، در توانستن... راسترش این ست که من به تمام جوهرهایی که باید زندگی را می نوشتم، امشب باخته ام...

۲ نظر:

  1. جمله ی آخر همهی داستانه .عالیه

    پاسخحذف
  2. گاه هم آدم رو ویران میکنی با این حسی که خوب بلدی لابلای کلمه ها بچینی. گرچه "این نوشته هدف خاصی را دنبال نمیکند"

    پاسخحذف