بعد ِ 3 سال بیخبری، حالا از ناف کانادا پاشده راست اومده تو شکم من. دوماه پیش، وقتی گفته بود که داره میاد و میخواد ببیندم، اولش حتی اسمش رو بالای اینباکسم باورم نشده بود، حالا اما با گردن و لبخند کج ایستاده تو چارچوب ِ در و داره چاییشو هورت میکشه. فرقی نکرده. فقط چند تاری موهای دوطرف ِ این پا-ریشی هاش سفید شده. موهاشم کوتاه کرده. دیگه اونقدی بلند نیست که از پشت ببنددشون. بغلش که کردم، هنوز بوی چنار میداد. اومده یه کنفرانس اینجا.

روزی که رفت نپرسیده بودم چرا میری؟ هیچ گله نکرده ام چرا خبری ازت نیست بعد ِ اونهمه با هم اینجااونجا رفتن. به آدمها حق داده ام، که اگر دلشان خواست توی هوا پودر شوند. بخار شوند. بروند. پشت سرشان را هم اگر نخواستند (یا نتوانستند) نگاه نکنند. نمی پرسم چرا. دلشان خواست میگویند. وگرنه خودم جوابش را میدانم. گاه آدمیزاد میرود.

با هم مالبرو می کشیم. او؟ کان به کان. من؟ عشقبازی میکنم با سیگار. هوا سرده و گرچه روز اول، دو صندلی گذاشتم و رفتم بالا و باتری ِ آلارم ِ دود رو درآوردم و غیرفعالش کردم، اما این لامصب خیلی می کشه. پس پنجره ی هال رو باز میکنم. میگه ببند. سرده. میگم تو دودکشو ببند تا ببندم. میگه جهنم! میچّام، میمیرم، خونم میفته گردنت. میگم هوی بادمجون بم! باشه! خونت گردنم. و میرم تو آشپزخونه. در یخچال رو باز میکنم. میگم چی دوس داری درست کنم؟ میگه دلم نمیخواد از رو این کاناپه ت پاشم وگرنه میگفتم پاشو بریم بیرون. ببر منو یه جای دنج این شهر. شام مهمون من. اما دلم نمیخواد کاناپه ت رو ول کنم. چقدر خوبه خونه ت شایا. یه گرمای خاصی داره. آدم دلش میخواد هی لم بده به زندگی یی که واسه خودت ساختی. میدونستی تو خیلی معماری؟ خنگه چرا معماری نخوندی جای این کس و شعرا؟ میخندم.

با هم شام میخوریم. پاستای خوشرنگ و بویی درست کرده ام. خوش اشتهاست. من هم. از هادی میپرسم. با دلخوری میگه "هادی؟ هادی رو ولش! ریگ تو کفششه". خنده م میگیره. تعجب میکنه. "کجای اینحرف خنده داره؟". لبخندم میشه میگم به حرف تو نمیخندم. به این ضرب المثل خلاقانه مون یهو خنده م گرفت. آخه بنظر من آدمی که ریگی به کفش داره، بیشتر آدم طفلکی یه تا آدم ِ سزاوار شماتت. طفلکی نمیتونه راحت و درست راه بره، دویدنش پیشکش. مدام تحمل این ریگ خودش عذابیه که. بعد فکر کن همش باید یه جوری زاویه ی پا و ریگ و کفش رو تنظیم کنه که کمترین درد رو داشته باشه. بعدتر، آدمی که ریگی به کفش داره، اگر این مدامش بشه، لنگ زدن عادتش میشه. عاقبتش میشه. راه رفتن با کفش راحتی بی ریگ هم یادش می ره دیگه. ریگ، عادت دردناکش میشه. بیچاره هادی. با دهن باز و شیطنت نیگام میکنه. میگم والا! بش بگو خب یه لحظه واستا عزیزم، ریگ کفشتو درآر و راحت راه برو. دوتاتون راحت میشین خب. همونجوری قاشق ِ پُر بدست و آویزون داره نیگام میکنه. چشمک میزنم. میگه از اون حرفای خودت بودا. میخندم.

با هم ودکا مینوشیم. او؟ مست خوبیه. چشماش حالشون بهتر از این نمیشن. تکیه داده یه طرف کاناپه، پاهاشو دراز کرده اونسر کاناپه. گاهی زمزمه میکنه چیزی که من نمیشنوم. یهو یه تیکه شو بلند خطاب به من میخونه، که می فهمم داشته از شاملو میخونده. من؟ عشقبازی میکنم با جام. لبی تر میکنم و میزارمش رو میز چارگوش ِ کوچولویی که بین من و کاناپه ست. نشسته م روی زمین. پاهامو سُروندم یه ور میز. من آدم ِ شنیدنم. گوش میدم بهش. نمیخوام از دخترک بپرسم. خودش اما شروع کرده. میگه یکسال و نیم با هم خوردن و خوابیدن و "گاییدن". دختره اما ازش خسته شده. بریده. میگه بی پولی بد دردیه. اونم با دختر ایرونی. بلانسبت شما البته خانوم. هنوزم هستش. گاهی با همیم. ولی دیگه اونجوری نیست. نمیتونیم همو تحمل کنیم. نیم ساعت خوبیم. بقیه ش جهنم میکنیم زندگی رو به همدیگه. نمیدونم. گیر کردم باهاش. میگه راستی میدونستی شعر هم میگم! ابروهام با شیطنت بالا میرن. میگه اون کیف چرممو رد کن بیاد. کاغذاشو در میاره. چشمای مستی زده شو تنگ میکنه و با صدای بم ِ یواشی شروع میکنه به خوندن. میگه خوبه؟ چی بگم؟ به گوش من نه. میخوام بگم عزیزم شعرت از اتاق سرمازده ت تو کانادا پاشو بیرون نذاشته. بوی نا میده. اما میگم ترشی نخور یه چی میشی. میگم تو تنهایی رو لمس کردی و اینو تو شعرت خیلی خوب نشون میدی. دروغ میگم. میدونم. قصه تکراری ست...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر