یک جایی هم هست که روح آدمی به
خودش نقب میزند. خود را به بازخواست میکشاند. میخواهد انگار این چشم تازیها و
بداهه های بی اختیار خویش را تلافی کند. مهار کند آن پاره ای از جان را که پای در
گریز دارد. آن تکه ای که یا می رود یا می درَد. که برش گرداند به منزلگاه. به عادت.
به روتین. به روزمره. و من؟ آن بخش ِ گریزان ِ روحم در جدالی ست بی ته و بی اندازه.
هم روشن نگهم میدارد. هم خسته جانم میکند
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر