طفلکی یوکی دیگر آبجی ندارد...
بُُرشی از یک کهنه درد...
ساعت دو و نیم بعد از نیمه شب است. اتاقشان خالی ِ خالی ست.
آنقدر خسته اند که تا مرد، دخترک را بین بازوانش جا داد، هر دو به خوابی سنگین فرو
رفتند. اینرا از ریتم نفسهایشان میگویم. تمام زندگیشان را توی چند کارتن پیچیدند و
امروز ظهر روانه کردند. اتاق خالی ِ خالی ست. فقط دو چمدان بزرگ و دو ساک دستی شان، کنار کوله
پشتی کوچک من، نزدیک در است. من؟ آمده ام شب آخر را کنارشان باشم. 7 صبح هم باهاشان
تا هیترو بروم. توی کیسه خوابم، پایین تختشان دراز کشیده ام و نگاهم به اطراف ِ اتاق
ِ خالی ست و؟ به رفتن خودم فکر میکنم. صحنه صحنه رفتنهایم جلوی چشمانم فلاش بک
میخورند. و میدانی گلم؟ چقدر فرق میکند وقتی با "او" می روی با وقتی که "بی او" میروی. من هم یکروز تمام داشته ها و نداشته هایم را توی چمدانی پیچیدم و
رفتم. یادم نمیرود چقدر تنهایی کشیدم. خوب یادم هست چطور و با چه حالی چمدانم را بستم. و می بینم که چقدر رنگ و بوی دیگری دارد وقتی
احساس میکنی زندگی ات سمت و سویش با "او"ی زندگی ات یکی ست. مدام دلت
نمی خلد که چه شد که تو راهی ِ راه دیگری شده ای و چه کنی با اویی که نزدیکترین ست
اما در مسیر دیگری میرود. جانت نمیسوزد و قطره قطره آب نمیشود از نبود و کم-بود ِ
دستانی که در این واویلای رفتن، اینهمه لازمند... جور ِ دیگری ست وقتی با
او بلیت پروازت را میخری، وسایلت را میبندی، کدام را ببرم کدام را نبرم هایت را در
چشمانش به تایید می نشینی، روزهایت را با او راه میروی و شبهای نامعلوم را در کنار او میخوابی... آن یکی شروع زندگی دوباره در
جایی دیگر و تجربه ی مشترک دیگری ست، و این یکی خود را بر صفر ِ محور دیدن ست با دستهای
تهی...
چقدر خسته ام من...
حالا نمیخوام بگم که اسکار بیشتر از هرچیز دیگری سینمای تجاریه و بیشتر از این هم ازش نباید انتظار داشت ولی خب! نمیخوام خودم رو هم تو رودرواسی با خودم قرار بدم چون خوب یادم هست چقدر برام مهم بود که پارسال فیلم فرهادی اسکار رو
ببره و یادم نمیره که چطور وقتی ساندرا بالاک پاکت رو باز کرد و گفت: "اند دِ اسکار گوز تو سپریشن"
چجوری 3 صبحی تو تختم هی بالا پایین پریدم و هی خوشحالی کردم هی خوشحالی کردم، و اینکه
دانیل دیلوییس امسال در اسکار تاریخ ساز شد و قبول دارم که بی شک از بهترین بازیگران ِ صاحب سبک تاریخ
سینماست، اما آخه دوستان عزیز اسکاری! "آرگو" آخه؟!؟!
بنظرم داوران محترم اکادمی اسکار بشینن یه بار دیگه این فیلم رو
ببینن بد نباشه! پوووووف!
وقتی دیدید یواش یواش میخواهید دختری را برای همیشه در بغل داشته باشید
بدونید وقتش رسیده که جا خالی کنید. من درسی ندارم به شما بدم، اما این رو از من داشته باشید: عشق دروغ نیست.
چیز وحشت آوری نیست. به خلاف آنچه می گویند به فیلمهای ترسناک هم شباهت نداره. حقیقت
داره. قشنگ غرقتون میکنه... وقتی دختری داشت روی شما طوری اثر میگذاشت که تمام اصول
زندگی تان را به هم بریزه باید به چاره ای فوق العاده متوسل شد. عشق فقط هماغوشی نیست.
اگر اینطور بود میشد کاری کرد. عشق زندگی است که میخواد تو رو دوباره گرفتار خودش بکنه
اون موقع است که باید فرار کنید...
(رومن گری- خداحافظ گری کوپر)
يک وقتهايی مثل امروز، بی اینکه دلیلی
برایش بیابم یا بفهمم، ذهنم منهدم و پاشیده ست. جمع نمیشوم از کف منحنی زندگی. تمرکز ندارم.
حالا از قضای روزگار و طبق قانون مسخره ی همیشگی اش، هزار و يک کار نصفه نيمه دارم
که لازمه خودم رو جمع کنم. تمرکز کنم. انجامشون بدم. دارم نمی کشم اما. باور کن
بحث تنبلی نیست. رنگ و روی زندگی م گاهی می پره بی اینکه دست من بوده باشه حتی.
بیرنگ. بی خون. بی نبض. فشار زندگی م در این لحظه، به زور پمپاژ روحیه دادن به خودم، باز هم
از کف منحنی بالاتر نمیاد.
گفتم کمی بنوشم. شاید سبب خیر شود. میدونی؟ بد دردیه که آدمی نتونه مست کنه. هی بنوشه به قصد
مستی، به قصد فراموشی، و مست نکنه. هی بنوشه و مست نکنه... هی بنوشه و مست نکنه...
خیلی غم انگیزه... آدم ویران میشه...
خوبم! فقط گاهی چیزی در من فرو می ریزد...
اومدم بنويسم چه همه عاشقم اینروزها...
چه همه تو را عاشقانه تر از عشق گرفته ام حتی. بعد ديدم چه کم اند این واژه ها. کم نه. ولی خیلی
خوب منظورم رو به مقصد نمیرسونن. گفتم شايد بهترش این باشه که بگم ازون وقتهاست که پوست
تنم ترک میخوره بس که درش نمی گنجم. اما
اينم يه خورده بیراهه ست. شرح حال کاملم نیست.. راستش واژه پیدا نمیکنم برای حال
اینروزهام. نگاه می کنم می بینم که چه برقی میزنم اینروزها. چشمهایم. پوستم. چه
جلا خورده ام. چه خانه تکانی می کند این عاشقی مرا. چه دستمال دست گرفته دستش و آن همه حس ها که تمام این سالها درشان را بسته
بودم و رویاهایی که خاک می خوردند، یک به یک را، از پستوهایم می کشد بیرون، نگاهی
می اندازد که یعنی هه! چه عجیب! تو هم بودی آن زیر زیرها؟ بعد لبخندش می شود و غبارش
را می زداید... چه سر دلم لبخندی درشت پهن
است. حواسم هست چه حالم خوش است اینروزها. حواسم هست به این مه غليظ توی شاهرگهای
تنم، که می پوشاند هر خیال غیر تو را. حواسم هست به این حال ِ خلسه ی به استغنا
رسیده ی درون را. جایی فارغ از دیگران. این آرامش ِ پوست انداختن را. این نو شدن
را
...
اصلن رها کنم این واژه ها را. ترسیم دلدادگی،
برای کسی که از آن اطلاعی ندارد بیهودهست و برای کسی که چشیده اش هم...
چه بوی بهار توی هواست...
هر بوسه 8 دلار!
موعد جشن سال نوی چینی فرارسیده است؛ این کشور برای چند روز تعطیل
میشود و وقت مردم به غذا خوردن، آتشبازی و گذران تعطیلات با خانواده سپری میشود.
به طور حتم، بسیاری از مردم چین تعطیلات خوبی را پشت سر میگذارند، ولی میشود حدس
زد که زمان، برای میلیونها نفری که ازدواج نکردهاند، به سختی میگذرد.
از نظر اجتماعی، بیستوچند سالهها
–مخصوصا دختران جوان- در چین مهلت مشخصی برای ازدواج دارند و بهتر است تا قبل از
آن که ۳۰ ساله
شوند، همسری برای خودشان پیدا کنند. به گفته ژو شیااوپنگ، مشاور یک شرکت بزرگ دوستیابی
در چین، حوالی موعد سال نو فشار بر مجردها برای یافتن همسر اوج میگیرد.
البته بعضیها تا حدی خوششانس هستند؛ آنها میتوانند
به تائوبائو مراجعه کنند؛ یک وبسایت چینی محبوب که راهحلی موقتی ارائه کرده است:
اجاره دوستپسرهای غیرواقعی!
در برخی تبلیغات در صفحه نیازمندی روزنامهها، این وعده داده میشود
که فقط با ۵۰ دلار در روز، یک مرد میتواند در طول تعطیلات سال نو
بانوان مجرد را همراهی کند. بعضی از این آگهیها شامل جزئیات بیشتری هستند. از
جمله، هر یک ساعت همراهی یک دختر برای شام ۵ دلار و هر بوسه روی گونه ۸ دلار هزینه دارد. اگر این دوستپسر بدلی، شب را با خانواده مشتری
خود بگذراند، برای هر شب خوابیدن در تخت به تنهایی ۸۰ دلار و برای خوابیدن روی یک کاناپه ۹۵ دلار میگیرد. در این فهرست، به
رابطه جنسی اشارهای نشده است.
مردان چینی هم دوستدختر بدلی اجاره میکنند. اغلب این مردان،
همجنسگرایانی هستند که گرایش جنسی خود را با خانوادهشان در میان نگذاشتهاند.
ولی ژو شیااوپنگ میگوید که زنان برای پیدا کردن شوهر
تحت فشار شدیدی هستند. هرچند در نهایت، "این فرهنگ هم تغییر خواهد کرد". او میگوید:
"وقتی متولدان دهه ۸۰ و ۹۰ میلادی، صاحب بچه
شوند، به احتمال زیاد، فشاری مشابه آنچه در جوانی تجربه کردهاند، به فرزندانشان
وارد نخواهند کرد." او پیشبینی میکند که این تغییر فرهنگ "احتمالا ۲۰ تا ۳۰ سال طول بکشد."
این برآورد نشان میدهد که همچنان برای چند دهه، عدهای
در چین به عنوان دوستپسر یا دوستدختر غیرواقعی آدمها ایفای نقش خواهند کرد.
مطلب اصلی در بی بی سی انگلیسی و ترجمه اش در بی بی سی فارسی
پ.ن. میگما! اگه این دو سرزمین کهنه ی ایران و چین رو با هم بریزیم تو
هاون و بکوبیمشون و خمیرشونو دوباره بزنیم، دو تا آدم ِ آرومتر و درست درمونتری در
نمیاد از توشون؟
با بقیه می میخورند و با من تلوتلو!
دارم تور میدم. معمولن وقتی تور میدم، یه نگاه
مادرانه به گروهم میکنم و اگه توان جمع رو خوب محک بزنم، تمام طبقه ها با پله بالا
پایین می برمشون. اولش میپرسم هم. معمولنم لبخدشون میشه
میگن باشه با پله بریم. امروز اما یه خانم مسن عصا بدست تو گروهم بود. بی اینکه
چیز دیگه ای بگم، بعد ِ توضیحات طبقه ی همکف، رفتم دم آسانسور و دکمه شو زدم. تا
آسانسور بیاد، میخواستم یه کم از تاریخ ساختمون بگم که پسر آمریکاییه با اون چشمای آبی با اون برق تیزش
یهو دراومد که: - ببخشید میشه بپرسم کجایی هستی؟ گروه 8 نفره م همه ساکت و بیحرف
بودن و همه با لبخند فقط مکالمه ی پسر آمریکاییه با من رو دنبال میکردن. چشماشونم مثل توپ
پینگ پنگ، از دهان پسر آمریکاییه به دهان من بود و برعکس. پسره حدود سی ساله. قد
متوسط، اندام متناسب، با ریش بور. – ایرانی ام. – حدس زده بودم. من خیلی ایرانی تو
آمریکا میشناسم. آرگو رو دیدی؟ - نه. ندیدم. علاقه ای هم ندارم! - نظرت در مورد اح
م دی ن ژاد چیه؟ - نظری ندارم! – واقعن؟! من هر ایرانی رو که میشناسم بطرز شدیدی مخالفشن. راستی بعنوان یه زن ایرانی که تو غرب زندگی میکنه، نظرت درمورد حجاب
اجباری چیه؟!
کلن فرض بر اینه که چون ایرانی هستی باید، اونم
بصورت بای دیفالت، کارشناس مسائل سیاسی هم
باشی. کفرم بالا میزنه و احساساتم اورژانسی میشن وقتی با دخترای دیگه که حرف میزنن، مثلن فلان شراب و فلان شهر یا فلان ساحل خوب کشورشون
یادشون میاد، به من که میرسه، مخ زدن هم با اح م دی ن ژاد و دعوای ِ با ل اری ج ان
ی ها شاه کلید بحثه. خوشحالی و ذوقشون با بقیه ست، به من که میرسه بحث سیاسی
میشه دستمایه ی دلبری! ارّه در ماتحت هم رسمن اونجاییه
که اینا همه قراره به تعریف و تمجید از قیافه و اندام من منتهی بشه. بعد یه سری
هم هستن که میان هوش بیشتری به خرج بدن و لاس ظریفتری بزنن میگن شما دخترای ایرانی
قشنگینا، فقط حیف که باید همش خودتونو بپوشونین. اون دختره هم که تو تظاهرات س ب ز
اونجوری مُُرد و خون همه جا پخش شده بود، یه جورایی بانمک بود. همون که سمبُل
جنبش شد. اسمش چی بود؟!
من؟ میشه آقا اجازه بدین من تورم رو برگزار کنم؟
پ.ن. بیا! امشبم که آرگو بهترین فیلم بفتای امسال شد. پس تا اطلاع ثانوی سوژه برای مخ زنی داغ داغ هست!
When
marimba rhythms start to play
Dance with me, make
me sway
Like a lazy ocean hugs the shore
Hold me close, sway me more
Like a flower bending in the breeze
Bend with me, sway with ease
When we dance you have a way with me
Stay with me, sway with me
Like a lazy ocean hugs the shore
Hold me close, sway me more
Like a flower bending in the breeze
Bend with me, sway with ease
When we dance you have a way with me
Stay with me, sway with me
When we sway I go weak
I can hear the sounds of violins
Long before it begins
Make me thrill as only you know how
Sway me smooth, sway me now
Other dancers may be on the floor
Dear, but my eyes will see only you
Only you have the magic technique
When we sway I go weak
I can hear the sounds of violins
Long before it begins
Make me thrill as only you know how
Sway me smooth, sway me now
When marimba rhythms start to play
Dance with me, make me sway
Like a lazy ocean hugs the shore
Hold me close, sway me more
Like a flower bending in the breeze
Bend with me, sway with ease
When we dance you have a way with me
Stay with me, sway with me
When marimbas start to play
Hold me close, make me sway
Like an ocean hugs the shore
Hold me close, sway me more
Like a flower bending in the breeze
Bend with me, sway with ease
When we dance you have a way with me
Stay with me, sway with me…
I can hear the sounds of violins
Long before it begins
Make me thrill as only you know how
Sway me smooth, sway me now
Other dancers may be on the floor
Dear, but my eyes will see only you
Only you have the magic technique
When we sway I go weak
I can hear the sounds of violins
Long before it begins
Make me thrill as only you know how
Sway me smooth, sway me now
When marimba rhythms start to play
Dance with me, make me sway
Like a lazy ocean hugs the shore
Hold me close, sway me more
Like a flower bending in the breeze
Bend with me, sway with ease
When we dance you have a way with me
Stay with me, sway with me
When marimbas start to play
Hold me close, make me sway
Like an ocean hugs the shore
Hold me close, sway me more
Like a flower bending in the breeze
Bend with me, sway with ease
When we dance you have a way with me
Stay with me, sway with me…
هیچی هیچی هیچی تو دنیا مثل یک دستنوشته از بابا نیست...
رفته باشی و نامه های پستچی رو که برای هر سه طبقه میاد تو
طبقه ی تو، برا هر کدوم تو جعبه شون چیده باشی و با ناباوری نامه ی نامعمولی دیده
باشی برای "دخترم شایا"، از ایران و به خط بابا...
آدمیزاد گاهی نیاز حیاتی داره به بغل. که اگه نتونه، نفسش
میره. میمیره که بخدا...
در جستجوی شایای از دست رفته...
لباس نقره ایه رو پوشیدم. این لباس نقره ای،
آستین حلقه ست و تا روی باسنمه. روی باسنم کمی آزاده اما رو کمرگاه و سینه م چفت
تنم میشه. بعد اون جوراب شلواری که تازه اینجا تو مغازه ها اومده و ترجمه ی کلمه
به کلمه ش میشه: "جوراب شلواری ِ خیس مشکی" رو هم پوشیدم. چکمه های بلند
مشکی، لاک نقره ای. آرایش ملایمی کردم و رفتم سنّت امساله ی زادروزم رو هم بجا
آوردم. گشته بودم ببینم چی رو صحنه ست، که بعد ِ چرخ کوتاهی، مطمئن بودم کدوم
تئاتر رو میخوام برم. وقتی خود خانم کریستین اسکات توماس روی صحنه باشند، آدمی
سراغ تئاتر دیگه ای هم میره آخه؟
و چه تئاتری...
"روزگار قدیم" (Old Times)، به مدت 12 هفته هر روز
با همین بازیگران بروی صحنه میره. بعدشم ادامه پیدا میکنه ولی این گروه بازیگران
دیگه نیستند و عوض خواهند شد. کریستین بعد از فیلم ِ"بیمار انگلیسی" شد
یکی از بازیگران محبوب من. چیزی در این زن هست، می بینم. یادم میاد به حرفی که ایرن ژاکوب برای بازی در فیلم "زندگی دوگانه ی ورونیک" ساخته ی کیشلوفسکی زده
بود. ایرن میگفت از خودم میپرسیدم که چرا این نقش سخت ِ ورونیکا رو داره به من
میده؟! من نه بازیگر معروفی ام و نه هم زیبارویان کم اند. بالاخره ازش پرسیدم.
کیشلوفسکی گفت: "دلیلش چشمهای توست. تو جوری نگاه میکنی که تماشاگر قانع
میشود". حالا برای کریستین هم همان.
و تو باور نمیکنی اما حتی سالن تئاتر هم بوی دستهای تو رو میداد امشب...
و تو باور نمیکنی اما حتی سالن تئاتر هم بوی دستهای تو رو میداد امشب...
حالا که بعد ِ تماشای تئاتری بدین خوبی وبدان
کیفیت، و شام و شراب عالی برگشتم خونه و سرمم گرمه، اومدم لباسامو عوض کنم که یهو
چشمم افتاد به دفترام و اون بسته ی بزرگ نامه و عکس ته کمدم. همیشه همینجان. امشب
صدام زدن انگار. حالا که دو ساعتیه لباس نقره ای و جوراب شلواری ِ خیس رو نکنده،
نشستم رو زمین، پایین کمد، وسط همه ی این کاغذها و دفترها و عکس ها، میبینم حالا
که سه دهه و اندی از زندگی م تموم شده، زندگی م رو قشنگ چیدم تو سه تا فولدر!:
فولدر اول: که شامل دو دفتر، یکی 60 برگ و دیگری
200 برگ و چند تا کارت و تقدریرنامه که به به چه خط خوبی داری و چه قرآن و نهج
البلاغه ت اول بود! و یه گردنبد از فاطمه هست که سال دوم دبیرستان بهم هدیه داده
بود (اون بچه ها کجان الان؟!) و چند تا قلم نی. بالای این فولدر، درشت تو پرانتز
نوشته شده: "روزگار آرزوهای بزرگ"...
فولدر دوم: که قطورترین فولدر تا بدین لحظه هم
هست، شامل دو دفتر، یکی جلد چرمی و دیگری دفتری کاهی با برگه هایی ضخیم، یک جعبه ی
بزرگ نامه ها و دست-خط ها و عکس ها و انگشتری نقره ای که نگینش افتاده و چند تا
کار گرافیکی و چند خط-نبشته و یه گردن آویز چرم و طره ای موی بریده. نگاه دخترکی
که دندونش تو عکس داره درد میکنه و لپش ورم کرده. بالای این فولدر درشت نبشته م:
"عشق ِ سالهای وبا".. وانگار که هزار سال گذشته باشد... با خودم فکر میکنم:
به همين سادگی یعنی؟ يعنی میشه همهی خاطرهها و لحظه ها رو تو یه فولدری گذاشت و
درش رو بست و لغزوندش ته ِ کمد؟ و تمام؟ پايان این قصه م چيزی کم دارد انگار... حدقل
اصراری، انکاری، دستاويزی، چيزی می خواد انگار تا بشه بهش آويزون شد و از همهی
اونچه اتفاق افتاد دفاعی کرد... حتی دفاعی هم نکرد. لااقل حرفی، سخنی، چیزی، که
پايانی باشه دست کم، بر همهی آنچه روزگاری قطعيتی میپنداشتمش... این فولدرم با
اینکه سالهاست تموم شده، اما درش بازه. هنوز دست که بکشی روش میبینی داغه. تب
داره. این قصه م پایانی نداشت. چيزی کم داشت...
فولدر سوم: تا حالا شامل یک دفتر با جلد برگ
بامبوست، با برگه هایی که توشون شاخه هایی از گیاهان کار شده، بی اینکه حس کنی
کاغذش صاف نیست، با دو دفتر قطع بزرگ ِ سیمی که دستخط من نیست، اما برای من بوده.
دو گردنبند میخک و چندین تاپ و بالاپوش و چند تکه کاغذ دستنویس و چندین جلد کتاب. یک
جور بوی خوب پختگی و عجالتن سوختگی هم میده این فولدر. بالای این فولدر هنوز
نمیدونم چی باید بنویسم. فعلنی با مداد اون گوشه ی بالاش ریز نوشته م: "صد سال شیدایی".
این ندونستنش یه جورایی لذتبخشه. رد محوی از هیجان هم داره. معلقم تو این فولدر. یه جور تعلیق ِ چُرت
آلوده ی آغشته با درد و لذت. خواب آلوده ای که گاه قهرمانه گاه نفله. حالا یه هفت- هشت سالی
بگذره، اگه هنوز بودم و تو این وادی هم بودم، میام اسمشو درشت و ثابت مینویسم. باید
کمی بگذره...
بعد من سوالم الان اینه که این وبلاگمو چجوری
الصاق کنم به این فولدر آخری؟!
میان همهی شیوههای پرورش عشق، همهی ابزارهای پراکنش این بلای مقدس، یکی از جمله کاراترینها همین تندباد آشفتگی است که گاهی ما را فرا میگیرد. آنگاه، کار از کار گذشته است، به کسی که در آن هنگام با او خوشیم دل میبازیم. حتا نیازی نیست که تا آن زمان از او بیشتر از دیگران، یا حتا به همان اندازه، خوشمان آمده بوده باشد. تنها لازم است که گرایشمان به او منحصر شود. و این شرط زمانی تحقق مییابد که -هنگامی که از او محرومیم- به جای جستجوی خوشیهایی که لطف او به ما ارزانی میداشت یکباره نیازی بیتابانه به خود آن کس حس میکنیم، نیازی شگرف که قوانین این جهان برآوردناش را محال و شفایش را دشوار میکنند - نیاز بیمعنی و دردناک تصاحب او
(جستجو- مارسل پروست)
اشتراک در:
پستها (Atom)