يک وقتهايی مثل امروز، بی اینکه دلیلی
برایش بیابم یا بفهمم، ذهنم منهدم و پاشیده ست. جمع نمیشوم از کف منحنی زندگی. تمرکز ندارم.
حالا از قضای روزگار و طبق قانون مسخره ی همیشگی اش، هزار و يک کار نصفه نيمه دارم
که لازمه خودم رو جمع کنم. تمرکز کنم. انجامشون بدم. دارم نمی کشم اما. باور کن
بحث تنبلی نیست. رنگ و روی زندگی م گاهی می پره بی اینکه دست من بوده باشه حتی.
بیرنگ. بی خون. بی نبض. فشار زندگی م در این لحظه، به زور پمپاژ روحیه دادن به خودم، باز هم
از کف منحنی بالاتر نمیاد.
گفتم کمی بنوشم. شاید سبب خیر شود. میدونی؟ بد دردیه که آدمی نتونه مست کنه. هی بنوشه به قصد
مستی، به قصد فراموشی، و مست نکنه. هی بنوشه و مست نکنه... هی بنوشه و مست نکنه...
خیلی غم انگیزه... آدم ویران میشه...
خوبم! فقط گاهی چیزی در من فرو می ریزد...
هفت خطو تست کن ، شاید جواب داد :)
پاسخحذف