سال 80 و 81 دو سال مبارزه ی تمام عیار بود برای من. با
قبیله ای درافتاده بودم. خوب یادم هست اونموقعها حس طفلکی ِ عظمایی داشتم. بعد برا
اون تجربه ی سهمگین، خیلی هم زود بود. بنظر خودم بچه بودم. تنهایی و بی-یاوری
غریبی رو تجربه میکردم. بعدنا ولی حتی از خودم خوشم هم اومده بود. اونموقعها ولی
اصلن در جریان نبودم که این ایستادن در برابر همه ی اون ماجراها، چه همه آدم رو جلا
میده (البته اگه آدم جون سالم بدر ببره). عزت نفس آدم رو بالا میبره و روان آدم رو
صیقل میده. بعد اگه زندگیت بشه صحنه ی جدال، یواش یواش میشی یه رزم آور قوی. فنون
و مهارتهاشو یاد میگیری. دیگه راحت نمیشه که پشتت رو کسی خاک کنه. برا خودت کمربند
هم ممکنه بگیری. گرچه هیچوقت نمیتونی تو این قضیه مربی بشی. تجربه هایی از این
دست، بدرد هیچکی نمیخورن. حتی بدرد خود آدم هم نمیخورن. حقیقتش اینه که هیچ دو
زندگی یی شبیه هم نیست که بشه تجربه هاش رو بکار دیگری هم بست. حتی زندگی خود آدم
هم دو قله ی یکجور نداره که بگی من این یکیو اینجوری بالا رفتم میدونم که حالا از
این مسیر برم بهتره. در کلیتش بنظر من تجربه های آدم چیزهای بلااستفاده ی بدردنخوری ان.
مثلن مجموع تجربه ی زندگی بابام و مامانم با هم، بدرد زندگی یکی مثل من نخورد.
زندگی و طرزشون دیگر بود.
داشتم میگفتم. بعد من زندگی م یکجوری شد که آدم جنگی شدم.
اینجوری که دیگه تو روزای معمول و روزمره های زندگانی، کلن خمیازه مه. تو حاشیه ی
زندگی ام انگار. جنگ و گردوخاک و طوفان که بپا شه، تازه وارد متن میشم. قابلیتهام بروز
میکنن. حتی اگه از من بپرسی شده تا حالا حسرت پسر یا مرد بودن رو بخوری؟ میگم آره.
من فقط یه جا، واقعن و از ته قلبم آرزو داشتم که زن نبودم و مرد میبودم. اونم تو
جنگه. دلم میخواست اگه یه روز جنگ باشه، مثل "یه مرد" بجنگم. حالا درسته
که خانوم گردآفرید هم بودند در تاریخ بهرحال، ولی از گردآفرید گذشته، ما زنها همیشه
ی تاریخ، تو خود جنگ نبودیم. غنیمت جنگ بودیم. قربانی جنگ. یادمه حتی تو جنگ ایران و
عراق، ته دلم خیلی میخواست کاشکی میشد منم لباس رزم تنم کنم برم بجنگم. حالا بذار
نگم که تو خیالبافی های کودکیم، لباس هم میپوشیدم و میرفتم می جنگیدم ولی همیشه ته
مبارزه م به فیلم هندی ختم میشد. ته همه ی مبارزه هام، سرلشکر عاشق من میشد و من
عاشق سرلشکر و بخوبی و خوشی زندگی عاشقونه مون رو ته قصه ی جنگ آغاز میکردیم.
بعد من امروز دارم یواش یواش درکم میکنم. حالا که دیگه جنگی در بیرونم درکار نیست، در صلح هم بسر نمیبرم که. با خودم میجنگم. برخوردم با دایی جان
ناپلئون ِ درونم هم دقیقن خود ِ مش قاسمه. اینقده به این فوبیای جنگاور بودن عادت کردم که
قشنگ صبح به صبح پا میشم، میگم آقا! انگلیسیا اومدن. بعد کمکم میکنم یونیفرم و کلاهخود
بپوشم و بعدم چند بار محکم خودمو میکوبم به در و دیوار و آخرشم خونی و زخمی و سینه
خیز میام تو آشپزخونه چایی دم میکنم واسه خودم...
زن آمازون ...
پاسخحذف