از پی ديدن رخت همچو صبا فتاده ام
خانه به خانه
 در به در
 کوچه به کوچه
... کو به کو

 (نمیدونستم این شعر از طاهره قره العین ست)
من بدنم یک مکانیزم طبیعی و خیلی قوی در مواجهه با درد داره: فراموشی... نه که فراموشکار باشم. نه. بیشتر "زنم".. فراموشی در من بسیار است.

اینروزها اما، سیستم دفاعی بدنم ضعیف شده. شکننده ام. انگار ته حلقم رو فشار میدن...

دلم میخواد راب و حواشی ِ راب و مدرسه و فکرنان و ضیق وقت و هزار دل-به گا دادگی ِ دیگر را، به زوال اطلسی ها بسپارم و یک بلیت بخرم!
،نمی دانم می توانی تصور کنی کسی را که بعد از سالها، یک دفعه کشف کنه که چقدر از خودش می ترسید و بعد آرام آرام این حس را کنار بگذارد چگونه هست؟

( از نامه ی عیدی کلاغی)
از دیشب که ایمیل را دیدم، همچنان بهت زده ام... او را دورادور در دانشکده می شناختم. سه سال پیش، آنروز که بهترین کنج پنجره ی سالن اجتماعات را اشغال کرده بودم و نگاهم مست ِ منظره ی درخت پرشکوفه ی بیرون بود و ساندویچم را آرام گاز میزدم، با سوالش مرا از خلسه ی دلنشین ِ توی شلوغی ِ بین دو کلاسی که داشتم درآورد. "میتونم اینجا بشینم؟". سری تکان و لقمه ام را همزبان قورت دادم. نشست. مصری بود. خوش صحبت بود. دانشجوی سال بالایی پی اچ دی بود با همین سوپروایزر من، راب. آشنایی دورادورمان از همانجا آغاز شد. قد متوسط. کمی تپل. موهای بلند. چشمهایی کاملن مصری. چند ایمیل رد و بدل کرده بودیم. یکروز هوا خیلی خوب بود. شنبه بود. آخرهای بهار بود. من هنوز توی تخت بودم. تکست داد که "هوا خیلی خوبه. یادت افتادم. میای به شهر من؟ دور نیست. خبرم کن". آدرسش را هم توی تکست بعدی پشت بند ِ تکست اولی فرستاد. از شهرش تا خانه ی من با قطار یکساعت و ربع راه بود. میدانستم. از همان توی تخت خم شدم به پنجره. چه درخشان بود روز ِ پشت پنجره. غلت زدم توی تخت و همینجور موبایل رو گرفته زیر گلوم، لختی درنگ و فکری کردم و بعد برایش تکست زدم که می آیم اما دیر میرسم. از تخت پایین پریدم و یکراست رفتم سر یخچال. برهنه شیر خوردم و ساندویچی برای خودم پیچیدم. بعد هم تند تند آماده شدم و نقشه را برداشتم و پریدم روی دوچرخه ام. تا ساحل ِ نزدیک خانه اش چهار ساعتی پا زدم. مسیر زیبا بود اما تپه ای، با بالا و پایین ِ بسیار که عرقی ازم گرفت. توی ساحل اقیانوس منتظرم ایستاده بود و موهای بلندش را به باد داده بود. خسته و خوشحال بغلش کردم. دِیزی را هم با خودش آورده بود. سگ پشمالویش. مشروب نمی نوشید. اما با من نشست تا کنار ساحل آبجویی نوشیدم و خستگی یی درکردم. بعد قدم زنان به خانه اش رفتیم. غذا خوردیم و حرف زدیم. و شب را با قطار برگشتم.
بگذارم پای اختلاف لایف‌استایل زندگی مان و نوع نگاهمان به زندگی و ماجراهایی که هر کداممان سرگرم زندگی کردنشان بودیم، پیش نیامد که همدیگر را بیشتر بشناسیم. نشد دعوتش را هم به دعوتی برگزار کنم. گاهی همدیگر را وسط دانشکده یا توی مسیر میدیدیم. درنگی برای روتین ِ مکالمه ای و گذری. راسترش این است که طفره میرفیم از معاشرتش. دلیلی هم نمی جستم. با دنیای من بیگانه بود. و همین دلیل برایم کافی بود. پارسال که مصر به هم ریخت و انقلاب شد، پا شد رفت مصر. دیگر ندیدمش. فقط ایمیلهایی که برای همه از انقلاب می فرستاد، یادم را به چهره اش می کشاند.
تا همین دیشب... همیشه دلیل پررنگ دیگری هم هست برای بیاد آوردن… پررنگترین دلیل... دلیلی که باقی دلایل را می‌سوزاند، پوچ میکند و بعد مینشاندش جلو چشمانت. با همه جزییاتش هم. جوری که انگار چه دقیق بوده ای در آنهمه جزییاتش. می نشینی و هی بیاد میآوری. می افتی دنبال پیدا کردن عکس‌هایش. ایمیلهایش، آدمهایش... که مرگ، برگ ِ برنده ی زندگی ست. که با آن بیاد می آورد خودش را.  تثبیت می کند خودش را و بودنش را. با خال مرگ، زندگی همیشه می بَرَد...
با ناباوری ایمیل کریستین را خواندم. گویا بیماری کلیوی داشت که من خبر هم نداشتم. شِرِی مرده است!! و من نمیدانم چرا باور نمیکنم!! هی ایمیل را و ایمیلهای بعدی را میخوانم... و باور نمیکنم... گفته بودم که: مرگ برایم از جنس بهت است... مبهوتم الآن...
سخت نگیر. همین الآن گوشی را بردار... هیچ تضمینی برای فرصت‌ها و رویاهایی که به خودمان قول داده‌ایم نیست. بعدش دیگر نوشتن هیچ نوشته‌ای و فرستادن هیچ گلی، افسوس را از جانمان نخواهد زدود. می‌شنوی؟ با خودم هستم...

یکروز هم میرسه که من و آقای فامیل ِ دور به هم سازیم

من حق این دوریا رو میگیرم
شده با همه ی اهالی این شهر من دست به یقه بشم، حق دوریا رو میگیرم
نمیذارم حق هیچ دوریی پایمال بشه...

(آقای فامیل دور - روی دقیقه ی 31:52)

راستی! چه کسی مرا عاشق کرد؟!؟


می ایستم پشت بار ِ آشپزخانه
چاقو را به دست میگیرم
هوا را می‌تراشم
پیکر ترا می‌سازم
بعد با دستم
سینه ات را می گشایم
و واردش می‌شوم
...
باید کمی اینجا بمانم...
نگهم دار... لطفن...
شب از نیمه گذشته. از جماعت ِ مهمان یک گروه رفته اند: آنها که با مترو آمده بودند. یک گروه هنوز همینجور خوش-حال شراب آخرشان را مزمزه می کنند: آنها که با ماشین آمده اند. خم میشود و به نجوا دم گوشم می گوید: بریم سیگار؟ می آیم. برای خودم چای می ریزم و لیوان بدست می رویم  بیرون. توی سرمای کوچه ی خلوت. چه خوب ست این آرامش ِ شلوغ. این جنس های مرغوب ِ یواش ِ دوستی. بی حرفم. کمی خسته. پک های عمیق می زنم به سیگارم. دود و بخار سرما با هم ابری میشود جلوی چشمانم. همه جا اگر باران بهاری آمد، اینجا برف بهاری ست اینروزها. ایستاده ام در قاب در و او نگاهش به من نیست. می گوید سیگار با تو را دوست میدارم. دلباخته ترست. لبخند می زنم. در سکوت سیگارهایمان را می کشیم. فکر میکنم که هه! با اینهمه غرولند ِ سر ِ دلم از سال نود و یک و با همه ی طعم گسی که داشت، اما چیزی به من داد که برای بقیه ی عمرم لازمش داشتم. سال نود و یک، سال من بود. از آن سالها که فراموش نخواهم کرد. سالی بود که جانمایه ی حیاتم دادند. سال نود و یک که میرفتم تا به فصل سرد ایمان بیاورم، جوری شد که اما شعله ای در من گرفت. بعد، از آن شعله ی کم جان ِ لرزان، برای خودم فانوسی دست و پا کردم که درونم را روشن نگهمیدارد. گیرم که نورش به بیرون قد نکشد، گاه پت پت کند، اما آرام و مداوم با شعله ای آبی با نوکهای ارغوانی و سالم و بی دود می سوزد: رازی کوچک... رازی که به شعف در سینه پنهانش کرده ام. راز ِ من... از آن رازها که وقت‌های خستگی و بی‌رنگی گرمت میکند و ردی از شعف ِ دل به لب-خند ِ محوی عیان می شود بر لبانت، ناخودآگاه. آنقدر محو و در عین حال آنقدر عیان که بشقابها را که می چینی روی میز، دستی می زند روی شانه ات که: هی دختره! خوشحالیا! داری به چی واسه خودت می‌خندی؟

اکسیر زندگی و جوانی را اگر از من بپرسی می گویم در رازهای آدمی ست...

از سری ماجراهای نوروزی ِ دور از خانه 1

گزارش رسیده که تو یه مغازه ایرانی در منطقه اِجوِر ِ لندن، یکی برداشته برای مشتری جمع کنی و یادآوری حال و هوای عید، حاجی فیروز شده، صورتش رو سیاه کرده و لباس قرمز تنش کرده و تنبک گرفته دستش و شروع کرده به خوندن و لودگی جلوی مغازه. روز دوم چند تا مرد سیاهپوست ریختن سرش و تا جایی که میخورده زدنش. حاجی فیروز طفلکی داستان ما الان تو بیمارستانه!
فال عیدانه ی من به دست تو
:
در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم
کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم
حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است
بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم ...

 و فال عیدانه ی تو به دست من
:
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
بازآ که ریخت بی گل رویت بهار عمر
بر نقطه دهان تو باشد مدار عمر
در هر طرف که زخیل حوادث کمین‌گهیست ...

دسترسی به عید به علت نبود ِ تو امکانپذیر نمی باشد...

بنده از همین تریبون اعلان میکنم که سال جدید رو برسمیت نمیشناسم و سال 92 یی برای من در کار نخواهد بود... شما هم حالا بغ نکن دلبندم! به همون 91+1 ادامه بده... طوری نیست که!

و  91 با همه ی خوب و بدش تموم شد. و خوب میدونم که هر کس به اندازه ی سهم خودش زندگی خواهد کرد. تو هم "از سهم خود خاطره ای بردار که آن خاطره من باشم"...

میبوسمت، بهاری...
 فیلمی که اینجا لینکش رو میذارم، برنده ی فیلم کوتاه اسکار 2010 هست. خیلی دوست داشتم. باقی فیلم کوتاهها رو هم خواستی، اینجا ببین

..چه کار قشنگی کردی علی آقا
Andres Krisar ...
شاعر میفرماد:
Some pains are physical
Some pains are mental
When it’s both, it’s dental!
رسمن همینه که شاعر میفرماد آقا!

بعدم الان آمپول خورده نشستم اینجا در حالیکه فشارم کف پامه و سعی می‌کنم دهنمو باز کنم لیوان شیرمو بخورم. عين دهن يه کروکدیل که اهرمش در رفته باشه، تلپی بسته می‌شه خودبه‌خود. گمونم يکی از فنراش در رفته از بس که باز مونده بود طفلکی امروز!

یک جایی هم هست که روح آدمی به خودش نقب میزند. خود را به بازخواست میکشاند. میخواهد انگار این چشم تازیها و بداهه های بی اختیار خویش را تلافی کند. مهار کند آن پاره ای از جان را که پای در گریز دارد. آن تکه ای که یا می رود یا می درَد. که برش گرداند به منزلگاه. به عادت. به روتین. به روزمره. و من؟ آن بخش ِ گریزان ِ روحم در جدالی ست بی ته و بی اندازه. هم روشن نگهم میدارد. هم خسته جانم میکند
...
کل شب رو خواب میدیدم. اما یادم نیست. تنها چیزی که خوب یادمه و باهاش از خواب پریدم و ولم هم نمیکنه یک سواله که از خوابم به بیداری کش اومده: چرا هر عددی رو بر مخرج صفر بذاریم، جوابش بی نهایته؟؟!!

بله! اینجوریاست! از آدمی که تو بچگی نمیدونست میخواد چیکاره بشه، تا بچه راهنمایی و دختر دبیرستانی که آرزو داشت خلبان بشه و نشد، بعد مامانش میخواست که دکتر بشه، باباش نظر خاصی نداشت، بعد رفت از لج ریاضی خوند و به اسم، مهندس شد، به رسم ولی کلن به دری وری افتاد، تا آقای میم و مربی شناش که عقیده داشتن من باس بالرین بشم تا معلم دف و سه تار که گفت چه دستات کشیده و خوبن برا ساز و هیچوقت نوازنده نشد، بعد رفت یه کم فلسفه خوند و بعد از فلسفه برید و به مطالعات فرهنگی و تاریخ مفهومی و بعدم ادیان کشید و هنوزم شاید تو اینها هم نمونه، واقعن چه خوابی انتظار دارین آخه؟!

حالام یه نا/مسلمونی پیدا بشه این مغز منو از خارش درآره، لطفن! که چرا هر چی رو صفر بذاریم بی نهایته آخه؟!!!
آری دخترم! تو میتوانی هر زمان که بخواهی عزم رفتن کنی و بروی
اما دیگر هرگز نمیتوانی اینجا را ترک کنی...

اینرا پذیرفته ام دیگر... با تو...

چندین ایمیل و کامنت گرفته ام که اینجا نمیشه کامنت گذاشت یا خیلی سخته. من هی این تنظیمات وبلاگ رو بالا پایین میکنم ولی مشخصه که سرویس های بلاگر فکر فیلترینگ در اون مملکت فخیمه نبوده و اصلن فکرشم نمیکردن. نمیدونم. تنها کاری که تونستم بکنم، پاپآپ ِ کامنتها رو ایمبدد کردم. امیدوارم تا حدی مشکل حل بشه
.بقیه ش دست آقایونه. دست من و بلاگر نیست

حافظ به سعی شایا

برو
اگر ز تو کار
این قدَر نمی‌آید
...

بعد ِ 3 سال بیخبری، حالا از ناف کانادا پاشده راست اومده تو شکم من. دوماه پیش، وقتی گفته بود که داره میاد و میخواد ببیندم، اولش حتی اسمش رو بالای اینباکسم باورم نشده بود، حالا اما با گردن و لبخند کج ایستاده تو چارچوب ِ در و داره چاییشو هورت میکشه. فرقی نکرده. فقط چند تاری موهای دوطرف ِ این پا-ریشی هاش سفید شده. موهاشم کوتاه کرده. دیگه اونقدی بلند نیست که از پشت ببنددشون. بغلش که کردم، هنوز بوی چنار میداد. اومده یه کنفرانس اینجا.

روزی که رفت نپرسیده بودم چرا میری؟ هیچ گله نکرده ام چرا خبری ازت نیست بعد ِ اونهمه با هم اینجااونجا رفتن. به آدمها حق داده ام، که اگر دلشان خواست توی هوا پودر شوند. بخار شوند. بروند. پشت سرشان را هم اگر نخواستند (یا نتوانستند) نگاه نکنند. نمی پرسم چرا. دلشان خواست میگویند. وگرنه خودم جوابش را میدانم. گاه آدمیزاد میرود.

با هم مالبرو می کشیم. او؟ کان به کان. من؟ عشقبازی میکنم با سیگار. هوا سرده و گرچه روز اول، دو صندلی گذاشتم و رفتم بالا و باتری ِ آلارم ِ دود رو درآوردم و غیرفعالش کردم، اما این لامصب خیلی می کشه. پس پنجره ی هال رو باز میکنم. میگه ببند. سرده. میگم تو دودکشو ببند تا ببندم. میگه جهنم! میچّام، میمیرم، خونم میفته گردنت. میگم هوی بادمجون بم! باشه! خونت گردنم. و میرم تو آشپزخونه. در یخچال رو باز میکنم. میگم چی دوس داری درست کنم؟ میگه دلم نمیخواد از رو این کاناپه ت پاشم وگرنه میگفتم پاشو بریم بیرون. ببر منو یه جای دنج این شهر. شام مهمون من. اما دلم نمیخواد کاناپه ت رو ول کنم. چقدر خوبه خونه ت شایا. یه گرمای خاصی داره. آدم دلش میخواد هی لم بده به زندگی یی که واسه خودت ساختی. میدونستی تو خیلی معماری؟ خنگه چرا معماری نخوندی جای این کس و شعرا؟ میخندم.

با هم شام میخوریم. پاستای خوشرنگ و بویی درست کرده ام. خوش اشتهاست. من هم. از هادی میپرسم. با دلخوری میگه "هادی؟ هادی رو ولش! ریگ تو کفششه". خنده م میگیره. تعجب میکنه. "کجای اینحرف خنده داره؟". لبخندم میشه میگم به حرف تو نمیخندم. به این ضرب المثل خلاقانه مون یهو خنده م گرفت. آخه بنظر من آدمی که ریگی به کفش داره، بیشتر آدم طفلکی یه تا آدم ِ سزاوار شماتت. طفلکی نمیتونه راحت و درست راه بره، دویدنش پیشکش. مدام تحمل این ریگ خودش عذابیه که. بعد فکر کن همش باید یه جوری زاویه ی پا و ریگ و کفش رو تنظیم کنه که کمترین درد رو داشته باشه. بعدتر، آدمی که ریگی به کفش داره، اگر این مدامش بشه، لنگ زدن عادتش میشه. عاقبتش میشه. راه رفتن با کفش راحتی بی ریگ هم یادش می ره دیگه. ریگ، عادت دردناکش میشه. بیچاره هادی. با دهن باز و شیطنت نیگام میکنه. میگم والا! بش بگو خب یه لحظه واستا عزیزم، ریگ کفشتو درآر و راحت راه برو. دوتاتون راحت میشین خب. همونجوری قاشق ِ پُر بدست و آویزون داره نیگام میکنه. چشمک میزنم. میگه از اون حرفای خودت بودا. میخندم.

با هم ودکا مینوشیم. او؟ مست خوبیه. چشماش حالشون بهتر از این نمیشن. تکیه داده یه طرف کاناپه، پاهاشو دراز کرده اونسر کاناپه. گاهی زمزمه میکنه چیزی که من نمیشنوم. یهو یه تیکه شو بلند خطاب به من میخونه، که می فهمم داشته از شاملو میخونده. من؟ عشقبازی میکنم با جام. لبی تر میکنم و میزارمش رو میز چارگوش ِ کوچولویی که بین من و کاناپه ست. نشسته م روی زمین. پاهامو سُروندم یه ور میز. من آدم ِ شنیدنم. گوش میدم بهش. نمیخوام از دخترک بپرسم. خودش اما شروع کرده. میگه یکسال و نیم با هم خوردن و خوابیدن و "گاییدن". دختره اما ازش خسته شده. بریده. میگه بی پولی بد دردیه. اونم با دختر ایرونی. بلانسبت شما البته خانوم. هنوزم هستش. گاهی با همیم. ولی دیگه اونجوری نیست. نمیتونیم همو تحمل کنیم. نیم ساعت خوبیم. بقیه ش جهنم میکنیم زندگی رو به همدیگه. نمیدونم. گیر کردم باهاش. میگه راستی میدونستی شعر هم میگم! ابروهام با شیطنت بالا میرن. میگه اون کیف چرممو رد کن بیاد. کاغذاشو در میاره. چشمای مستی زده شو تنگ میکنه و با صدای بم ِ یواشی شروع میکنه به خوندن. میگه خوبه؟ چی بگم؟ به گوش من نه. میخوام بگم عزیزم شعرت از اتاق سرمازده ت تو کانادا پاشو بیرون نذاشته. بوی نا میده. اما میگم ترشی نخور یه چی میشی. میگم تو تنهایی رو لمس کردی و اینو تو شعرت خیلی خوب نشون میدی. دروغ میگم. میدونم. قصه تکراری ست...
بخند،
دنیا با تو می خندد
گریه کنی اما
در تنهایی خواهی گریست
چرا که این کهن درویش ِ دنیا
شادی را وام میگیرد
اما بسنده دردهای خودش را دارد...

(شعری از اِلا ویلر- 1850-1919- ترجمه از خودم)


پ.ن. لبخندم شد! به آدمی که از تختخواب درآمده و نیامده، دست و روی نشُسته، نیمخواب و نیمجامه، شعری خواند و ترجمه کرد...
یه مدتی هم هست که فکر نان دارم. غم نان ندارم. هیچوقت غم نان نداشته ام. همیشه از جایی آب باریکه م رسیده. آب باریکه ای که هیچوقت جوی خروشانی نشده، اما همیشه هم بوده. فکر نان اما از 19 سالگی داشته ام. راستش بورس تحصیلی م تا آخر امسال ِ تحصیلی، یعنی تا آخر آگوست تموم میشه و تو فکر یک کار پاره وقتم. سخت هم هست قضیه چون تزم هنوز به هیچ سرو سامونی نرسیده که بگم تا آخر ِ بورسم دستشو میزارم تو دست شوهرش بره خوشبخت شه ایشاللا. نه. اصلن. شیرین یه سال دیگه کار داره.
همین هفته ی پیش بود. اونشب که تو ناز خوابیده بودی، من نشسته بودم به رزومه نوشتن و گشتن برای یه کار پاره وقت. از قضا یه اینترنشیپ (چی میگیم به فارسی؟ داریم اصلن؟) پیدا هم کردم. رزومه نوشتم براشون مثل شکر. جوری که طرف که بخونه قشنگ این حس بریزه به رگهاش که آخ آخ همینه! اینی که باید استخدام کنیم همینه. کجا بودی تو عزیزم تا حالا. ما اگه اینو نگیریم خسران همه ی عمرمون رو مرتکب شدیم. باید همینو بگیریم! یه نامه‌ی فدایت شوم مرا دریابید هم ضمیمه کردم و 4 صبح فرستادم. 11 صبح که از خواب پا شدم یه ایمیل یه خطی گرفته بودم که خیلی مودب تشکر کرده بودن و اینکه بررسی میکنن و خبرم میکنن.
ازونجایی که من اصلن حواسم به موبایلم نیست، ندیده بودم که پریشب برام اس ام اس زدن که رزومه ت خوبه. فردا زنگ بزن برات وقت مصاحبه بزاریم. 3 صبح دیدم اس ام اس رو. گفتم الان که دیگه ضایعه جواب بدم. ظهر بیدار شدم زنگ زدم. الان هم تا 2 ساعت دیگه باید بشینم جلو مدیر اچ آر و منشیش و رییس بخش، و خودم رو تا حد توانایی م بفروشم! خب این "خود را فروختن" اینجا یه مهارت اولیه محسوب میشه و مدام هم یادت میدن که چه جور "سِل یورسلف وِل". تو فارسی هر چقدر بده که آدم خودش رو بفروشه، تو انگلیسی میزان مهارت و پختگی ت در کار رو نشون میده!
موسسه هه یه جایی تو شمال لندنه. از خونه من دوره. الآنم آماده ام که برم. یک ساعتی طول کشید تا آماده شم. در کمد لباسامو باز کردم و چند قلم دامن و چند رقم جوراب شلواری و پیرهن رو امتحان کردم. مرسوم اینه که نه باید اُمّل به نظر برسی نه جنده. یه حد وسطی. من البته فاز رسمی م کلن غیرفعاله و هیچوقت تمام رسمی نمی پوشم. کت دامن هم که بپوشم یه چیزی وصل میکنم بخودم که یه جورایی اون روحیه ی اسپرتم هم مجال بروز پیدا کنه. مثلن؟ مثلن شده کت دامن رو با کفش ورزشی بپوشم! یا مثلن یه گل درشت الصاق کنم کنج گوشم. کلن یه لجی دارم با رسمی پوشیدن که خودمم نمیدونم چرا. آخرشم یه دامن مشکی ِ تنگ ِ تا رو زانو پوشیدم با یقه اسکی قرمز. یک کت سبک و کوتاه مشکی هم روش. چکمه های بلند ِ بند دار هم. به دختره گفتم سه تا گوشواره رو امروز بیخیال شو. حالا باز دوتا اشکالی نداره. این سومی بالای لاله ی گوش راستت رو خدا وکیلی بیخیال شو. نشد. بعد فکر کردم که اوهوم! خود ِ نفس موهای کچل میتونه بعنوان فاکتور ویژه م استفاده بشه. که بعد که میشینن بحث و مشورت میکنن که کدومشون رو بگیریم، بگن "اون دختره که موهاش خیلی خیلی کوتاه بود". فاکتور ویژه اگه نداشته باشی باید کلی جزییات بریزن رومیز که گیج نشن. مثلن اگه بگن "اون که کت سیاه پوشیده بود"، بقیه گیج میشن. چون بیشتر مصاحبه‌ شونده‌ها کت سیاه تنشون بوده. آدم باید فاکتور ویژه داشته باشه.
حالام شما دو تا انگشتای اشاره و وسطی ِ هر دوتا دستاتو رو هم نگهدار تا من از مصاحبه برگردم :دی
فینگرز کراس
بی بی سی فارسی یک مجموعه عکس گذاشته به اسم "غایب"، از عکاسی آرژانتینی بنام گوستاو جرمانو. رفتم سرچ کردم و رسیدم به وبسایت خودش. عکسها حس عجیبی ته حلقم می ریزند. در این مجموعه عکس، عکاس حس خانواده‌هایی را به تصویر کشیده که کسی از نزدیکان و عزیزانشان را در دوره ی حکومت نظامیان در آمریکای جنوبی از دست داده‌اند. نظامیانی که در 1976 به قدرت رسیدند و به گزارش بی بی سی، تخمین زده میشود که در فاصله ی 1976 تا 1983 حدود 30000 نفر ناپدید و یا کشته شدند بی اینکه هیچوقت حتی جنازه شان پیدا شود. سالها بعد، گوستاو که خود از میان همین خانواده ها بود (برادر بزرگتر گوستاو، به نام ادواردو در سال 1976ربوده شد) در کشور براه افتاد و از کودکان، خواهران، برادران و خانواده ی بازماندگان این ِ جنگ عکس گرفت. بعد ازعکسهای قربانیان دوباره عکس گرفت. این مجموعه به ناپدیدشدگان در کشورهای برزیل و آرژانتین اختصاص دارد و حاصلش شده مجموعه ی بینظیری از مرگهایی که هیچ سند تصویری از آنها موجود نیست. مرگهایی در غیاب. فضاهای خالی عکسها. آدمهایی که دیگر فقط در عکسها مانده اند. لینکش را میگذارم. حیفه نبینی.

بعد داشتم با خودم فکر می کردم که اگر اینقدر مفهوم شهادت را لوث نکرده بودند و مرگ را اینهمه با سجاده آب نکشیده بودند و پیشانی خانواده های داغدار اینهمه پینه ی ریا نبسته بود، چه پروژه ی عظیمی میشد مثال ِ همین مجموعه از 8 سال طولانی ترین جنگ ِ قرن ِِ بیستم جهان، یعنی جنگ ایران و عراق. و مرگهایی چنان غایب...