وسوسه‌ی شفا آهنگ زندگی را به هم می‌زند*

خب  آدمیزاد ست دیگر... گاه مبتلا میشود... اصلن از من بپرسی نمیشود مبتلای بعضی آدمها نشد. نباید نشد. آدمیزاده هدر میرود اگر آنجا مبتلا نشود...

بعد یک بلاسنجی هم اختراع بشه لطفن. وصل کنن به آدم مبتلا. بعد مثلن بگن از 7 تا خط 5 خط مبتلایی. این یعنی عالی یی. خیلی خوبی. ولی باید خیلی تلاش کنی که بشی هفت خط. آدم به هفت خط نمیرسه هیچوقت. ولی وای اگه برسه. بگن برو خیالت راحت. تا 5 مبتلا بودن هم کار هر بز نیست دلبندم. یا مثلن اگه بگن 2 تا بیشتر مبتلا نیستی، آدم بره رژیمی چیزی بگیره میزان ابتلاش ارتقا پیدا کنه. وگرنه ممکنه ناکام بمیره از بی ابتلایی یا کم ابتلایی.
...

بعد غلت میزنم رو به پنجره ی برف گرفته. چند روزی یه که لندن شده یک آقای موجوگندمی خیلی خوشتیپ. ازین مردها که ریش پُری هم دارند و آدم دلش لک میزنه دست ببره تو ریششون.


* از برشت

۱ نظر:

  1. بر کف خیس قصیده
    که جنون خسته‌تر از زیبایی را در گل‌های سرشار از داودی منظم می‌کند،
    عشق را با زخمی‌ترین فعلی که از وزن شعر کاسته
    در زیر این رنگین‌کمانها
    کامل کن:
    که شاید این سر انسانی
    سر بریده‌ی یک دلدل باشد!

    بیژن

    پاسخحذف