اینروزها صبحها
زود از خواب پا نمیشم. تا شیر و چایم رو بنوشم و کمی احوال جهان رو ورقی بزنم و
آماده شم، دو ساعتی وقت گذشته. شده حدودای 11. عجله ای برای هیچ چیزی ندارم. بعد خودمو تو آینه کمی تماشا میکنم
و آماده میشم و میزنم بیرون. پیاده تا کتابخونه میرم. اگه یه کله برم، 50 دقیقه ای
طول میکشه. هر صبح هم بدون استثنا، دست میکنم تو کیسه ی بزرگ بادوم زمینی که برای
سنجابهای باغ ملکه خریده ام و مسیرم رو همیشه از این پارک زیبا کج می کنم. سنجابها
هم دیگه فهمیدن هر روز تو این سرما یادشونم. وارد پارک که میشم، از سر و کولم بالا
میرن. بهشون بادوم زمینی میدم و بعد آوازخوانان زمزمه کنان دمم رو میذارم رو کولم
و رد میشم و میرم. تا 11 شب که کتابخونه رو میبندن، اونجا میمونم. قهوه و آبجو و
غذای سبکی میخورم. سیگار میکشم و توی بار ِ دانشگاه، مردمان خوشحال رو تماشا
میکنم. اون وسطا مشق هم مینویسم. بد پیش نمیره. امسال تمومش میکنم به نظرم.
شبها دوباره پیاده
راه میقتم طرف خونه. تو سرما و یخ. این شبها، دلم پیش استیو هم هست. از قبل ِ این
سرما دیگه دم ویکتوریا ندیدمش. نمیدونم کجاست. کاش جاش خوب و گرم باشه. نیمه شب
میرسم خونه. شامی خورده یا نخورده میشینم و چیزی تماشا میکنم. شاید باورت نشه
نشستم کل سریال سلطان و شبان رو هفته ی پیش دیدم. این هفته هم مجموعه ی مستند
"آفریقا" از مجموعه مستندهای بغایت زیبای بی بی سی انگلیسی رو تماشا
کردم. هر شب یه اپیزود. حالام چند تا فیلم رو دسکتاپ تو بکگراند دارن برا خودشون
دانلود میشن برا همین روزهای مبادا. گاهی شبها کمی کتاب میخونم. گاهی کمی می
نویسم. کمی هم بیهودگی خوشایندی میکنم.
اینروزها از آدمها
بریده ام اما... آدمهام رو نمیبینم. زنگ میزنن و ایمیل مینویسن و میگن بی معرفتم. بنظر خودم نیستم ولی
وقتی میگن بی معرفتم، جواب میدم لابد راست میگی، شما ببخشید. حوصله ندارم. یک
جورغریبی اما آرامم. نه حتی الکی. کلن صلحمه با جهان هستی. گرچه یک جایی از درونم
سخت و عمیق زخم خورده. خودم زده ام. خودزده رو هم که چاره نیست. حالام بیصدا نشسته م و دارم زخمامو می لیسم. نهایت نم-خُرخُری از درد ازم برآد. بیشتر نه. آدمهای
ویران از قماش من، دیگه بلد شدن با زخمهاشون کنار بیان. بلدن با همه ی دردش، نیگا
کنن ببینن زخمه تا کجاها کاریه. دیگه بعد ِ اینهمه، حالا با یه حساب سرانگشتی میتونن بفهمن تا
کجاهاشونو این زخم بریده و کنده و بُرده. این آدما البته به این سادگیا هم از پا
نمی افتن، حالا گیرم دور کمرشون از نازکی شهره ی شهر هم باشه. منم که یادته چه
خوش-گوشتم. زخمام زود خوب میشن. بعد من تو تمام این سالها یاد گرفته م که زمان،
زخم رو خوب میکنه. جاش میمونه، اما خوب میشه. آدمهای خط خطی. گرچه من بهترین دردهام، بهترین
مرضهای زندگی م، هیچوقت خوب نشدن، از من و با من شدن. من دیگه چیز بیشتری سوای همین کهنه
دردهام هم نیستم. بعد تو آینه لبخندم میشه که چه همه خودمو ناز میکنم اینروزها.
یادته؟: "نازدار ِ من"...
بعدتر دلم میخواد دستت رو بگیرم و روی تخت
درازت کنم. بالشت بذارم و بخوابونمت به پشت. نیمخیز شم به تن ملتهب و عاشقت و کف
دستهامو آروم بذارم دو طرف شقیقه هات و فشارشون بدم و دم گوشِت بگم هی! آرامتر جانان من.
اینقدر نپیچ به خودت عزیز دل. آرامترک اینهمه تپش سینه. چه میکشی با اینهمه التهاب
ِ جان جانا. بعد، این زخمهات رو، این زخمهای از من، رو ببوسم. زبان بکشم. دست دست و لب
لب نوازشت بشم روی تک تک کبودی هات، آرام، بی هیچ حرفی. بر جای جای تنت، روانت...
آرامت کنم. دردت رو بگیرم. تیمارخوارت شوم... بعد شاید قصه ام را بهتر بخوانی...
شاید اینهمه درد نکشی...
باید این خونه رو عوض کنم. باید برم
سفر. احتیاج دارم. باید یک چیزهایی رو عوض کنم. یک چیزهایی رو هم کلن بندازم دور.
یک چیزهایی رو هم تازه کنم. هیچی که نباشه فصل خانه تکانی هم بزودی در راهست...
خلاصه اینکه اگر از حال من پرسیده باشی
می گویم زندگی احتمالن همین باشد...
http://www.youtube.com/watch?v=fwWtfqZhRkg
پاسخحذفنمیدونم اینو گذاشتم برات یا نه :-/
گوش بده
من هنوز پی اون ستاره تو چشتم
یعنی در خماریشم :)