در جستجوی شایای از دست رفته...

لباس نقره ایه رو پوشیدم. این لباس نقره ای، آستین حلقه ست و تا روی باسنمه. روی باسنم کمی آزاده اما رو کمرگاه و سینه م چفت تنم میشه. بعد اون جوراب شلواری که تازه اینجا تو مغازه ها اومده و ترجمه ی کلمه به کلمه ش میشه: "جوراب شلواری ِ خیس مشکی" رو هم پوشیدم. چکمه های بلند مشکی، لاک نقره ای. آرایش ملایمی کردم و رفتم سنّت امساله ی زادروزم رو هم بجا آوردم. گشته بودم ببینم چی رو صحنه ست، که بعد ِ چرخ کوتاهی، مطمئن بودم کدوم تئاتر رو میخوام برم. وقتی خود خانم کریستین اسکات توماس روی صحنه باشند، آدمی سراغ تئاتر دیگه ای هم میره آخه؟
و چه تئاتری... "روزگار قدیم" (Old Times)، به مدت 12 هفته هر روز با همین بازیگران بروی صحنه میره. بعدشم ادامه پیدا میکنه ولی این گروه بازیگران دیگه نیستند و عوض خواهند شد. کریستین بعد از فیلم ِ"بیمار انگلیسی" شد یکی از بازیگران محبوب من. چیزی در این زن هست، می بینم. یادم میاد به حرفی که ایرن ژاکوب برای بازی در فیلم "زندگی دوگانه ی ورونیک" ساخته ی کیشلوفسکی زده بود. ایرن میگفت از خودم میپرسیدم که چرا این نقش سخت ِ ورونیکا رو داره به من میده؟! من نه بازیگر معروفی ام و نه هم زیبارویان کم اند. بالاخره ازش پرسیدم. کیشلوفسکی گفت: "دلیلش چشمهای توست. تو جوری نگاه میکنی که تماشاگر قانع میشود". حالا برای کریستین هم همان.

و تو باور نمیکنی اما حتی سالن تئاتر هم بوی دستهای تو رو میداد امشب...

حالا که بعد ِ تماشای تئاتری بدین خوبی وبدان کیفیت، و شام و شراب عالی برگشتم خونه و سرمم گرمه، اومدم لباسامو عوض کنم که یهو چشمم افتاد به دفترام و اون بسته ی بزرگ نامه و عکس ته کمدم. همیشه همینجان. امشب صدام زدن انگار. حالا که دو ساعتیه لباس نقره ای و جوراب شلواری ِ خیس رو نکنده، نشستم رو زمین، پایین کمد، وسط همه ی این کاغذها و دفترها و عکس ها، میبینم حالا که سه دهه و اندی از زندگی م تموم شده، زندگی م رو قشنگ چیدم تو سه تا فولدر!:

فولدر اول: که شامل دو دفتر، یکی 60 برگ و دیگری 200 برگ و چند تا کارت و تقدریرنامه که به به چه خط خوبی داری و چه قرآن و نهج البلاغه ت اول بود! و یه گردنبد از فاطمه هست که سال دوم دبیرستان بهم هدیه داده بود (اون بچه ها کجان الان؟!) و چند تا قلم نی. بالای این فولدر، درشت تو پرانتز نوشته شده: "روزگار آرزوهای بزرگ"...

فولدر دوم: که قطورترین فولدر تا بدین لحظه هم هست، شامل دو دفتر، یکی جلد چرمی و دیگری دفتری کاهی با برگه هایی ضخیم، یک جعبه ی بزرگ نامه ها و دست-خط ها و عکس ها و انگشتری نقره ای که نگینش افتاده و چند تا کار گرافیکی و چند خط-نبشته و یه گردن آویز چرم و طره ای موی بریده. نگاه دخترکی که دندونش تو عکس داره درد میکنه و لپش ورم کرده. بالای این فولدر درشت نبشته م: "عشق ِ سالهای وبا".. وانگار  که هزار سال گذشته باشد... با خودم فکر می‌کنم: به همين سادگی یعنی؟ يعنی میشه همه‌ی خاطره‌ها و لحظه ها رو تو یه فولدری گذاشت و درش رو بست و لغزوندش ته ِ کمد؟ و تمام؟ پايان این قصه م چيزی کم دارد انگار... حدقل اصراری، انکاری، دستاويزی، چيزی می خواد انگار تا بشه بهش آويزون شد و از همه‌ی اونچه اتفاق افتاد دفاعی کرد... حتی دفاعی هم نکرد. لااقل حرفی، سخنی، چیزی، که پايانی باشه دست کم، بر همه‌ی آنچه روزگاری قطعيتی می‌پنداشتمش... این فولدرم با اینکه سالهاست تموم شده، اما درش بازه. هنوز دست که بکشی روش میبینی داغه. تب داره. این قصه م پایانی نداشت. چيزی کم داشت...

فولدر سوم: تا حالا شامل یک دفتر با جلد برگ بامبوست، با برگه هایی که توشون شاخه هایی از گیاهان کار شده، بی اینکه حس کنی کاغذش صاف نیست، با دو دفتر قطع بزرگ ِ سیمی که دستخط من نیست، اما برای من بوده. دو گردنبند میخک و چندین تاپ و بالاپوش و چند تکه کاغذ دستنویس و چندین جلد کتاب. یک جور بوی خوب پختگی و عجالتن سوختگی هم میده این فولدر. بالای این فولدر هنوز نمیدونم چی باید بنویسم. فعلنی با مداد اون گوشه ی بالاش ریز نوشته م: "صد سال شیدایی". این ندونستنش یه جورایی لذتبخشه. رد محوی از هیجان هم داره. معلقم تو این فولدر. یه جور تعلیق ِ چُرت آلوده ی آغشته با درد و لذت. خواب آلوده ای که گاه قهرمانه گاه نفله. حالا یه هفت- هشت سالی بگذره، اگه هنوز بودم و تو این وادی هم بودم، میام اسمشو درشت و ثابت مینویسم. باید کمی بگذره...
بعد من سوالم الان اینه که این وبلاگمو چجوری الصاق کنم به این فولدر آخری؟! 

۳ نظر:

  1. :))))
    یک لبخند پهن رو صورتم نقش بست وقت خوندن این نوشته ت...
    من هیچ وقت اینجوری مرتب از چیزهایی که برام عزیز بودن نگهداری نکردم. خیلی هاشون وقتی از شیراز اومدیم همون جا مونده ن. هنوز هم گاهی که میرم شیراز و فرصتی می شه نگاشون می کنم اما، بیشتر درد به دلم میارن. دلم نمی خواد این درد رو حس کنم. درد روزهای رفته، آدم های رفته...

    پاسخحذف
  2. تفلدت مبارک
    خودش الصاق ... اندر سلولهای مغزیت :)

    پاسخحذف

  3. تو از آنهائی هستی
    که فکرِ به تو، دیدنِ توست
    و دیدنِ تو فکرِ تو
    صدای من از کجای هوا می‌افتد
    وقتی نگاه تو
    فکرِ نگاهِ من باشد

    یدالله رویایی

    پاسخحذف