ساعت دو و نیم بعد از نیمه شب است. اتاقشان خالی ِ خالی ست.
آنقدر خسته اند که تا مرد، دخترک را بین بازوانش جا داد، هر دو به خوابی سنگین فرو
رفتند. اینرا از ریتم نفسهایشان میگویم. تمام زندگیشان را توی چند کارتن پیچیدند و
امروز ظهر روانه کردند. اتاق خالی ِ خالی ست. فقط دو چمدان بزرگ و دو ساک دستی شان، کنار کوله
پشتی کوچک من، نزدیک در است. من؟ آمده ام شب آخر را کنارشان باشم. 7 صبح هم باهاشان
تا هیترو بروم. توی کیسه خوابم، پایین تختشان دراز کشیده ام و نگاهم به اطراف ِ اتاق
ِ خالی ست و؟ به رفتن خودم فکر میکنم. صحنه صحنه رفتنهایم جلوی چشمانم فلاش بک
میخورند. و میدانی گلم؟ چقدر فرق میکند وقتی با "او" می روی با وقتی که "بی او" میروی. من هم یکروز تمام داشته ها و نداشته هایم را توی چمدانی پیچیدم و
رفتم. یادم نمیرود چقدر تنهایی کشیدم. خوب یادم هست چطور و با چه حالی چمدانم را بستم. و می بینم که چقدر رنگ و بوی دیگری دارد وقتی
احساس میکنی زندگی ات سمت و سویش با "او"ی زندگی ات یکی ست. مدام دلت
نمی خلد که چه شد که تو راهی ِ راه دیگری شده ای و چه کنی با اویی که نزدیکترین ست
اما در مسیر دیگری میرود. جانت نمیسوزد و قطره قطره آب نمیشود از نبود و کم-بود ِ
دستانی که در این واویلای رفتن، اینهمه لازمند... جور ِ دیگری ست وقتی با
او بلیت پروازت را میخری، وسایلت را میبندی، کدام را ببرم کدام را نبرم هایت را در
چشمانش به تایید می نشینی، روزهایت را با او راه میروی و شبهای نامعلوم را در کنار او میخوابی... آن یکی شروع زندگی دوباره در
جایی دیگر و تجربه ی مشترک دیگری ست، و این یکی خود را بر صفر ِ محور دیدن ست با دستهای
تهی...
چقدر خسته ام من...
غمگین بودم ... غمگین تر شدم.
پاسخحذفhttp://shadibisabab.blogfa.com/post/121
http://www.youtube.com/watch?v=ukxSB8VujEY
پاسخحذف