خب یک روزی هم رسید که من ِ زن، جایگاهم تو زندگی جابجا شد. من ِ زن، دیگه اون زنی که قبلنا براش هدفی بود و تعریفی در زندگانی، نیستم. صرف خواهر، دختر، مادر و همسر، دیگه تعریفهای خوبی از من نیستند. در عشق هم  دیگه اون زن نیستم. با اینحال میدونی؟ من ِ زن، هنوزم که هنوزه خوشبختمه و حتی خوشبخترینمه وقتی حس میکنم مردَم  تکیه گاهمه. حالا میخوام بگم که این حس هم دیگه جابجا شده. این به این معنی نیست که من یه آدم ضعیفی (یا حتی قوی) ام که دلم یه تکیه گاه اجتماعی رو میخواد. اتفاقن برعکس. میخوام بگم از اینجایی که من دارم بهم نیگاه میکنم، زنی مثل من، این تکیه گاهش خیلی فانتزی یه. خیلی غیرواقعی. خیلی ابسترکت. خیلی پروانه ای تر از این حرفها. مال تو قصه هاست اصلن. اما حسش هست، واقعی و بی پرده و شفاف. من اگه اینو داشته باشم، دلم گرمه. دنیام خوشبخته. واگه نداشته باشمش، نا امنم. مدام دنبالشم. مدام چشمهامو میدوزم ته چشمهای مردی، شاید باشه؟

این تکیه بودن ِ فانتزی و غیر واقعی م از جنس اینه: تصویر و تصور کن من و تو دراز کشیده باشیم تو کیسه خواب. کنار هم. زیر آسمون کویر، در نیمه شبی تابستانی. من سرم رو سینه ت باشه و غرق باشم و باشی در تماشای این آسمونی که به زمین نزدیکتره. بعد که من کنج کتفت رو بوسیده باشم، بهت بگم، اون ستاره رو می بینی؟ نه نه! اون یکی! دلم میخوادش! بعد تو چیکار کنی؟ اون یکی دستت که دور کمرم نیست رو بلند کنی، بکشی خودت رو بالاتر، ستاره رو از آسمون بچینی و آروم بذاریش رو پلکم. پلکی بالای چشمی شگفت زده. و بگی: بیا. تو چشمته این ستاره که. جوری هم اینکارو بکنی که انگار طبیعی تر از اینکار وجود نداشت! و میدونی؟ من اینقدر فانتزی ام، اینقدر بی منطقم ، اینقدر غیرواقعی ام و در یک کلام: اینقدر "زن"ام که چشمهام واقعنی برق ستاره میگیرن. دلم جدی جدی از روشنی ش گرمش میشه. حس می کنم کنار مرد، هر کاری میتونم دیگه!  

بعد من این فانتزی م،  این "زن" بودنم، اینروزا تو کُماست. معشوقگی من گرمش نیست. عاشقانگی من دلش برای بال بال زدن در جنون و گام زدن در بیراهه های بیهوا و میانه های آتش سخت تنگه. تو را به همان مولایت، بیا و مرا و این بستر عافیت را با هم یکجا بسوزان... لطفن...

۲ نظر:

  1. الان من هیچی نمیتونم بگم ...
    خفه ام ... سرم گذاشتم رو شونه مرد خیالیم ... شایا :( چقدر ما خوشبختیم .. همه چی ارومه من چقدر خیالبافم .. اصن یه وضعیه ها

    پاسخحذف
  2. چقدر قشنگ و ساده این حس زنانگی رو به کلمه آوردی. همیشه دلم میخواست این حسم رو حالی مرد کنم، ولی همیشه سرم به سنگ میخورد و نمیتونستم بگم. حالا براش میگم منظورمو :)
    دوست دارم نوشته هاتو :*

    پاسخحذف